eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
34.8هزار عکس
16.2هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه می‌گفت: یک چیزی که مانع میشه و داره من رو به این دنیا دل‌بسته می‌کنه پسرم امیرعلی است، امیرعلی بدجوری داره من رو به این دنیا دل‌بسته می‌کنه! من همیشه می‌گفتم که بچه‌ات هستش مسئله‌ای نیست! متوجه نمی‌شدم که داره چی میگه ولی ایشون می‌خواست حتی از بچه‌اش، از همسرش و حتی از زندگیش بگـذره و به این درجه والا برسه، چون چیزی رو بالاتر از زندگی‌ و زن و بچه‌اش می‌دید، علی‌اصغر خدا و ائمه‌اطهار عليهم‌السلام رو می‌دید. راوی:همسرشهید 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
⚠️ دیدین‌کسایی‌که‌تازه‌متحول‌شدن؛ چقدرسختی‌ومشکلات‌سد‌ِراهشون میشه!؟ اینا‌همون‌امتحانات‌الهیِ:) اگه‌بتونی‌تو‌سختیای‌زندگیت صبوری‌کنی‌و‌دلت‌به‌خدا‌قرص‌باشه‌، امتحان‌و‌قبول‌شدی✌️ ولی‌اگه‌با‌کوچیک‌ترین‌سختی‌‌؛شروع‌میکنی‌به‌غر‌زدن‌‌و‌جا‌زدن به‌ایمانت‌شک‌کن..! تو‌هر‌چقدربخوای‌بیشتر‌به‌خدا‌نزدیک‌شی؛ خدا‌امتحاناتو‌برات‌بیشتر‌میکنه دقیقا‌عین‌‌یه‌بازی! توی‌یه‌بازی‌تو‌هر‌چقدر‌ به‌مرحله‌های‌بالاتر‌میرسی، بازی‌برات‌سخت‌تر‌‌‌وسخت‌تر‌میشه..! ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 دختر با حیا یعنی: زیبا باشی،ولی نه با آرایش🧕🏻 خوش اخلاق و جذاب باشی،اما نه برای نامحرم هنر این است که زهرایی باشی🙂 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ ️️پوستر جدید گردان های قسام خطاب به صهیونیست ها فشار نظامی یعنی مرگ و شکست اسرا مبادله یعنی آزادی و زندگی اسرا ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🔺خط قرمز بعضی زن‌های همسایه، گاهی حرصشان در می آمد! می‌گفتند: این آقا ابراهیم هم خیلی خودش را می‌گیرد! می‌دانستم دردشان چیست! می‌گفتم: ❗️شما اشتباه می‌کنید. او فقط می‌خواهد خودش را از گناه حفظ کند. برای همین نه به نامحرم نگاه می‌کند نه با نامحرم حرف می‌زند. من که خواهرش هستم، بعضی وقت‌ها توی خیابان از کنارش رد می‌شوم اما او متوجه نمی‌شود! ابراهیم توی فامیل و آشنا هم همین‌طور مراعات می‌کرد. همیشه یک خط قرمز بین خودش و نامحرم می‌کشید. 🌷 📕کتاب بوستان حجاب صفحه 57 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۲ سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۳ دکتر، چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، که دستانش در دست شهاب بودند؛ برگشت. ــ نگران نباشید! چیزی نیست! روبه شهاب گفت: ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی نارحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه. گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد. ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصال ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید. نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت. ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید. ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم. مهیا لبخند خسته ای زد. ــ چشم! خیلی ممنون! دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت. ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت.شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت. ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟! محسن با ابرو به مریم اشاره کرد. مریم، شاکی، گفت: ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان ییمارستان؛ اما خودم باید میومدم. شهاب سری تکان داد. ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام. مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت.شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند. ــ حالش خوبه؟! شهاب سری تکان داد. ــ بهتره... ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟! ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است. ــ میخوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟! ــ الان نمیتونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست. ــ بسپارش به خدا... به اتاق رسیدند....شهاب در را زد، که باشنیدن صدای مریم وارد شدند.شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد.محسن با مهیا، سالم واحوالپرسی کرد. ــ بریم بچه ها. شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد.مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد. ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند. شهاب سری تکون داد. ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم. محسن گفت: _ میخوای بده ما میگیرم. ــ نه محسن جان ممنون. اونجامیبینمتون! شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ی گفت و ماشین را روشن کرد.از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت. ــ خوابت میاد؟! مهیا خسته سرش را تکان داد. ــ چقدر بهت گفتم بخواب! ــ نمیتونستم! نگاهش را به بیرون دوخت.شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود.کنار داروخانه ایستاد. ــ من میرم داروهات رو بگیرم. مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا