#دیـالوگرنگے🌿
شازدھکوچولـو : اگـر تو عاشـق گـلهایے باشے کھ روےستارهها زندگے مےکنند خیلے لـذتبخشہ کھ شبها بھ آسمـون نگاهکنے، چون همہستـارهها مثـل شکـوفہهاےیڪگـلسرخ هستـن…(:🥀
'' @Pinkgirls
••<😔🌱>••
⸾ #شھیداݩھ🌱
|ــ•و تـو همـان داغے هسـتـے
|ــ•ڪہ تـا زنــدهایـم
|ــ•در دلمـــان بـاقـیسـت..
[ڊڵــــتــنـگـتـیـــمـ]💔
🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖
°•💕@pinkgirls💕•°
دخترانھهاۍِصورتـے '!
{•♥•}
رفتند..؛
شهیدشدن🥀
پیکرشوݩموندتوۍسوریه🕊🔥
بعدچندساݪاومدن..!☝🚶♂
ماهنوزدرگیراینیم
ڪهچجوریکمتر #گناه کنیم:)💔
حقیقتاچقدر#عقبیم..!🖐🏻
--------------------------------﹝•♥️•﹞
•🌲•|⇜#چیریڪۍ
|🦋|➜🌸joiŋ ⇊
🕊♡︎ ⃟ ❥︎@refigheasemani♡ ⃟❥︎🕊
دخترانھهاۍِصورتـے '!
گفٺ : از ڪࢪونا بدمـ میاد !😖
گفٺمـ : چررا؟!!!🙄
گفٺ : مـــــࢪگ و میࢪ داشتہ دࢪسٺ ، ما رو انداختہ تواین وضعیٺ دࢪست، ما رو از پدࢪ و مادࢪامون دوࢪ کردھ دࢪسٺ
اما من بدمـ میاد ازش چوݩ
یہ ساڵہ از امامـ حسیـــــݩ دوࢪمـ ڪࢪدھ....🥺
اینہ فࢪق طرز تفڪࢪ👆🏻🤞🏻
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
#تلنگر
#اباعبدالله
#حسینجانم✨
#دلتنگ_کربلا💔
|🦋|➜🌸joiŋ ⇊
🕊♡︎ ⃟ ❥︎@refigheasemani♡ ⃟❥︎🕊
🖇⃟🌷 #بدون_تعارف‼️
توهیئت
همشنگرانشےیھ وقتخفہنشھ اینقدر
یقشوبستھ..🤭
میریخونشون میبینےداࢪهماهوارھمیبینھ🖥
پیویشم
بهدختࢪامیگھ طیباللهفیضبࢪدیم🤗!
زیرعکسهاے
اینستاےدختࢪایمࢪدمممینویسھ
ماࢪأیتالاجمیلا ...💔😐
قرارهشهیدمبشهداداچمون🚶🏻♂
#اللهمالرقناالشفا🤲🏻"!
#قلب.اقامون.ࢪوبہ.دࢪد.نیاࢪیم💔🚶♀
🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖
°•💕@pinkgirls💕•°
🦋|ــࢪیحآنہ بــودن ࢪا
از آن بـانــویےآموختیـم
🕊|ـڪہ حتۍ دࢪ مقابل مࢪدۍ نابینا
#حـــجاب داشت🥀|
﴿🌤🌱﴾
🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖
°•💕@pinkgirls💕•°
‹💛🐝›
کافیه هدف داشته باشی
اون وقت دنیا به اختیار تو میچرخه،
خواستن رو به توانستن تبدیل کن!
خودتُ باور کن!
نباید منتظر معجزه بود، تغییر رو باید ایجاد کرد،
اراده کن و زندگیتو عالی بساز . .
•°•°•°•°•°•°•°○🌸○°•°•°•°•°•°•°•
@pinkgirls「ᴊᴏɪɴ♡」♥️↜
🌸↻دخٺࢪانہ ها؎ صوࢪٺے↻💖
•🌼🏳🌈☺️•
اگر آدمها سعی میکنن
پایین بیارنت
به خودت افتخار کن
این نشون میده از اونا بالاتری=)
•°•°•°•°•°•°•°○🌸○°•°•°•°•°•°•°•
@pinkgirls「ᴊᴏɪɴ♡」♥️↜
⋞ صبح ها باید بلند شد ،
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد ،
ابهام را شنید
و دوید تا تهِ بودن ،
باید از نور تا خدا رسید ...˘˘☔️🌿⋟
#صبحتـونبخـیرصورتےهایقشنـگ🌸
💧 || @PINKGIRLS
#بسمِࢪبِّالعِشق♥️
#عشقِواحـد♥️
#پاࢪٺ12
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد.
_راه بیفت! از ماشین پیاده شو.
وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت:
_الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا!
یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود.
بسم الله! عجب غلطی کردم!
فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند!
زیرلب گفتم:
یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن
بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی!
ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد:
_خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو!
مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم.
صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی.
و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود!
سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت:
_بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم!
محمد حسین روبه من گفت:
_قرار نبود خونه بمونین؟
لبخند حرص دراری زدمو گفتم:
_نشد خب! شرمنده!
نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت:
_تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو!
سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰!
خندیدم و گفتم:
_خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی...
با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت!
محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد:
_بگووو بزارن من برم!
محمد حسین به ناچار گفت:
_خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه!
سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت:
_یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید.
سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد!
مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم:
_مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟
_نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان!
_تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟
وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش!
درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما!
نمیدونی چقدر دلم...
ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد!
بسم الله!
متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم .
کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود!
انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند!
ناگهان به سمتم شلیک کرد .
گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم!
تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود!
چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم.
به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند.
همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت!
با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم:
_ماشینووو نگه دار!
با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم!
کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت!
ماشین را نگه داشت و گفت:
_۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو!
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•
فورا بمب را از پای من جدا کرد!
همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند!
من هم که از درد بازویم به نفس نفس زدن افتاده بودم در حال بستن زخمم با پارچه ای بودم تا مبادا از خونریزی زیاد جان به عزرائیل دهم.
خیلی غیره منتظره محمد حسین که خیس عرق شده بود کنار کشید و فریاد زد:
_این اخرین سیم و ببرم یا منفجر میشه یا خنثی میشه!
۳ دقیقه بیشتر وقت نداریم.
نوید خانم حسینی و از اینجا دور کن خودتم برو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟ تروخدا مسخره بازی در نیارید یا باهم میریم یا همه اینجا میمونیم.
کاشف هم با صدایی لرزان گفت:
_داداش نخوا اینکارو کنم! تو برو بسپارش به من!
_التماس میکنم برید وقت نداریماااا! نوید جون مادرت قسمت میدم برو!
نوید خواست حرفی بزند که دوباره فریاد زد:
_گفتم برییییید!
ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت:
_به کی قسمتون بدم؟
کاشف با نگرانی پیشانی محمد حسین را بوسید و رو به من گفت:
_بریم!
تمام دنیا روی سرم خراب شد. اشک در چشمانم جمع شده بود و منتظر کوچکترین چیزی بود تا ببارد!
در حال بلند شدم که بودم اخرین نگاه را به محمد حسین انداختم.
نگاهی پر از نگرانی!
پر از حسرت!
پر از دلتنگی!
کاش زمان بایستد! کاش معجزه ای شود..
کاش این همه کاش وجود نداشت...
سوار بر ماشین سهراب از محمد حسین دور شدیم! نگاهی به کاشف که سعی در خوردن بغضش را داشت انداختم. حال او غیر قابل وصف بود.
باورم نمیشد که دگر نمیتوانم بیینمش!
اشک های بی صدایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
خاله مریم، عباس اقا، خانم جون، زینب و همه و همه از جلوی چشمم رو میشدند!
خیلی غیرمنتظره کاشف پایش را روی ترمز نگه داشت. حتی نگاهش نکردم. با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت:
_نمیتونم! باید برگردیم! تا الان یا خنثی شده یا...
نگاهم کرد و گفت:
_میتونید تحمل کنید؟
_اا..اره اره!
دور زد. دست هایم یخ زده بود. ضربان قلبم تند شده بود!
نفسم در سینه حبس بود و پشم هایم دو دو میزد! منتظر چه بودم؟
معجزه؟
زیرلب ذکری را مدام تکرار میکردم!
چشم هایم را بستم و آرام زیرلب گفتم:
_ امام رضا خودت نجاتش بده!
ماشین ایستاد! کاشف فورا پیاده شد.
اما من... من توان راه رفتن نداشتم!
سرم را روی داشبورد گذاشتم و چشم هایم را بستم.
گذشت، سه دقیقه، پنج دقیقه نمیدانم!
اما با صدایی که شنیدم دلم ارام گرفت!
-ادامھدارد…🎈
#نویسندھ_میم_ر
ڪپےرمانپیگردالهےدآرد︕
•✿♥️ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ♥️✿•