eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ اینو‌ باید‌ با‌ خودمون‌ روزی‌ صد بار‌ تڪرار کنیم‌ که آقا‌ امام‌ زمان‌ عج‌💚 سربازِ‌ تنبلِ‌ به درد نخوری‌ که نصف‌ وقتش‌ تو‌ مجازی میگذره‌‌ لازم‌ نداااااره !❌📱 سربازی‌ که فقط‌ حرف‌ باشه و‌ عمل‌ نکنه‌ نیاز‌ نداااااره ! یه سربازی‌ نیاز‌ داره‌ که یک قدم خود سازی کنه یک قدم دیگر سازی با تقوای فردی با نفس اماره خودش و با تقوای اجتماعی با نفس اماره دیگران مبارزه کنه و‌به این صورت موانع‌ظهور‌ رو برداره... https://eitaa.com/piyroo
🦋 یہ‌مداحی بود‌ میخوند : - باید‌با‌چادرت‌سپر‌عمہ‌جون‌باشی اما ناگفته‌ نماند‌ کہ‌ گاهے‌وقت‌ها این‌ چادری‌نماها .. همان‌هایی کہ‌حرمت‌شکنےکردند .. بہ‌جاے‌ِ سپر میشوند‌ تیری به‌قلب‌ِعمه💘گ جا‌داره‌سوال‌کنم🤔 روز‌ محشر‌ جواب‌ِ مادر زینب‌(س)را‌چہ‌میدهی ؟! رفیق هوای چادر مادر را داشته باش... https://eitaa.com/piyroo
منطقه قلاجه در اسلام آبلا غرب بودیم با آن سرماے استخوان سوزش اورڪتهارا آوردیم وبین بچه ها تقسیم ڪردیم. حاج ابراهیم نگرفت و گفت: «همه بپوشن. اگه موند من هم مے پوشم » تا زمـانے ڪه اونجـا بودیم حاجے داشت مے لرزید از سرما... 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹حاج علی آقا عبداللهی در تاریخ ۶۹/۷/۱۰ در تهران به دنیا آمد.در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.در سال۹۱ ازدواج نمود و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد.در تاریخ ۹۴/۹/۲۲ به سوریه اعزام گردید و در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳ درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خانطومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و همانطور که به حضرت زهرا«سلام الله علیها» ارادت ویژه‌ای داشت همانند ایشان بی‌نشان ماند و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است... 💔نحوه شهادت:👇 علی چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد به خالدیه خان طومان برود.طی راه به کمین تروریست ها می‌افتد. در این هنگام، علی قصد میکند جلوتر برود.چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، می گوید “لبیک یا زینب” که تروریست‌ها هم‌فریب‌میزنندومیگویند "لبیک یا زینب" علی به خیال اینکه آنها نیروهای خودی هستند، جلوتر می‌رود که در‌ محاصره آنها می‌افتد.بعد از آن لحظه دیگر کسی او را نمی‌بیند. آخرین حرفی ڪه از طریق بی سیم زده بود ایـن جمله است: مـن گلـوله خوردم.... بچه ها؎ سپاه شهادتش را تایید کرده اند..‌. 🕊 علی اقا عبداللهے🌷 https://eitaa.com/piyroo
❪طوری تلاش کـنید که اگر روزی امـام زمان'عج'فرمـودند یک سـربازِ متخـصص می‌خـواهم بفرماینـد،فلانی بیایـد.. سـربازی که هیـچ کارایی نداشـته باشـه، به دردِ آقا نمـی‌خـوره..!❫ +شهیدحسین‌معزغلامی🌷 https://eitaa.com/piyroo
📝دلنوشته راهیان_نور 🔻این روزها دلتنگی های عجیبی روی دلم نشسته است... دلتنگی هایی که دلم را هوایی میکند و جنس و بویشان فرق میکند. این روزها دلم تنگ میشود برای اتوبوسی که راهیست و زائری که مشتاق پیمودن خط به خط جاده هاست،دلم برای شب های سرد اردوگاه تنگ میشود. 🔅برای تلاطم اروند و تپش نی زارها... خاک نم خورده ای که نمیدانستم از خون نم دارد یا آب! برای کهکشانی که نامش شلمچه بود ...شلمچه ای که دل مرا در خاک آسمانی اش امانت گذاشته بودم. ▪برای هویزه و قبر شهید گمنامی که میشد در کنارش لانه کرد و پرکشید ...جایی که میشد استخوان های سینه را کنار زد و گفتنی هایی که گفته نشده بود را بیرون ریخت. برای معراج که سکوی پرواز بود جایی که اشک میل تپیدن داشت، آنجا که فلسفه پرواز پرندگان بهم می ریخت ومنطق کلاف شعر عروج را به هم می بافت. 📍دلم تنگ است و هنوز نبض خاطره هایم می تپد ،کاش شانه هایم بال میشد و دوباره به آن منظومه عاشقی پر میکشید. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم ‏‌ «قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى...» طه ۴۶ َ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• (خداوند) فرمود:نترسید، همانا من با شما هستم(وهمه چیز را) می شنوم و می بینم https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب با دو سه قدم خودش را به میز رساند و فلش را به دست او داد. ماکان هم بعد از وصل کردن آن مشغول ارزیابی کار های مهتاب شد. مهتاب این بار واقعا دیرش شده بود. نمی توانست بیشتر بماند: _ببخشید من دو کلاس دارم اگه کاری با من ندارین برم؟ ماکان نگاهش را از منیتور گرفت و به مهتاب خیره شد. باورش سخت بود که مهتاب اولین کارهایش را با این سرعت و تا این حد قابل قبول ارائه داده باشد. برای او که با نگرانی دوباره یه ساعتش نکاه کرد سری تکان داد و گفت: _می تونین برین من بعدا نتیجه کارو بهتون می گم. مهتاب با اجازه ای گفت و سریع از اتاق خارج شد بعد هم با سرعت از خانم دیبا خداحافظی کرد و از پله پائین دوید. ماکان دست به جیب مقابل پنجره ایستاد و از بالا به دویدن مهتاب که سعی داشت خودش را به اتوبوس برساند نگاه کرد. اتوبوس رفت و مهتاب جا ماند. ماکان همچنان داشت از بالا نگاهش می کرد. مهتاب دستی به پیشانی اش کشید و کیف پولش را در آورد. برای دربست گرفتن به اندازه کافی پول نداشت. ماکان از همان بالا هم می توانست ناامیدی اش را بفهمد. کیفش را دوباره توی کوله اش انداخت ولگد محکمی به چیزی توی هوا زد. تصمیم گرفت با عوض کردن تاکسی خودش را به کلاس برساند. ولی مطمئنا دیر می رسید.چاره ای نداشت. سمت خیابان رفت و برای یک ماشین دست تکان داد. ماکان با خودش گفت: برم برسونمش؟ بعد به خودش جواب داد: برای چی باید این کارو بکنم؟ بعد به ساعت اتاقش نگاه کرد: حتما دیر می رسه. ارشیا راهش نمی ده. بالاخره سوار شد. ماکان با بی خیالی برگشت پشت میزش و سعی کرد اصلا به مهتاب و دیر رسیدنش فکر نکند. خودش را برای مدتی سرگرم کرد ولی بعد به پشتی صندلی اش تکیه داد و به موبایلش خیره شد در یک تصمیم آنی موبایلش را برداشت و با ارشیا تماس گرفت: -الو؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _به برادر زن عزیز. کجایی کم پیدایی. قرارای کارت زیاد شده یادی از دوستای قدیمی نمی کنی. -مزه نریز. -حالا چی شده بنده رو مفتخر کردین؟ -الان کجایی؟ -دارم می رم دانشگاه. -ترنجم هست؟ -آره. -ببین این دوست ترنج فکر کنم دیر برسه. تقصیر من شد گفت دو کلاس داره من یک معطلش کردم. -آها اینم جز قرارای کاری جدیده؟ -ارشیا حرف مفت نزن. -آخه تو از این لطف ها به هر کسی نمی کنی. ماکان توی دلش حرف ارشیا را تائید کرد. خودش هم نمی دانست چرا این کارها را می کند پوفی کرد و گفت: -بی خودی برای این بنده خدا حرف در نیار. تازه اصلا خودشم خبر نداره من زنگ زدم. چیزی نگی بهش. -باشه حواسم هست. -به ترنجم سلام برسون. -باشه یا علی -خداحافظ. ماکان دوباره موبایل را روی میز پرت کرد و از خودش پرسید: واقعا چرا این کار رو کردم؟ بعد به خودش جواب داد: خوب بنده خدا دیر می رسید از درس و زندگی می افتاد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 * قلب مهتاب داشت می امد توی حلقش. تمام مسیر تا کلاس را دویده بود. پشت در نفس زنان ایستاد. تمام امیدش به ترنج بود که جوری اجازه اش را از ارشیا بگیرد. ارشیا درس را شروع کرده بود . مهتاب آرام به در ضربه زد. ارشیا به همراه بقیه کلاس رویش را برگرداند و اخمی به مهتاب کرد. -خانم سبحانی بیست دقیقه از کلاس گذشته. مهتاب سر به زیر انداخت و منتظر شد که ارشیا بگوید بفرمائید بیرون. بچه ها هر کدام با چهره هایی مختلف داشتند نگاهش می کردند. خودش را آماده کرده بود که بچرخد و از کلاس خارج شود که صدای ارشیا را شنید: -بفرما بشنید. مهتاب که با شنیدن بفرما می خواست بچرخد با شنیدن بقیه حرف ارشیا میخکوب شد. ب عضی بچه ها با شوک به ارشیا نگاه کردند کسی را که دو دقیقه تاخیر داشت راه نداده بو چه برسد به بیست دقیقه.مهتاب با گیجی پرسید: -بیام تو کلاس؟ ارشیا خنده اش گرفته بود ولی برای اینکه نخندد اخم هایش را بیشتر توی هم کشید و گفت: -بله نشنیدید؟ مهتاب با عجله خودش را روی صندلی کنار ترنج پرت کرد و گفت: -چرا...چرا... ارشیا به طرف تخته برگشت و اجازه داد لبخند پهنی توی صورتش شکل بگیرد زیر لب گفت: -ای تو روحت ماکان. فکرش را متمرکز کرد و به ادامه درست مشغول شد. ترنج زیبر لب پرسید: -کجا بودی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت