eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم ‌به مادران صبور #شهدای_گمنام یادمون نره #کی_بودیم ... یادمون نره #کی_هستیم ... یادمون نره #چرا_هستیم ... و در آخر یادمون نره خیلی #خون ها ریخته شد، تا من و تو #در_آرامش_باشیم ... #یادشهداباصلوات #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجهُمْ #پنجشنبه_های_دلتنگی ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پنج_شنبه_های_شهدایی #افسران_جنگ_نرم 🌸سلام بر تمامی همسنگران 💐عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال @shahiideh61 تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه و نهم: جای کفش در دهان نیست!(۲) وقتی با گواهی بچه ها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه رو بشکنم و کفش رو بکنم تو دهنم. من گفتم ما مسلمانیم و احکام اسلام میگه بعد ازظهر حرامه روزه ی قضا رو بشکنی. وقتی حریف نشد گفت من این حرفا حالیم نیست و با تهدید مجدداً دستور رو تکرار کرد و این بار منم به پشتوانه بچه ها گفتم که نمی کنم. حرامه. دیگه داشت منفجر می شد رفت کلید آسایشگاه رو ورداشت و اومد داخل و با کابل افتاد به جونم و هر بار شدت عمل رو بیشتر می کرد که من تسلیم بشم. اون روز منم تو دنده لج افتاده بودم و تمرد می کردم. به ناصر گفت تو با دمپای بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکمو فشار می دادن که دهنمو باز کنن و کفشو بزور بکنن توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در رو بست. می دونستم رفته برای خودش یار بیاره. چن دقیقه بعد با یکی دوتای دیگه از بعثیا و سردسته شون قیس برگشت. واقعاً قیس هیبتی ترسناک و دستای سنگینی داشت و همه ازش می ترسیدن. قیس بی مقدمه گفت یلا کفش رو بکن تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد تو گوشم که پرت شدم و از پشت به زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج شد خواستم بلند شم، دیدم بهترین وقته که برای خلاصی از این وضعیت خودمو به بی هوشی بزنم و همین کارو کردم. دیگه بلند نشدم و با صحنه سازی که قبلش از علی باطنی یاد گرفته بودم ، انگار صد ساله از هوش رفتم. یه مقدار آب ریختن روم و با لگد زدن ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه میشه کسی که خودشو بخواب زده بیدار کرد! دستور دادن دو سه نفر از دوستام منو بلند کنن و ببرن بزارن سرِ جای خودم. می دونستم تا چن دقیقه از پشت پنجره نگاه می کنن و از داخل هم ناصر مراقبه و اگه می فهمیدن فریب بوده کارمو حسابی می ساختن. نیم ساعتی با همون وضعیت موندم تا مطمئن شدن کلکی در کار نیست و رها کردن. جالب اینجا بود اونقد ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشون شده بود که من غش کردم. دو نفر از دوستام که هم غذا بودیم و فکر می کردن به حالت اغما فرو رفتم و دیگه بهوش نمیام. مرتب آب رو صورتم می ریختن و قرص می کردن تو دهنم و پشت بندشم آب تا از حلقم پایین بره. ولی خب قرار نبود که پایین بره. از کنار لبام آب می ریخت تو گردنم و نگرانی اونا بیشتر می شد. زیر چشمی نگاه کردم دیدم مجتبی شاهچراغی و رمضان جوان دارن گریه می کنن و اشک می ریختن. خیلی یواش و بی سر وصدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یه چشمک زدم که همش فیلمه و اونا اروم شدن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍂 🔻 💢قسمت صد و شصتم: معصومیت و مظلومیت (۱) یکی از شگردای ناجوانمردانه بعثیا که بهانه ای بود برای تحقیر و شماتت بچه ها، اتهام به افراد پاک و بیگناه و متعاقبِ آن اقدام به کتک کاری بود. قبل از اینکه این مسئله رو توضیح بدم، لازمه به یه پیش زمینه اشاره کنم و اون اینکه در تموم مدت چهار سال اسارت در اردوگاه ما، لامپ داخل آسایشگاها تا صبح روشن بود و علاوه بر مهتابی های داخل، چند پروژکتور قوی محوطه و آسایشگاها رو مثل روز روشن نگه داشته بودن. بگذریم از آزاری که بخاطر روشن بودن لامپ های آسایشگاه می کشیدیم و خودش نوعی شکنجه بود، کوچکترین تحرک افراد زیر نظر نگهبانایی بود که مرتب و بی وقفه پشت پنجره آسایشگاها قدم می زدن. ببدیهیه با این شرایط حتی اگر ایمان و اعتقادی هم در کار نباشه، عملاً امکان ارتکاب هیچگونه خلافی متصور نیست. ضمن اینکه جمع، جمعِ پاکترین انسانای وارسته و با تقوایی بود که در اوج جوانی و زمانی که امکان هر گونه گناه براشون فراهم بوده، با اقتدا به پیامبر و اهل بیت پاک زیسته و به دنیا پشت پا زده و پا به عرصه جهاد و دفاع از اسلام و ارزشهای دینی گذاشته بودن. علاوه بر همه این موارد، در پاس های مختلف شب همواره تعدادی از بچه ها برای تهجد و نماز شب و قرائت قرآن بیدار بودن. بعد از این مقدمه که عرض شد، برگردیم به ادعای مضحک و شرم اور بعثیا که هر از چن گاهی دو نفر جوان پاک و پاکیزه رو نیمه شب از خواب بیدار می کردن و در حالی که چشماشون پر از خواب بود، به اونا تهمت زده می شد که شما قصد تعرض به همدیگه رو داشتید و فرداش اونا رو جلو جمع بلند می کردن و ازشون میخاستن که به گناه نکرده اعتراف کنن. وقتی این آبرومندان درگاه خدا از خجالت و شرم سرشون رو پایین مینداختن و اشکشون جاری می شد، چند نفری مثل سگای هار به اونا حمله می کردن و زیر ضرباتِ مشت و لگد و کابل له و لورده می شدن. این مجازات پاکدامنی بود نه ناپاکی و همه اینو می دونستن و نه تنها آبروشون پیش بقیه نمی رفت که بر محبوبیت و عشق بچه ها به اونا افزوده می شد. این در حالی بود که خودِ بعثی ها غرق در فساد و تباهی بودن و هیچ محدودیتی در عراقِ اون زمان وجود نداشت. ادامه دارد ⏪ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
مناجات زیبای یک شهید️🕊🌷 خدایا ... از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم ... من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد .. گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ، معنایش این نیست که تنهایم ... معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... با تو تنهایی معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! ❤️دوستت دارم ، خدای خوب من مناجات زیبای شهید دکتر چمران ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/piyroo
سقا صدايش می‌کردند... به مادر گفته بود: "می‌خوام اونجا سقا باشم." همیشه قبل از خودش به رزمنده‌ها تعارف می‌کرد. سر سفره‌ي ناهار و شام هم دنبال پارچ‌های آب می‌دوید و وقت‌ و بی‌وقت به آن‌ها آب تعارف می‌کرد. می‌گفت: آب نطلبیده مراد است! حتی آب قمقمه‌اش را هم می‌بخشید. تشنه شهید شد؛ همان‌طور که آرزو داشت. "نوجوان شهید زکریا صفرخانی" 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان زیبا شهید مهدی باکری_ بسیار نایاب👌🏻 یاد شهدا باشیم حتی با یک صلوات🌹 اللَّهمَّےﷺ صَلِّﷺ عَلَىﷺ🍃مُحمَّــــــــدٍ ﷺوآلﷺِ مُحَمَّد🌹 🍃🌹 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با احمدآقا و بچه هارفتیم جمکران. پس از نماز راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یه ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم سمت مغازه ها. دیدم احمدآقا از پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! با دوستم اورا تعقیب کردیم. یک دفعه احمدآقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟ _شما پشت سرت را میبینی؟  _کار خوبی نکردید. برگردید. _نمیشه ما رفیقیم. هرجا بری ما هم میاییم. اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت حیوانی به شما حمله میکنه... _خواهش می کنم برگردید. _نه،تا نگی کجا میری ما برنمیگردیم! دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی. _سرش را انداخت پایین. طاقتش رو دارید؟میتونید با من بیایید؟ _مگه کجا میخوای بری؟ _دارم میرم دست بوسی مولا. ترسیده بودیم. من بدنم میلرزید. احمد به راهش ادامه داد و گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله. شاید الان با خودم میگویم ای کاش می‌رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. ساعتی بعد احمد آقا آمد. چهره اش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚کتاب عارفانه؛ص۸۸ تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان مزارشهید: بهشت زهرا؛ قطعه۲۴، ردیف۲۶ https://eitaa.com/piyroo 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ما امروز در کنار خود، از برادران #اهل_سنت کسانی را داریم که با ما و همراه ما دارند در دفاع از حرم اهل بیت:میجنگند و کشته میدهند💔، شهید میدهند🕊. خانواده هایی از شهدای مدافع حرم پیش من آمدند که دربین شان چند خانواده ی سنّی بودند👌 خب، این برادر اهل سنّت که برای دفاع از حرم حضرت زینب یا حرم امیرالمؤمنین یا حرم سیّدالشّهدا جوان خودش را گسیل میکند به جبهه، بعد هم که پیش ما می آید، به جای اظهار تأسّف، به جای اظهار غم و اندوه یا گِله و شکایت، ابراز افتخار میکند که پسر من در این راه #شهید شده است. ۲۰ / ۱۲ /۹۴ 🌹🌹🌹 از بیانات رهبر عزیز انقلاب❤️ #هفته_وحدت ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود🌹. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم👌. برای من بسیار مهربان بود. هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو❤️ و من او را مهربان صدا می زدم😌 و همیشه میگفت‌: مهربان یعنی نگهبان مهربانو✨. اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه😞، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش.😞 همیشه میگفت میخواهم برایت خاطرات قشنگ و به یاد ماندنی بسازم🌺، اولین‌ها خیلی خوب در ذهن انسان میماند، میخواهم برایت اولین‌های خوبی بسازم و نمیخواهم چیزی بخواهی و به آن نرسی☝️. گاهی اوقات کارهایی میکرد که من میگفتم الان در این موقعیت نیازی نیست این کار را بکنی میگفت تو ارزش بهترین ها رو داری❤️، مثلا لباس عروس‌👰، عروسی‌مان را برایم خرید و می گفت دلم میخواهد هر سال سالگرد عروسی تو لباس عروست رو بپوشی و من لباس دامادی‌ام🤵 اما چقدر دنیا بی‌رحم بود😔. هنوز به دو ماه نرسیده بود پوشیدن لباس عروس که رخت سیاه عزای ایمانم پوشیدم😔 و همه آرزو‌هامون جلوی چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت💔. و به سالگرد نکشید که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم.💔 شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد🌸 #سالروز_شهادت🕊 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
آخر نگفٺــے ... از پشٺ ڪدام بهار نارنجـ🌼 بہ دنیـ😶ـا نگـ👀ـاه میڪنے؟ ڪہ جنوبـ👇ـے ٺرین نقطہ‌ے شهـر از نگاهٺـ🍃 شمال میشود!😌 #شهید‌ابراهیم‌هادے ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
🍃🌸|•حاج حسین یکتا: رفقــا..📢 کاری که برای خدا☝️شروع بشه، خدا کمک میکنه😊کارش میگیره😍 راهش نشون داده میشه👌 و اهلش جمع میشن.. و کارهایی که میخواد خـ💚ـدایی شروع بشه، از وسط سختی‌ها شروع میشه.. 😊 ❤️ ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/piyroo
بسمــ رب الشهدا : جنگ اگرهست همه عشق شهادت داریم مابه دنیای پرازحادثه عادت داریم سالیانیست که اسپنددرآتش هستیم ماهمانیم که رندان بلاکش هستیم عشق آموخت ره کرببلاپروازاست یادمان داددرباغ شهادت بازاست #رزقک_شهادت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 میهمان شــ🕊ــهید پنجشنبه ها #شهـید_والا_مـقام_ #محمد_حصاری قطعه یک از شــــ💔ــهدای شـــهرستان شهید پرور بجنورد #سلام__بر_شهدا‌_وامام_شهدا #شـهدا_همیشه_نـگاهی🌷 #یاد_شهدا_با_صلوات ‌#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة #فی_سبیلک #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
🍃💔 شهادت سنگ را بوسیدنے کرد؛ شهادت خاک ها را دیدنے کرد؛👌 در آنجایی که عقل و علم ماندند؛ شهادت عشق را فهمیدنے کرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 میهمان شــ🕊ــهید پنجشنبه ها از شــــ💔ــهدای شـــهرستان شهید پرور 🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌸گلزار شهدای زنجان مزار مطهر شهید یوسف قربانی ارسالی کاربران کانال https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حےعلےالصلاه اذان بسیار زیبا با صدای ملکوتی #شهیدحامدبافنده 🍃🌹 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
💖💖💖💖💖 یک کلام بودنش ترسناک بنظرمی رسید. حس می کردم مرغش یک پادارد. می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه! آدم خودمچکربین》دراردوهایی که خواهران رامی برد. کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد. ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنها باشد و خلوت کندیا احیاناًدوست دارندباهم بروند. درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید. یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهادرامطرح کردیم. یک پا ایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن که فرداصبح 🌄سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن. 》گفت:همه برن بخوابن هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》 بازحکمرانی به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم. درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست داخل اتوبوس🚎,باروحانی کاروان جلومی نشستند. باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند. صندلی💺 بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه. ازدستش حسابی کفری بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم. کفشش 👞رادرآوردکه پایش رادرازکند. یواشکی آن را ازپنجره اتوبوس انداختم بیرون نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو📣روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم با این ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت🕰 یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ?اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام). نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام. به شماربطی داره》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید. بعدازنمازصبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین👌)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان. مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگارد داشته باشیم کلی کَل کَل کردیم. متقاعدنشد. خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد. چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده . آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد👌رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد. نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم. به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود🚫دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند. درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ. فهمیدکاردبه استخوانم رسیده. خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید》 ادامه دارد... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💖🕊💖🕊💖🕊💖🕊 نگذاشتم به شب بکشد🚫,یکی ازبچه هارابه خانم ایوبی معرفی کردم. حس کسی راداشتم که بعدازسال هانفس تنگی یک دفعه نفسش آزادشود سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:(آزادشدم!) صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود زهی خیال باطل!تازه اولش بود. هرروزبه هرنحوی پیغام می فرستادومی خواست بیایدخاستگاری. جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبزشد. خیلی جدی وبی مقدمه پرسید:(چراهرکی رومی فرستم جلو,جوابتون منفیه؟)بدون مکث گفتم:(مابه دردهم نمی خوریم ) با اعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد:(ولی من فکرمی کنم خیلی به هم می خوریم!)جوابم راکوبیدم توی صورتش:(آدم بایدکسی که می خوادهمراهش بشه,به دلش❤️ بشینه!)خنده پیروزمندانه ای سرداد,انگاربه خواسته اش رسیده بود:(یعنی این مسئله حل بشه,مشکل شمام حل میشه?)جوابی نداشتم. چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم. ازهمان جایی که ایستاده بود,طوری گفت که بشنوم:(ببینید!حالااین قدردست دست می کنید,ولی میادزمانی که حسرت این روزا روبخورید!) زیرلب باخودم گفتم (چه اعتمادبه نفس کاذبی)امّاتابرسم خانه. مدام این چندکلمه درذهنم می چرخید:(حسرت این روزا!)مدتی پیدایش نبودنه دربرنامه های بسیج,نه کنارمعراج شهدا🌷,داشتم بال درمی آوردم. ازدستش راحت شده بودم. کنجکاوی ام گل کرده بودبدانم کجاست خبری ازاردوهای بسیج نبود. همه بودندالا او. خجالت می کشیدم ازاصل قضیه سردربیارم تااینکه کنارمعراج شهدااتفاقی شنیدم ازاوحرف می زنند. یکی داشت می گفت:(معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهدچی کارمی کنه❗️)نمی دانم چرا?یک دفعه نظرم عوض شد. دیگربه چشم یک بسیجی افراطی ومتحجرنگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بودسراغم. نمی دانستم چرا آن طورشده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است باوجوداین هنوزنمی توانستم اجازه بدهم بیایدخواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت. خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مراهم باخودش برده!وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهدبیایدخواستگاری. بازقبول نکردم. مثل قبل عصبانی شدم. ولی زیربارهم نرفتم. خانم ایوبی گفت:(دوساله 🗓این بنده ی خدارومعطل خودت کردی!طوری نمیشه که بذاریدبیادخواستگاری وحرفاش روبزنه)گفتم:(بیاد,ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه)شب میلادحضرت زینب《صلی الله علیه وآله》مادرش زنگ ☎️زدبرای قرارخواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش بادکله ام روخواباندیاتقدیرم?شایدهم دعاهایش به دلم نشسته بود. باهمان ریش بلندوتیپ ساده ی همیشگی اش آمدازدرحیاط که واردخانه 🏠شد,باخاله ام ازپنجره اورادیدیم. خندید:(مرجان این پسره چقدرشبیه شهداست!)باخنده گفتم:(خب شهدا🌷یکی مث خودشون روفرستادن برام✅) 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo