آنان چفیه داشتند... من چادر دارم....
من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم... https://eitaa.com/piyroo
هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد😊.
اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.☝️
صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم. دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"💔
👈🏻ﺭاﻭﻱ :همسرﺷﻬﻴﺪ
شهید مدافع حرم شجاعت علمداری🌹
#سالروز_شهادت 🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید☝️
این پیچ و خم دنیا انسان رو به باتلاق می برد و گرفتار می کند
ازش نجات هم نمیشه پیدا کرد.
#حاج_احمد_کاظمی🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔴شناسایی ۴۰ آمریکایی دخیل در ترور شهید سلیمانی
🔸معاون وزیر امور خارجه کشورمان از شناسایی ۴۰ آمریکایی دخیل در ترور شهید سلیمانی خبر داد و گفت چند اپراتور پهپادهای آمریکایی هم به زودی شناسایی میشوند.
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
9 تیر ماه سالروز #شهادت #روحانی_شهید " #حسین_میرزایی_شموشکی " گرامی باد.
#زندگینامه
یکم تیر 1346، در روستای شموشک سفلی از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش تراب، کشاورز بود و مادرش کلثوم نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح2) پرداخت. از سوی بسیج به جبهه رفت. نهم تیر 1366، با سمت نیروی واحد اطلاعات عملیات در بانه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و موج گرفتگی، شهید شد. مزار او را در گلزار شهدای امامزاده روستای روشن آباد تابعه شهرستان کردکوی به خاک سپردند. او را شیخ حسین نیز می نامیدند.
#شهدای_روحانی
یاد شهدا با صلوات🌺
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فیلم مدافعانی که از حرم پر کشیدند🌹
🔺هنرنمایی فاطمه عبادی با اجرای صابر خراسانی در حرم امام رضا علیه السلام تقدیم به مدافعان سلامت
#شهدا
#دهه_کرامت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بُهت و گریه عراقیها در عملیات محمدرسولالله(ص)
📹 امدادِغیبی در روزهای شهادت شهید بهشتی و یارانش در دوران دفاع مقدس به روایت شهیدهمت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهید احمد صلصالی در روز هفتم ربیع الاول سال 1389 قمری مطابق با سوم خرداد ماه 1348 شمسی در اصفهان متولد شد اورا در کودکستان پرتو ثبت نام کردند وخوش درخشید دوران دبستان وراهنمایی را در مدرسه فارابی گذراند آنگاه وارد دبیرستان شهدای ادب اصفهان گردید وتا کلاس سوم ریاضی پیش رفت اخلاق اسلامی را از همان ابتدا رعایت می کرد و مقید به ادای فرایض دینی بود برای رفتن به جبهه از پدر ومادر اجازه گرفت وامدادگری در جبهه را پذیرفت . اول در لشکر نجف اشرف شرکت اشت در حمله والفجر 8تیر به دست چپ او اصابت کرد وچندروز دربیمارستان آیت اله گلپایگانی شهر قم بستری شد و بعد به اصفهان آمد وآقای دکتر اسفندیاری او را معالجه کرد . هنوز بهبودی کامل نیافته بود که روح بلند ش به پرواز در آمد ودوباره عزم جبهه کرد در پادگان شوشتر بود که در بمباران عراق ناحیه راست بدن وبخصوص کتفش مورد اصابت ترکش قرار گرفت وبعد از سه ماه معالجه بهبود یافت . بار دیگر در منطقه فاو از طریق بسیج در جبهه شرکت داشت و یک مرتبه در حمله غرب ودو مرتبه در جنوب شرکت داشت . آخرین بار از لشکر امام حسین (ع) لشکر 14 گردان ابوالفضل (ع) گروهان حمزه اعزام وامداد گر رزمی بود ودر حمله کربلای 4 در تاریخ 04/10/1365در بین نهر العرایض وام الرصاص حدود ساعت دو بامداد بضرب گلوله کالیبر که به کتف چپش اصابت وبه قلب او وارد شده بود سینه اش به عشق معبود شکافته شد وبه درجه رفیع شهادت نائل گردید پیکر اورا آب برد ه بود ومدت 13 روز مفقود الجسد بود و یک شب قبل از حمله کربلای 5پیکر مطهرش پیدا شد ودر گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══
از #کربلا تا #کربلا
بیشتر از ۳۴ سال از عملیات #کربلای_یک و آزادسازی شهر قهرمان مهران بعد از چندبار محاصره می گذرد، روزهایی که قلب امام شاد شد.
این روزها نه تنها زمزمه میکنیم، نسیمی جانفزا می آید بوی کربلا می آید بلکه از مرز مهران، قدم در راه زیارت کربلا می گذاریم و همه را مدیون شما هستیم ای شهدا.
مدیون کسانی که روحشان از ارتفاعات قلاویزان پرگشود و مهر وجودشان یکبار دیگر، مهران را برای ایران باقی گذاشت تا رد پایشان امتداد جای پای زائران حسینی باشد.
مثل امروز، رزمندگان با رمز و ندای "یاابالفضل العباس" علیه السلام به سوی آزادسازی #مهران حرکت کردند.
شادی روح شهدای عملیات کربلای یک صلوات.
#عملیات_کربلای_یک
#شصت_و_پنج
#دفاع_مقدس
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
5d2cdfcbb9a5a7c99fb1506d_-2532615924992782668.mp3
6.62M
روایتگری شهدایی قسمت721
#بشنوید🎧
روایتی شنیدنی از عشق شهیدی به خدا که در اسارت،بانماز خواندنش همه را به حیرت وا میداشت...👆
دست بشکند ولی نماز نه...👆
#راوی:حاج حسین یکتا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🕊#شهیدجعفرموجی_دیّری
نام پدر : اکبر
نام مادر: آمنه
تاریخ تولد : ۵/۱۰/۱۳۲۹
محل تولد: آبادان
وضعیت تأهل: مجرد
تعداد فرزندان: –
میزان تحصیلات: دیپلم
شغل: کارمند مخابرات
یگان اعزام کننده: نیروهای مردمی
مسئولیت: بی سیم چی
تاریخ شهادت: ۲۰/۷/۱۳۵۹
عملیات: –
محل شهادت: خرمشهر
محل دفن: بهشت زهرا تهران
💢#شهیدجعفرموجی_دیّری در سال ۱۳۲۹ در شهر آبادان دیده به جهان گشود. پس از گذشت چند سال، خانواده شهید در خرمشهر، ساکن شدند و اقامت در خرمشهر را برگزیدند.
شهید در سن ۷ سالگی به مدرسه رفت، استعداد و ذوق خاصی داشت، تا کلاس نهم را با موفقیت پشت سرگذاشت، اما به علت کمبود درآمد پدرش، مجبور شد که ترک تحصیل کرده و در شرکت بیمه آبادان مشغول به کار شود. با این وجود شب ها نیز به مدرسه می رفت. کلاس چهارم دبیرستان بود که به خدمت سربازی فراخوانده شد و پس از پایان دوره سربازی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.
شهید، به امام و انقلاب عشق می ورزید، علاقه ی وی نسبت به امام خمینی (ره) به حدی بود که زمانی که امام در بیمارستان قلب بستری بودند، خود را آماده نموده بود و می گفت هر آن که احتیاج باشد، حاضرم قلب خود را به رهبر هدیه بدهم.
چون از طریق خواهرش فهمیده بود، تعدادی از دانش آموزان از نظر مالی وضعیتشان خوب نیست، با خرید تعدادی نوشت افزار به کمک دانش آموزان شتافت. طرز برخورد او حاکی از روح پاک و خالص بود و او که پیرو ائمه اطهار (ع) بود همیشه در رفتارش اخلاق اسلامی را رعایت می نمود.
قبل از جنگ تحمیلی، به سمت مسئول انبار مخابرات خرمشهر برگزیده شده بود و زمانی که نیروهای مزدور بعثی عراق شروع به پیشروی به سمت خرمشهر می کنند، نگهبانان انبار اعلام می کنند که احتیاج به کمک داریم ، اما کمکی به آن ها نمی رسد و شهید به اتفاق همرزمانش شب هنگام در محل می ماند و به نگهبانی می پردازد و چون وضع را مساعد نمی بینند، به ناچار، صبح آن جا را ترک می کنند و وسایل مهم و اساسی را با خودشان به منزل می آورند تا به دست نیروهای عراقی نیفتد.
شهید موجی دیّری در قالب نیروهای مردمی و با استفاده از ماشین مخابرات، تأمین مواد غذایی رزمندگان را در شلمچه و جاده اهواز – خرمشهر به عهده داشت.
شهید پس از فرستادن خانواده به دیّر، به اتفاق دو برادر دیگرش در خرمشهر ماندند و همراه با سایر نیروهای مردمی و بسیج به کار مبارزه و جنگ با نیروهای عراقی ادامه می دهند.
شهید جعفر موجی دیّری به دنبال مقاومت جوانمردانه اش در تاریخ ۲۰/۷/۱۳۵۹ در خط پدافندی خرمشهر به شهادت رسید و پیکر مطهرش را بعد از نماز جمعه در تهران تشییع و به اشتباه نام او را « جعفر موجی دبیری» عنوان نمودند و او را در قطعه ۲۴ ردیف ۴۸ شماره ۴۷ در بهشت زهرا تهران دفن می کنند. خانواده شهید پس از اطلاع از ماجرا و با دیدن عکس پیکر مطهر، او را شناسایی می کنند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به
نیابت از
#شهیدجعفرموجی_دیّری
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان ....
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#التماس_دعای_فرج
ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا
🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید
#شهیدجعفرموجی_دیّری
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_مع_رفقائنا_به_حق_دماء_الشهدا
#ملتمس_بهترین_دعا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
💠دعـــــاے فـــرج💠
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
«إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ»
(به خاطر بیاورید) زمانى را (که از شدّت ناراحتى در میدان بدر،) از پروردگارتان کمک مى خواستید. و او خواسته شما را پذیرفت (و گفت): من شما را با هزار فرشته، که پیاپى فرود مى آیند، یارى مى کنم.
(سوره مبارکه انفال/ آیه ۹)
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo