❤️ #امام_رضا (ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود ۲۰ بار برای پابوسی به مشهد مقدس رفت.
✨اگر کسی دلش میخواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را میبرد یا هزینه سفرش را تقبل میکرد...
✨انگار به او الهام میشد که اطرافیانش خواستهای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام میکرد.
حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلیها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان میخواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد.🌹
👌طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیشقدم میشد. منتظر نمیماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر، خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹درد کشیدی ولی آخ نگفتی
قسمتی از سختیها و مجاهده شهدا، نوجوانی 15 ساله که داغ بر دل بعثیها گذاشت
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حقوق_بشر_آمریکایی
🎥چگونه هواپیمای مسافربری ایران به دست آمریکا سقوط کرد⁉️
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی، میگوید: سال ۸۴ مادرمان زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، فوت کرد. ۴۵ دقیقه چهرهاش را پوشاندند و حاج علی، شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت.
آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینهاش را بدهیم میتوانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جرّاح مغز متبحّری بود گفت مادرمان، فوت کرده است.
به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. در آن لحظه به سه شهید، مخصوصاً آقا مصطفی توسّل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاههایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیدهام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر گفت:
آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقهای که خانههای خرابهای مشابه خانههای قدیمی قم داشت. درب باغی باز شد، فرزندانم مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همهی آدمهایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمیدیدم. به من گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت میآییم. 🌐سایت خبرگزاری دفاع مقدس،۲۶ مهر ۱۳۹۶
🌹شهیدان_پالیزوانی
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محاصره نبل الزهرا چگونه شکسته شد؟
نیروهای مختلفی در شکستن محاصره شهر نبل الزهرا شرکت داشتند ولی یک گروه از جوانان بودند که حضور آنها شگفتآور بود، جوانانی از همان شهر که حالا میخواستند شهر خودشان را آزاد کنند...
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو..
میشه گوشےُ بِدید
امام رضـآ.ع...؟
#استورے
#یاضامنآهـو..
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔴 امروز در دنیای غرب، خانواده ، بنیان بسیار سستی دارد . خانواده ها ( #به_خصوص_زنان )، از جدایی و متلاشی شدن رنج می برند .
امروز در غرب، زنان دچار همین رنجند؛ چون خانواده ها، به آسانی به هم می خورند؛ متلاشی می شوند ؛ و از بین می روند .
و گاهی خود زنان نیز، اقدام به فروپاشی کانون خانواده می کنند ؛ اما خودشان ، چوبش را بیشتر می خورند .
https://eitaa.com/piyroo
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💠 #خانوما_بخونید
👈اميرمؤمنان امام علۍ عليه السلام فرمودند:
بهترين #زنان شما #پنج دسته اند.
گفتند: آن پنج دسته ڪدامند؟
حضرت فرمود:
① زنان ساده و بى آلايش،
② زنان دل رحم و خوش خو،
③ زنان هم دل و همراه،
④ زنى ڪه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد
⑤ زنى ڪه در نبود شوهرش از او دفاع ڪند؛
چنين زنى ڪارگزارى از ڪارگزاران خداوند است و ڪارگزار خدا هرگز خيانت نمى ورزد.
📘 ڪافی، جلد325-5
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت نحوه تفحص و پیدا شدن پیکر
🌹شهید نسیم افغانی
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔸توصیه شهید حججی
🖌در زمینه حجاب...
🔻از همه ی خواهران عزیزم واز همه ی زنان امت رسول الله می خواهم
روز به روز حجاب خود را تقویت کنید،
مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را
به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛
مبادا چادر را کنار بگذارید...
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید...
https://eitaa.com/piyroo
#یاامامرضـــــا
ڪَویند جواز ڪربلا دست رضــاست
شاهی ڪہ تجلی گه الطاف خداست
جایی ڪـــه برات ڪـــربلا مے گیرند
آنجا به یقین پنجره فولاد رضـــاست
#بطلبآقا🌸
#میلاد_امام_رضا_علیه_السلام 🌺
#مبارکباد🌸
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
#تنها_ میان_داعش
قسمت پانزدهم و شانزدهم👇👇👇
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از عرش سلام سرمدی آوردند آیینه ی حُسن سرمدی آوردند
با آمدن رضا(ع) از باغ بهشت🍃
یک دسته گل محمدی آوردند💐
میلاد نور✨
آقا علی بن موسی الرضا مبارک 🌺
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت724
💠 مردی که حواسش به بچههای شهدا بود.
🌷شهید مدافع حرم سیدمهدی حسینی به دخترش گفته بود عروسکی را که خیلی دوست دارد به دختر یک شهید بدهد، خیلی هم سمت او نیاید، شاید آن دختر که پدر ندارد دلش بشکند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🕊#شهیدحیدرمغدانی
در ﺳﺎل۱۳۴۷ در ﺧﺎﻧﻮادﻩ اى ﻣﺘﺪین ﻣﺘﻮلد ﺷﺪ وتحصیلات ﺧﻮد را تا ﺳﺎل دوم راهنمایی اداﻣﻪ داد وى ﻓﺮدى ﻣﻨﻀﺒﻂ و ﺑﺎ هوش ﺑﻮد و ﺑﺮ ﻣﺴﺌﻠﻪ صله رﺣﻢ اهمیت ﺧﺎصی ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮد در کلیه ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺬهبی و دینی و ﻧﻴﺰ ﻓﻌﺎلیتهاى ﻓﺮهنگی و اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﺷﺮکت ﻓﻌﺎل داﺷﺖ در ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ و ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ تحمیلی ﻣﺪرﺳﻪ را رها و ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ هاى ﻧﺒﺮد اﻋﺰام ﺷﺪ و ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﭘﺲ از ﻓﺪاکاریهاى ﻓﺮاوان ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊#شهیدحیدرمغدانی در ﺳﺎل۱۳۴۷ در ﺧﺎﻧﻮادﻩ اى ﻣﺘﺪین ﻣﺘﻮلد ﺷﺪ وتحصیلات ﺧﻮد را تا ﺳﺎل دوم راهنمایی اداﻣﻪ د
از زبان هم ولايتي حيدر بشنويم
هم او بود كه خستگي تلاش روزانه پدر را با لبخند مليحانه اي برطرف مي كرد . هفت ساله بود كه در خانه اي گلي در همان روستا تحصيلات ابتدايي خود را آغاز كرد . حتي تجربه آموختن در زير سايه درختان روستا را هم براي خود ذخيره مي كرد … با پايان يافتن دوره ابتدايي كه همزمان با تاسيس دبستان قائم بود،به مدرسه راهنمايي نجات الهي بردخون رفت و پس از مدتي وارد مدرسه راهنمايي شهيد منتظري دير شد .او نوجواني خوش برخورد و متواضع بود و به بزرگ و كوچك احترام مي گذاشت . طاقت ديدن آزرده خاطر شدن كودكان را نداشت . به خاطر فقر و تنگدستي ،در ايام تعطيلي مدرسه به كارهايي چون : بنايي، تعمير موتور سيكلت و صيادي مشغول مي شد .يعني براي معاش خانواده مجاهده مي كرد.او از پرورش جسم و روح خود غافل نبود . با مطالعه كتب مختلف و شركت در مجالس سخنراني و موعظه و مراسم عزاداري ائمه،به ويژه سرور شهيدان،حسين بن علي(ع)به روح تشنه از معارف الهي خود قدرت و نيرو مي داد ، و در خود سازي و كسب مكارم اخلاقي تلاش مي نمود .به ورزش بسيار علاقمند بود .همواره اخلاق وبرخورد دوستانه را در مسابقات ورزشي بر همه چيز مقدم مي داشت ،يعني رفاقت را فداي رقابت نمي كرد . در خشش او در ميدان ورزش واخلاق محبوبيت ويژه اي به او بخشيده بود . صله ارحام و رفت و آمد با دوستان و فاميل واحترام به پدر ومادر و تو جه به خواهرانش از صفات عالي وي بود.رعايت حال همسايه و احترام ومحبت به سادات را همواره سفارش مي كرد. زماني كه ناموس و دين و مملكت اسلاميمان مورد هجوم دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامي قرارگرفت،طبع بلند حيدر و روح جوانمردي او نمي توانست در مدرسه آرام گيرد . احساس كرد كه زمان ،زمان تبديل قلم به اسلحه است و علم به عمل !او آموخته بود كه اسلام چيست و مسلمان كيست !… در زمستان سال 1362 خورشيدي راهي جبهه شد …با جسمي كوچك و عزمي پولا دين در پي تكميل جهاد اكبر خود بود .عبادت خود را از مدرسه به سنگرها كشانيد و سجاده اش را از زير سقف خانه به زير سقف آسمان برد.
او به همراه همرزمش شهيدامرالله تنگستاني(2 )آموزش مقدماتي لازم را فرا گرفت . پس از مدتي براي ديدار از خانواده به مر خصي آمد .ده روزي را در زادگاه و منزلگاه خود ،در آغوش پدر، مادر و خواهرانش ماند . گويي براي وداع آخرين بر گشته بود… انگار خود را پالايش كرد تا خدا او را در جشن مهماني لاله هاي شكفته وطن پذيرا باشد .در دومين روز از بهار سال 1363،درست ساعت 20/15در حالي كه در جوار اسكله ماهشهربا يك قايق بادي در حال انجام تمرين و آموزش بود ، به اشارت آسمان به آبي رودها پيوست و در حادثه اي نا گوار پس از برخورد با يك شناور 3 موتوره اووهمرزم با وفايش شهيد تنگستاني رود خانه آبي را در سرخي خون خود به تسخر گرفتنددر بهار آمده بود و در بهار رفت و به جاودانگي لاله ها پيوست.
📜#وصيتنامه_شهيدحيدرمغداني
بسم الله الرحمان الر حيم
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص
با درود به رهبر كبير و حيات بخش جامعه محرومين و درود بر روان پاك شهيدان راه اسلام از صدر تا كنون و درود بر تمامي رزمندگان صحنه هاي پيكار حق عليه با طل كه با ايثار گريهاي خود درخت انقلاب اسلامي را بارورنمودندو درود به همه مردم شهيد پرور و هميشه در صحنه ايران كه با كمك هاي پشت جبهه در واقع جبهه را گرم نگه داشتند .
و اما سخني با پدر و مادرم و خواهرانم :از شما مي خواهم كه پيرو هميشگي اما م عزيز باشيد و نگذاريد كه امام عزيز تنها بماند. اگر سعادت اين را داشتم كه در ركاب حسين زمان ((خميني كبير ))بسوي معبود بشتابم بر من گريه وزاري نكنيد و موي خود را مخراشيد وبدانيدكه من اين راه را با آگاهي كامل پذيرفتم و چون مسوليت پاسداري از خون شهدا را بر دوش خود احساس مي كردم به جبهه شتافتم تا يك قسمت از درياي مسئوليتي كه از شهيدان بر دوشم مي باشد انجام بدهم و آگاهم كه راهم همان راهي است كه حسين و ياران وفادارش پيمودند.
و اي مردم هميشه در صحنه مغدان هميشه و در همه حال پيرو خط رهبر كبير و امام عزيزمان باشيد مبادا دلسرد بشويدكه با دلسرد شدن شما دشمن دلگرم ميشود وپا ميگيرد . مباداكه امام عزيزمان را تنها بگذاريد .
از خواهرانم مي خواهم كه راه مرا با خدمات پشت صحنه ادامه بدهند و در مرگ من هيچ ناراحت مباشيد.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به
نیابت از
#شهیدحیدرمغدانی
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان ....
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#التماس_دعای_فرج
ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا
🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید
#شهیدحیدرمغدانی
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_مع_رفقائنا_به_حق_دماء_الشهدا
#ملتمس_بهترین_دعا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄