داستانهای میخواهم روزه بگیرم
۱- نیت
– مامان. این وقت شب چهکار میکنی؟
– برای سحر غذا درست میکنم. چون امشب، شب اول ماه رمضان است. ما از امشب نیت میکنیم، یعنی تصمیم میگیریم که سی روز، روزه بگیریم.
– من سحر بیدار میشوم. چون بزرگ شدهام و باید روزه بگیرم.
– من هم روزه میگیرم. تازه، من از تو بزرگترم!
– رضا جان، روزه گرفتن هنوز به تو واجب نشده. پسرها باید از ۱۵ سالگی روزه بگیرند.
– پس تو نمیتوانی روزه بگیری!
– اما میتوانی روزه کلهگنجشکی بگیری؛ یعنی از صبح تا ظهر چیزی نخوری. بعد که ناهارت را خوردی دیگر چیزی نخوری تا افطار.
– نه، من میخواهم روزه کامل بگیرم.
🌸 @pishdabestanaye 🌸
داستانهای میخواهم روزه بگیرم
۲- تحمل گرسنگی
– سحرخیزان محترم. به اذان صبح فقط پنج دقیقاً باقی است.
– بچهها بروید و دهانتان را بشویید. وقتی صدای «اللهاکبر» را شنیدید. دیگر چیزی نخورید.
– رضا ظهر شده. برو غذایت را بخور، مگر گرسنه نیستی؟
– چرا گرسنهام، ولی میخواهم تا اذان مغرب چیزی نخورم و با شما افطار کنم.
– پسرم. حالا که گرسنهای به یاد گرسنهها باش تا قدر نعمتهای خدا را بدانی.
🌸 @pishdabestanaye 🌸
#تربیتی
در تربیت فرزند دیگران حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم.
🌺وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه کرده جلوی بچه طرفداری بچه را نکنیم.
🌸 @pishdabestanaye 🌸