eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍میرزا اسماعیل دولابی: هر جا خدا امتحانت کرد و یک خورده عقب رفتی، غصه نخور. این امتحان لازم بود تا به ناقص بودن خود پی ببری. یک کم تلاش کن جبران می‌شود امتحان فضل خداست و برای رشد خلق نافع و لازم است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
📎 عاشق زنگ زورخانه به یکی از زورخانه های تهران رفتیم و در گوشه ای نشستیم، با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد، تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران تکان می داد و با لبخندی برلب درگوشه ای می نشست، ابراهیم بادقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد برگشت و آرام به من گفت: اینها را ببین، ببین چطور از شنیدن صدای زنگ خوشحال می شوند، بعد ادامه داد: بعضی آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند، آنها اگر اینقدر که عاشق این زنگ هستند عاشق خدا بودند دیگر روی زمین نبودند بلکه در آسمان ها راه می رفتند، بعد گفت: دنیا همین است تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همین است اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئنا زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد، می گفت:  انسان باید هرکاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد. 🌷 .ابراهیم.هادی🌷 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۷ یک هفته از ماجرا گذشته بود....مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است.مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد ــ حالت خوبه؟! ــ نه! سرم درد میکنه! مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت. ــ برو تو پایگاه، دراز بکش! مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت. ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟! در پایگاه را باز کرد....وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد. ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟! مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند. ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم. مهیا به طرف صندلی رفت. ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! _نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد.... مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ــ نرجس! سارا کارت داره برو... ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه! مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود. ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو! مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد. ــ اینجا چه خبره؟! ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه. ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن. روبه نرجس گفت: ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟! ــ حقته بدونی شهاب داره میره ! مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد. " میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"... سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد.... مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند. مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد. ــ مهیا! مهیا جان! روبه نرجس گفت: ــ اون لیوان آب رو بده! نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. ــ توروخدا یکم بخور...رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور... دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند. ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟! مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت. ــ جانم؟! ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه! ــ چی شده مریم؟! ــ مهیا... حالش اصال خوب نیست! ــ چـییییی؟! مهیا چشه مریم؟! _شهاب بیا فقط!! تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد. ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون میخواست همین امشب خبرت کنه، اما... نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ 🔻 سلام بر تو در تمام ساعات شب‏ و روز، سلام بر تو اى بجا مانده خدا در زمینش، 💞 صبحت بخیر ای وارث حسین علیه‌السلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🕊🌷 شهدا 🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم. https://eitaa.com/piyroo
🔸حسین تا سن ٢٤ سالگی ٢٥ بار به کربلا رفته بود؛در گذشته زائران کفش های خود را در سبد می ریختند. او با دیدن این صحنه ناراحت شد به دفتر حرم مراجعه کرد و گفت: که من مهندس هستم اجازه دهید چند کفشداری ایجاد کنم. آنها موافقت کردند و او چند کفشداری در حرم ساخت و مدتی در آنجا به عنوان کفش دار فعالیت می کرد و گفته بود فقط یک گوشه نگاه از آقا را می‌خواهم... 🕊 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🌹امام خامنه ای: شهید رجایی و شهید باهنر انصافا و حقا، الگوی دو چهره ی انقلابی مومن و خالص بودند و زندگی و شهادتشان، درس آموز بود. 🍃🌺هشتم شهريور سالروز ترور شهیدان والا مقام و (ره) در سال ۱۳۶۰ گرامی باد.🇮🇷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🔻ابوشجاع، از فرماندهان جهاد اسلامی در کرانه باختری به شهادت رسید 🔹️در ادامه عملیات نظامی رژیم صهیونیستی در شمال کرانه باختری، نظامیان صهیونیست محل استقرار جمعی از رزمندگان مقاومت در اردوگاه نور شمس واقع در طولکرم را هدف حمله راکتی قرار دادند که طی این حمله، ۵ تن از رزمندگان مقاومت از جمله محمد جابر با نام جهادی "ابو شجاع"، فرمانده گردان طولکرم وابسته به جنبش جهاد اسلامی به شهادت رسیدند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلزار شهدا دعاگوی همه عزیزان هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐 دختر۱۷ساله اولین خلبان بسیجی💛 قابل توجه خانمهای مذهبی که به بهانه دست و پا گیربودن، چادر را، کنار گذاشته اند.... ✅ «حجاب محدودیت نیست مصونیت است» علامه شهید مرتضی مطهری رضوان الله علیه ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۸ مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.در زده شده... ــ ياالله... _بیا تو داداش! شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد... ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.مهیا با دست لیوان را پس زد. ــ راستشو بهم بگو... ــ راست چی رو؟! مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان‌ مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت: ــ میخوای بری سوریه؟! شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمیخواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جواب نمیدی پس؟!! شهاب عصبی گفت: ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!! مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد: _پس راسته می خوای بری! ــ مهیا! ــ مهیا، مهیا نکن! میخوای بری؟! شهاب سرش را پایین انداخت.مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ می خوای بری پس...؟! ــ آره! مهیا بلند زد زیر گریه. ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟! با مشت به سینه شهاب کوبید. _مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟! شهاب دستان مهیا را گرفت. بوسه ای روی آن ها کاشت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم! مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت. ــ من نمیزارم بری... مهیا فریاد زد: ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟! از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا میخواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ به تو ربطی نداره... ولم کن! ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟! ــ دارم میرم خونه! ولم کن! مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد. مهیا؛ تند قدم برمی داشت. ــ مهیا صبر کن! ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا... ــ آقا شهاب! پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور میشد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت.شهاب، سریع به طرف خانه مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد. ــ بله؟! ــ سالم مهلا خانم! ــ سالم پسرم! بیا تو... ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم. ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه... ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه. ــ نه نیومده. شهاب نمیخواست، مهلا خانم را نگران کند. ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه! ــ بسلامت پسرم! شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت. مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید. نمیدانست چیکار کند... به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت. ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم! ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب! ــ پس از کجا فهمید؟! مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت. ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟! نرجس سرش را پایین انداخت. ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه! ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شما ربطی نداره؟!!!! ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟! ــ نیستش... ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه... ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته. ــ بهش زنگ بزن. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــ جواب نمیده! _خب دوباره زنگ بزن. شهاب دوباره شماره مهیا را گرفت. عصبی، لگدی به ماشینش زد. ــ چی شد شهاب؟! ــ خاموش کرد گوشیشو... مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید. ــ شهاب شاید تو پارک باشه! شهاب سریع به سمت پارک دوید.تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.اما، اثری از مهیا نبود.... روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.مریم کنار برادرش ایستاد. ــ چی شد؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــ نبود... مریم، نگران به اطراف نگاه کرد. _شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود! شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود. زیر لب نالید: ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟! 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت