eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول معرفی شهید 1⃣  در سال 1339 در خانواده ای مذهبی در اصفهان دیده به جهان گشود. از همان کودکی از هوش و استعداد بالایی برخوردار بود و دوران مدرسه را با موفقیت به پایان برد و در کنار درس به ورزش نیز مشغول شد و کمر بند مشکی کاراته را از آن خود کرد. وی از زمانی که خود را شناخت، نمی توانست ظلم و ناحقی را تحمل نماید. بنا بر این در زمان طاغوت در تظاهرات ها و فعالیتهای پخش اعلامیه و... شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب سراغ مردم مظلوم لردگان و پس از آن به کردستان و سپس برای سرکوبی اشرار به سمیرم رفت. حمیدرضا برای آموزش نظامی دافوس همراه 4 پاسدار دیگر انتخاب و بعد از آن هم مربی تاکتیکی پادگان 15 خرداد و غدیر شد. تا اینکه در عملیات والفجر 10 سپاه در منطقه حلبچه برای شناسایی   به سر مي‍بردند كه بر اثر بمباران شيميايي از ادامه مأموريتباز ماندند و بالاجبار به اوژانس مراجعه كردند، متاسفانه به علّت بمباران اورژانس مجبور مي‍شوند، به وسيله همان اتومبيل كه در حين بمباران در اختيارشان بود، به راه خود ادامه دهند. تا اين كه به شهر باختران مي‍رسند. در باختران بدليل نفوذ مواد سمي و شدت جراحات قادر به ادامه راه نشدند و ازطريق فرودگاه باختران به تهران، جهت ادامه درمان منتقل مي‍شوند. ه و سرانجام در تاریخ 7/فروردین/1367 بعد از 15 روز تحمل اثرات شیمیایی در بیمارستان بقیه الله الاعظم به شهادت رسید و به جمع دوستان شهیدش پیوست. _____________🌿 https://eitaa.com/piyroo
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری.. به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾 حی علی الصلاه التماس دعا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 وَإِن كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَىٰ مَيْسَرَةٍ وَأَن تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ بقره ۲۸۰ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• و اگر (بدهکار ،) قدرت پرداخت نداشته باشد ، او را تا هنگام توانایی ، مهلت دهید! (و در صورتی که براستی قدرت پرداخت را ندارد ،) برای خدا به او ببخشید بهتر است ؛ اگر (منافع این کار را) بدانید . https://eitaa.com/piyroo
🌟دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دوست داشت بدون گناه بریم سر خونه زندگیمون. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هر چند رضایت محمد هم برایم شرط بود. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایل‌مان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود. آن هم دو هفته! حسابی ریخت و پاش کرده و عروسی‌مون بدون گناه انجام شد. 📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم محمد کامران🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ببین ترنج من نمی خوام بگم ماکان کار درستی کرده ولی تو فکر نمی کنی اون دختر هم مقصر بود. ترنج سر تکان داد و گفت: -من همچین حرفی نزدم. بله دختری که خودش رو در معرض تماشا می ذاره هم مقصره. خودتم که دیدی شهرزاد اصلا از نگاه های ماکان ناراحت نشد. من بیشتر دلخور بودم. ببین ارشیا حرف من اصلا این نیست...ولش کن این بحث و تمام کنیم بهتره. ارشیا آهی کشید و سر تکان داد که ترنج گفت: -ظهر میای خونه ما نهار؟ من تنهام مامان نیست بابا و ماکان هم دیر میان. من کلاس دارم باید زودتر برم. ارشیا به ترنج نگاه کرد و با لبخند بدجنسی گفت: -نمی ترسی تنهایی من باشم؟ ترنج در یک لحظه از سفید به سرخ و بعد هم بنفش تغییر رنگ داد که باعث شد ارشیا از خنده منفجر شود. ترنج سرش را پائین انداخته بود و دلش می خواست اینقدر ارشیا را بزند تا دیگر نخندد ولی خنده ارشیا بند نیامد. ترنج نفس عمیقی کشید و گفت: -ارشیا خیلی بی مزه ای کجاش خنده داشت؟ ارشیا که با هر بار نگاه کردن به ترنج باز خنده اش می گرفت سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند و بعد گفت: -به خدا ترنج قیافه ات دیدنی بود. ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و با اخم به ارشیا نگاه می کرد. وقتی دید ارشیا هر چند لحظه یک بار برای خودش ریز ریز می خندد. رویش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: -اصلا حرفم و پس می گیرم. ارشیا درحالی که خنده هنوز توی صدایش بود گفت: -نه دیگه عزیزم من میام. حرفم و پس می گیرم نداریم دیگه. ترنج لبش را گاز گرفت اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود. مثل همیشه خنگ بازی در اورده بود. زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد. تا حالا به تنها بودن با او و اینکه ممکن است چه اتفاقی بیافتد فکر نکرده بود. دست هایش را بین پاهایش گذاشت تا از اضطرابش کم کند. با خودش گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج چه مرگته. ارشیاست. همون که براش می میری. الانم شوهرته. بله شو...هَ...ر...ته. پس ادای این دخترای چشم وگوش بسته رو در نیار. ارشیا که خنده اش تمام شده بود نگاهی به ترنج که توی خودش مچاله شده بود انداخت. فکر نمی کرد ترنج اینقدر ناراحت شود. ولی او که قصدی نداشت. تازه آنها قرار بود تا چند وقت دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از این فکر شوق وصف ناپذیری توی رگ هایش دوید. دست دراز کرد و گونه ترنج را نوازش کرد: _خانم من چرا اخماش تو همه؟ ترنج برگشت و با لبخند نگاهش کرد: _من کی اخمام تو هم بود. چرا تهمت می زنی جناب مهرابی. ارشیا خنده سر خوشی کرد وگفت: _بالاخره نهار بیام یا نیام؟ ترنج خندید و گفت: _بیا. ارشیا هم انگشتش را توی چاله لپ ترنج کرد و گفت: -چی می خوای نهار بدی بهمون حالا خانم؟ ترنج فکری کرد و گفت: -در حال حاضر دو نوع غذا بلدم. انتخاب با خودته. ارشیا قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: -خوب و اون دو تا؟ ترنج درحالی که سعی می کرد جدی باشد گفت: -یکی ماکارونی 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻