حکمت های امروز
👇👇👇👇👇👇👇
💠 و درود خدا بر او فرمود:
نيكوكار
از كار نيك بهتر،
و بدكار از كار بد بدتر است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت32
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 و درود خدا بر او فرمود:
بخشنده باش
اما
زياده روي نكن،
در زندگی حسابگر باش،
اما
سختگير مباش.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت33
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 و درود خدا بر او فرمود:
بهترين بی نيازی ترك آرزوهاست.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت34
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_43
-برای همین میگم مغز تو سرت نیست. اگه بود قبل از اینکه اون دهن گشادتو باز کنی یه کم از مغزت استفاده می کردی.
مامان و بابا پشت سرش اومدن تو چشمای مامان یه کم اشکی بود.
اه این مامانم که اشکش در مشکشه. من باید گریه کنم که ضایع شدم مامان داره
گریه میکنه.با صدای لرزونی گفت:
-آبرو نذاشتی برام جلو ارشیا حالا اگه بره بذاره کف دست مامانش. مهرناز نمیگه سوری یه ذره ادب یاد این دخترش نداده.
پوزخند زدم.
-آهان حالام نگران نظر شاهزاده مهرناز هستین درباره خودتون نه اتفاقی که افتاده.
مامان اشکش و با انگشت گرفت و رو به بابا گفت:
-می بینی چه زبونی داره.
بابا جلو اومد و صاف رفت طرف دستگاه. با وحشت گفتم:
-چکار می خواین بکنین؟
بابا بدون حرف از پریز کشیدش واز کمد درش
آورد.
بعدم لپ تاپم و زد زیر بغلش دیگه داشتم می ترکیدم با ناله گفتم:
-بابا!
_بابا و زهر مار. تا ده روز نه کامپیوتر نه دستگاه نه اینترنت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_44
با حرص رفتم طرف بابا.
-بابا من بچه دوساله نیستم که این اداها رو برام در میارین.
بابا برگشت طرفم.:
-دقیقا بیشتر از دو سال عقلت نمیرسه. هر وقت بزرگ شدی توقع برخورد بهتری داشته باش.
ماکان با اخم های در هم رفته سر به زیر به دیوار تکیه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توی دستای ماکان و گفت:
-اینارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم می مردم:
-شما که بلدین غیرتی بازی در بیارین یعنی چی یه پسر غریبه را به را اینجاست؟
ماکان عصبی گفت:
-آخه شعورتم نمی رسه.
باباهم اضافه کرد:
-ارشیا هر کسی نیست. من حاضرم تو و اونو توی این خونه تنها بذارم برم اینقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان همیجور که به زل زده بود گفت:
-اصلا این مگه می فهمه.
عصبی گفتم:
-حق نداری اینقدر به من توهین کنی.
بابا برگشت که بره.ماکان یه نگاه بهم انداخت توی چشماش خوشی میدرخشید. سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم داد زدم:
-ولی اون کار عمدی نبود!
بابا با عصبانیت برگشت طرفم.:
-این کارت عمدی نبود. کار صبت چی؟ اون گندی که به کت و شلوار ماکان زدی چی؟ چسبوندن کفشای ارشیا
به زمین چی؟ پنچر کردن ماشین همه مهمونا هفته پیش؟ آب ریختن تو کفشای مردم. ریختن شکر تو نمک پاش؟
آتیش زدن موهای الهه. کش رفتن شماره کارت من و خالی کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهایی که سر همه آوردی و از دستت شاکی شدن؟ اونام عمدی بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر این آشغالو
با یه حرکت از سقف کندش
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_45
.انگار یکی محکم کوبید تو سرم. با بهت به طنابی که توی دست بابا مونده بود نگاه کردم.
_با...با!
-ترنج این آخرین اتمام حجته وای به حالت ازت خطاهایی از این دست سر بزنه دیگه اونوقت منتظر تنبیه های بدتری باش.
مامان همینجور با چشمای اشکی ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسایل توی دستش و جابجا کرد و رسید و گذاشت روی میز و گفت:
-در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئی خودت برو
بگیرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بیرون. به در بسته زل زده بودم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود انگار.
به جای خالی دستگاه و لپ تاپم خیره شدم.
حالا چکار کنم بدون اینترنت و کامپیوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود.
فقط یه احساس نفرت شدید احساس می کردم. اصلا نمی فهمیدم برای چی بابا این کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرایز میشه و بابا آقا هم که جونش در میره واسه سوری جونش
ترنج کیلویی چنده. هیچ کس به حق نمیده چرا.
روی تختم دراز کشیدم. دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد.
از همه تون متنفرم.
برای شام نرفتم پائین کسی هم سراغم نیامد.
خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم.
واقعا اگه یه روز این چیزارو به هر دلیلی از دست بدم.
باید وقتمو چه جوری پر کنم؟
شب از زور بی کاری زود خوابیدم.
حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
#خاطرات_شهدا
●براے گرفتن مرخصے وارد چادر فرماندهے گردان شدم،شهید تورجے زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بے مقدمه گفت نمے شود،با تمام احترامـــے ڪه براے سادات داشت اما در فرماندهے خیلـــے جدے بود؛ڪمے نگاهش ڪردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتے گفتم:" شڪایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) مے ڪنم."
● هنوز چند قدمے از چادر دور نشده بودم ڪه دوید دنبال من با پاے برهنه گفت:" این چے بود گفتی؟" به صورتش نگاه ڪردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ے مرخصے سفید امضا،هر چه قدر دوست دارے بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتے قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستے آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهراے لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات ڪربلای۱۰
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴ڪـلیـپ
🌹🍃(قسمتی از صحبتهای مادر شهید و شهید تورجی زاده و دوستان شهید )
به نیت سالروز شهادت شهید تورجی زاده
#تقـدیم_بہ_روح_پـاڪـ #شهید_تورجے_زاده♥️
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت ۵ اردیبهشت
سالروز شهادت🕊🌷 شهید عزیزمحمدرضا تورجی زاده🕊🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃گوشه ای از حالات معنوی سردار شهید محمد رضا تورجی زاده
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
#یا_صاحب_الزمان_اغثنی
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1011
شرط عجیب شهید تورجی زاده برای پذیرش مسئولیت
روایتگری حاج آقای عادل پور - راهیان نور دانشجویی قزوین - موسسه تبلیغی جهادی میقات
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo