🔸آخرین نوشته #شهید_منا محسن حاجی حسنی در وبلاگش؛ قرآن، 📖من شرمنده توام💔👇
🔹"قرآن، من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساختهام که هر وقت در کوچهمان #آوازت بلند میشود، همه از من میپرسند چه کسی مرده است ❓چه غفلت بزرگی که #میپنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است...😔😭
🌹شهید_محسن_حاجی حسنی
#یاد_شهدا_باصلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#الگـــــو_برداری_از_شهـداء
امر به معروف به روش رفتاری
📌شهید عبدالحسین از کودکی حیا خاصی داشتند و به همه توصیه میکردید که حجابشون را حفظ کنند☝️
📌طبق گفته مادرشون وقتی کلاس اول بودند خانم معلمشون در بهار مقنعه اش را برمیداشته و #شهیدعبدالحسین که از این کار معلم ناراحـــــت میشد سر کلاس درس حاضر نمیشدند و پشت در کلاس می نشسته و نقاشی میکشدند که از طرف مدیر مدرسه مادرش را احضار میکنند و جویای این کار او می شوند.❗️
📌وقتی مادر از عبدالحسین دلیل کارش را میپرسند عبدالحسین اعتراض به بی حجـــــــابی معلم سر کلاس می کنند و از آن روز معلمش خانم متدین و با حجابی میشوند و متوجه می شوند که حجاب خودشون را جلوی بچه ها هم رعایت کنند✅
شهید مدافع حرم عبدالحسین یوسفیان🌹
#تاریخ_شهادت۹۴/۱۰/۲۹
#روزشهادتامامحسنعسکریع💔
#محل_شهادت #خالدیهجنوبحلبدرعملیاتنصربه
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهیدی که پودر شد و بازنگشت🥀
*شهید محمد رضا(علی) بیات*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱۱ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: فلاح/ تهران
محل شهادت: سوریه
همرزم← «چند روز قبل از شهادت از یکدیگر خواستیم که در حق همدیگر دعا کنیم و سپس از آرزوهای خود بگوییم⭐ نوبت به محمدرضا که شد، گفت *دعا کنید خدا من را پودر کند*!
پدرش← عروسی یکی از خواهرزاده هایم بود در مراسم بودیم که حس کردم یک لحظه جو مراسم بهم خورد و همه باهم در حال صحبت شدند. از برادرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ *گفت خبر دادهاند محمد رضا به شهادت رسیده است*🕊️
همرزمهایش تعریف کردند که محمد رضا و دوستانش به کمین میخورند با تعداد کمی از دوستانش، تعداد بسیاری از تکفیریها را نابود میکنند💥
اما به دلیل اتمام مهمات، به رگبار گلوله بسته میشوند و پیکر مطهرشان سه روز زیر آفتاب میماند 😔 در نهایت نیز آن منطقه در دست تکفیریها باقی مانده و آن را بمباران میکنند
محمد رضا همانطور که خواست پودر شد و من(پدرش) روضه علی اکبر را لمس کردم💔پیکرش برای همیشه در آنجا به یادگار ماند و به آرزوی خود که گمنامی همچون مادرمان حضرت زهرا (س) بود رسید🕊️
*جاویدالاثر*
*شهید محمد رضا(علی) بیات*🌹
*شادی روحشون صلوات*
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هر وقت میديدمش اکثرا روزه بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد.☝️ و نماز شبش ترک نمیشد، وقتی شنیدم شهید شده فهمیدم شهادت لیاقت میخواهد.💔
#شهيد_مدافع_حرم
#مهدى_بيدى🌹
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌺 مواسات در سیره شهید سید حسین علم الهدی
🔸 روی جاده سوسنگرد بودیم. عجله داشتیم برای رسیدن به اهواز. دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده اند منتظر ماشین. حسین گفت: صبر کنیم ببینیم این ها کجا میروند؟ اهل روستای نعمه بودند.🌾🎍
🔸 حسین کمک شان کرد سوار شوند و بار و بنه شان را هم پشت وانت چید. راه که افتادیم، گفتم: اینها که سر راهمان نیستند اگر بخواهیم برسانیم شان، باید کلی در راه فرعی برویم و حسابی معطل می شویم.
گفت: عیبی ندارد.💐
گفتم خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.
گفت: همه این زحمت ها و عجله ها برای خاطر همین مردم است حالا که فرصت خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دست داد.😊
📚 منبع: کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_ 29
لیوان شیرم را سر ڪشیدم،خواستم از آشپزخانہ خارج شوم ڪہ مادرم گفت:ڪجا؟! صُبونہ؟!
نگاهش ڪردم و گفتم:نمیخورم،دیرم میشہ!
سپس از آشپزخانہ خارج شدم.
با شوق بہ سمت اتاقم دویدم و در را باز ڪردم.
مقنعہ ام را از روے رخت آویز برداشتم،همانطور ڪہ سرش میڪردم بلند گفتم:مامان باید بیاے غیبتامو موجہ ڪنیا!
چادرم را هم برداشتم و روے سرم انداختم.
با وسواس مرتبش ڪردم و ڪولہ ام را از روے تخت برداشتم.
دلم میخواست از این قفس پرواز ڪنم!
خواستم در اتاق را باز ڪنم ڪہ نورا با اخم وارد شد،در را آرام بست.
جدے گفتم:چیزے شدہ؟!
بہ در تڪیہ داد،موهایش را با یڪ دست از روے صورتش ڪنار زد.
دست بہ سینہ شد:چے تو سرتہ آیہ؟!
_یہ چیزے بہ اسم مغز با ڪلے رگ و خون!
بدون اینڪہ حتے لبخند بزند گفت:الان باهات شوخے ندارم
سرش را تڪان داد:بخاطرہ دانشگاہ رفتن میخواے بہ این پسرہ جواب مثبت بدے؟ بدون اینڪہ بشناسیش؟
جوابے ندادم.
ادامہ داد:خودتو بدبخت نڪن! شاید یڪے باشہ لنگہ بابا!
ڪولہ ام را روے دوشم انداختنم؛نزدیڪش رفتم و گفتم:خدافظ
بازویم را گرفت و در چشمانم زل زد:پس تصمیمتو گرفتے؟!
محڪم تر گفتم:خدافظ!
از حیاط خارج شدم و در را بستم.
اولین قدم را ڪہ در ڪوچہ گذاشتم با تمام وجود نفس عمیقے ڪشیدم.
چقدر هواے خانہ سنگین بود!
نگاهم بہ رو بہ روے خانہ مان افتاد،ساختمانے ڪہ داشتند مے ساختند!
در این چند هفتہ چہ سریع اسڪلتش را ڪامل ساختہ بودند.
چند ڪارگر بیرون ساختمان مشغول بودند و تعداد زیادے هم در طبقات ساختمان.
سرم را بلند ڪردم،خیلے بلند بود!
بہ اندازہ ے سقف آرزوهاے من!
احساس ڪردم ڪسے از بالا نگاهم میڪند،دقیق تر نگاهم ڪردم.
خودش را عقب ڪشید!
شانہ ام را بالا انداختم و بہ سمت مدرسہ قدم برداشتم.
چقدر آن روزها بیخیال بودم،غافل از آنڪہ قرار است چہ اتفاقاتے بیوفتد!
اتفاقاتے ڪہ این روزهایم در ڪنارش خندہ دار بہ نظر مے آمد و من آرزو میڪردم ڪاش در همان روزها م ماندم.
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠#پارت_30
بعدها فهمیدم تصمیمات سادہ و عادے اصلا سادہ نیستند!
گاهے بہ اندازہ ے سرنوشتت را تغییر میدهند ڪہ مدام با خودت میگویے "اگه"
اگر....
نزدیڪ مدرسہ رسیدم،بچہ ها مثل همیشہ پر شور باهم وارد مدرسہ مے شدند.
چند متر بیشتر با مدرسہ فاصلہ نداشتم ڪہ ناگهان از پشت برگہ اے جلوے پایم پرت شد.
سرم را تڪان دادم؛لابد پسرهاے بے ڪارے ڪہ همیشہ جلوے مدرسہ مے آمدند و شمارہ پرت میڪردند.
خواستم بے توجہ رد بشوم ڪہ نوشتہ ے روے ڪاغذ نظرم را جلب ڪرد.
جلوے چادرم را با یڪ دست گرفتم تا روے زمین ڪشیدہ نشود،خم شدم و بہ ڪاغذ تا شدہ نگاہ ڪردم؛با خط درشت نوشتہ شدہ بود "آیه"
ڪنجڪاو ڪاغذ را از روے زمین برداشتم و صاف ایستادم.
نگاهے بہ اطرافم انداختم جز بچہ هاے مدرسہ ڪسے نبود.
ڪاغذ را باز ڪردم:
"جسور تر از اونے هستے ڪہ فڪر میڪردم،گفتم دیگہ مدرسہ نمیاے!
خوشم اومد،هم بازے خوبے هستے."
نفس بلندے ڪشیدم و نگاهم را از ڪاغذ گرفتم.
ڪسے نمے توانست باشد جز آن پسرڪ چشم سبزِ مرموز!
دوبارہ با دقت اطراف را نگاہ ڪردم،نبود!
همونطور ڪہ بہ سمت مدرسہ قدم برمیداشتم شروع ڪردم بہ پارہ ڪردن ڪاغذ.
رسیدم جلوے درِ مدرسہ.
بیخیال تڪہ هاے ڪاغذ را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم و وارد مدرسہ شدم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
▪️ 8 ذیحجه #حرکت_کاروان_امام_حسین(ع) از مکه به کربلا
.
🏴تا که خاکی نشده معجر زینب برگرد😔
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄