eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿همیشہ ماندن دلیل‌برعاشق‌بودن‌نیست خیلۍ‌هامی‌روند تاثابت‌ڪنندڪہ‌عاشقند‌ . . . 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
💢 تصویری از وداع دختر شهید مدافع وطن با پیکر پدر شهیدش 🔹 شهید قائینی افسر گشت مشهد چهارم تیرماه ۱۴۰۰ در حین دستگیری سارق مجروح و پنجم تیرماه بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل گردید https://eitaa.com/piyroo
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وداع فرزندان شهید مدافع وطن با پیکر مطهر پدر شهیدشان شادۍروح‌مطھرشھداصلوات اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجهُمْ https://eitaa.com/piyroo
کارهای خانه تقسیم شده بود. یڪ روز خانم یڪ روز بچه ها یڪ روز هم خودش هر روز یکی ظرفها را می شست می گفت : زن وظیفه ای برای کارکردن ندارد؛ کار خانه هم زنانه و مردانه ندارد هرماه بخشی از حقوقش را اختصاص داده بود برای خانم. می گفت « مال شماست ،هرطور دوست دارید برای خودتان خرجش کنید؛ ولی ببخشید که کم استــ، همینقدر در توانم بود...» مرتبـــ گوشزد میکرد : « در جزو وظایف زن نیست! در ، اگر زن هم کارِخانه میکند و هم و تعلیم بچه ها را انجام می دهد از لطف فوق العاده اوست» آمده بودند درِ خانه که یک مقام سیاسی خارجی درخواست ملاقات با شما را کرده؛ گفته بود: « داده ام به فرزندم دیکته بگویم! جمعه های من متعلق به است !» نرفته بود!!! 📚منبع: کتاب صد دقیقه تا بهشت https://eitaa.com/piyroo
کرونا جان اسوه زنان خرمشهر را گرفت 🔹«سکینه حورسی» اسوه مقاومت زنان در ۴۵ روز مقاومت خرمشهر پس از سال‌ها تلاش صادقانه در مسیر اعتلای دستاوردهای انقلاب پس از چند روز بستری به دلیل ابتلا به کرونا دار فانی را وداع گفت. 🔹این شیرزن در طول ۸ سال دفاع مقدس هیچ‌گاه خرمشهر را ترک نکرد و در جنگ ۴۵ روزه در آنجا حضور داشت. https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 تصویر را به کناری راند و معترض گفت: -مامان دارین درباره ترنج خواهر ماکان صحبت میکنین؟ _وا ارشیا حالت خوبه؟ مگه ترنج دیگه ای هم داریم؟ ارشیا اخم هایش را در هم کشید و گفت: _مامان با تمام احترامی که براتون قائلم ولی خواهش می کنم دیگه اسم اون دختر و نیارین. مهرناز خانم وا رفت: _چرا ارشیا مامان؟ ارشیا چنگی به موهایش زد و گفت: _مامان مگه می خوام خاله بازی کنم. ترنج بچه اس. _کجاش بچه اس داره نوزده سالش میشه. _مگه بچگی به سنه؟ مهرناز خانم با لحن خاصی گفت: _تو که تازگی ها ندیدیش خانمی شده برا خودش. ارشیا کلافه صدایش را بلند کرد: _مامان تو رو به روح آقاجون اسم ترنج و نیارین. من نمی خوام بچه داری کنم که. بعد برای فیصله دادن بحث هم گفت: _لطفا دیگه برای من زن پیدا نکنین. زنی که شما پیدا کنین مطمئنا با سلایق من جور در نمی اد. -ولی ارشیا... مامان خواهش می کنم همین جا بحث و تمام کنین. نبینم رفتین به سوری خانم حرفی زدین ها. کاری نکنین من نتونم توی صورت ماکان نگاه کنم. مهرناز خانم بغ کرده ساکت شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 آقا مرتضی هم گفت: _بفرما حالا هی بگو ندا بده. تو اصلا با ارشیا صحبت نکردی. مهرناز خانم دلخور به اتاقش رفت. آتنا در سکوت ظروف را جمع می کرد و به آشپزخانه می برد. ارشیا هم کلافه از پله بالادوید و به اتاقش رفت.حسابی به هم ریخته بود. خدایا این چرا افتاده وسط زندگی من و نمی ره. نکنه یه چیزی گفته باشه به مامان اینا. از اون دختری که من دیدم بعید نیست. اه کاش خواهر ماکان نبود.سراغ دستگاه پخشش رفت و روشنش کرد. با لباس روی تخت دراز کشید و زبر لب گفت: خدایا خودت درستش کن. دلم نمی خواد زنم مثل مامان یا سوری خانم باشه. بعد چنگی توی موهایش زد و خدا را شکر کرد که حرفهایشان را شنیده و قبل از هر کاری جلوی ان را گرفته. مهر ناز خانم بعد از ان شب یکی دو باری سعی کرده بود باز هم حرف ترنج را وسط بکشد که آخرین بار ارشیا حسابی از کوره در رفته بود و تهدید کرده بود هرگز زن نمی گیرد اگر یک بار دیگر اسم ترنج توی ان خانه برده شود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهرناز خانم هم بالاخره سکوت کرده بود و اسم ترنج را از لیستش حذف کرده بود. بعد از چند روز بهانه آوردن دیگر مجبور شد دعوت ماکان را قبول کند و به خانه شان برود. بعد از اصرارها و بحث هایشان سر ترنج خیلی مایل نبود برود دیدن ماکان. ولی خوب دلیل قانع کننده ای هم نداشت که هی جا خالی بدهد. یک دست لباس اسپرت پوشید. جین سورمه ای و پیراهن آستین کوتاه سفید. نگاهی توی آینه به خودش انداخت. انگشتر عقیقش را کرد به انگشت کوچک دست چپش. ساعتش را بست. عینک آفتاب اش را برداشت و راهی شد. مهرناز خانم با دیدن او قربان قد و بالایش رفت و به او لبخند زد: -کجا مامان جان؟ -می رم دیدن ماکان. چند وقته اصرار داره دیگه مجبورم برم. -وا چرا مجبوری. خوبه قبلا پات و می گرفتن سرت اونجا بود سرت و می گرفتن پات اونجا بود. ارشیا عینکش را زد و در حالی که کفشهایش را می پوشید گفت: -بله قببل شما نمی خواستی خواهرشو به زور برا من بگیری. مهرناز خانم اخم کرد وبا جدیت گفت: -درست صحبت کن. دیگه حق نداری اسم ترنج و بیاری. فکر کردی تحفه ای خیلی دلتم بخواد. گفتی اسم ترنج و نیارین منم قبول کردم. تو هم از این به بعد حق نداری اسمشو بیاری. هرچی هیچی نمی گم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا