◈گفتم:بزارعروسےڪنیم💍
◈ویہڪمطعمزندگےروبچشیم،
◈بعدحرفرفتنبزن🥺
◈رفت...🕊
◈وبعدیہمدتپیڪرشبرگشت
◈وقتےتومعراجشهدا
◈صورتشرونوازشڪردم
◈دیدمازچشماشاشڪجارےشد...💔
#شهید_امیر_سیاوشی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ تصویری و زیبای زیارت امام زمان (سلام خادمان)🌸
السلام علیک یا حجه الله فی ارضه🌸
🎤علی فانی
باهمخوانی زیبای دانش آموزان یکی از مدارس👌
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
کانال تخصصی هروله_۲۰۲۲_۰۱_۱۵_۱۵_۳۴_۲۴_۵۷۲.mp3
4.1M
🥀ام البنین الگوی ادب...
🎤کربلایی مهدی_رعنایی
#شور_زیبا
#وفات حضرت امالبنین سلام الله علیها🖤
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_650
مهتاب که دلش نمی خواست بهانه دیگری دست استادش بدهد کتابش را بیرون کشید و آرام گفت:
-بعد از کلاس می گم.
ارشیا با صدای بچه ها که مدام وسط حرفش خسته نباشید می پراندد دست از تدریس کشید و کلاس را تمام کرد.
بچه ها دوباره او را دوره کرده بودند. ترنج با حرص به مهتاب گفت:
-اگه من حال این دوتا رو نگیرم ترنج نیستم.
مهتاب خنده ای کرد و وسایلش را جمع کرد و گفت:
-بی خیال بابا.
ترنج چشم غره ای به او رفت که باعث ناگهان زیر خنده بزند.
ارشیا و دو سه تا از بچه ها به طرف انها برگشتند.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ارشیا به چهره اخم کرده ترنج و چهره سرخ شده از خنده مهتاب نگاه کردو از
خودش پریسد مهتاب برای چه می خندد و ترنج برای چی اخم هایش توی هم است.
ترنج کیفش را برداشت و نگه خصمانه ای به هدیه و لیا انداخت و در حالی که دست مهتاب را می کشید به طرف در
کلاس رفت که ارشیا صدایش زد:
-خانم اقبال؟
ترنج ایستاد و با کنجکاوی برگشت.
-بله استاد؟
-وقتی رفتم اتاقم چند لحظه بیاید اونجا کارتون دارم.
لبخند ترنج ناخودآگاه پهن شد روی صورتش.
ارشیا هم ناخواسته به لبخندش پاسخ داد. لیلا موشکافانه چهره هر دو را بررسی کرد و احساس کرد از این لبخندی که بین این دو رد و بدل شده زیاد خوشش نیامده.
ترنج سر خوش از کلاس بیرون رفت که مهتاب گفت:
-چیه خر کیف شدی. شوهر ندیده.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_651
ترنج محکم به ساق پای او کوبید.
مهتاب آخی گفت و دستش را روی ساق پایش گذاشت ترنج شکلکی در آورد و گفت:
-حسود.
-ای چلاق شی. چرا لگد می پرونی.
_تا تو باشی منو مسخره نکنی حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟
ارشیا راجع به تلفن ماکان چیزی به ترنج نگفته بود. مهتاب در حالی که لنگ لنگان پشت سر او می رفت گفت:
-تقصیر داداش جناب عالی کلی منو حیرون کرد. از اتوبوس که جا موندم. تازه کلی هم پول تاکسی سلفیدم. جیبم
خالی شد. بعدم با اون قیافه که نمی تونستم بیام کلاس تا خوابگاه دویدم مقنعه مو سر کردم وبرگشتم.
تا من باشم دیکه با روسری سر کار نرم.
بعد هر دو روی نیمکتی توی آفتاب ولو شدند و مهتاب پرسید:
-جناب عالی کجا تشریف داشتین؟ حالا مجبور بودی روز اولی منو دور بزنی.
ترنج پاهایش را روی لبه سیمانی گلکار مقابلش گذاشت و گفت:
-با ارشیا رفته بودیم دیدن مهربان. بعد از عملش خیلی ازش خبر نداشتم.
رفتیم خونه اش. کلی ذوق کرد. نزدیک بود
بزنه زیر گریه.
مهتاب هم تکیه داد و گفت:
-نمی خوای بری پیش شوهرت.
ترنج از جا پرید و گفت:
- وای دیدی یادم رفت. بعد میام تعریف کن چکار کردی؟
ترنج رفت و مهتابه به دست سوخته اش خیره شد و گفت:
"چکار کردم؟ هیچی. گند زدم."
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_652
**
ترنج نفس زنان خودش را به اتاق ارشیا رساند سرکی کشد کسی غیر از ارشیا داخل نبود.
چند ضربه به در زد و گفت:
-اجازه هست.؟
ارشیا سرش را بالل آورد و آرام گفت:
-اجازه مام دست شماست خانم اقبال.
ترنج خنده ملیحی کرد که چال گونه اش معلوم شد و دل ارشیا را برد. بعد رفت سمت میز ارشیا و گفت:
-چکارم داشتی؟
ارشیا تکیه داد و گفت:
-اخمات چرا تو هم بود بعد کلاس.
ترنج نگاهی به در اتاق انداخت و روی صندلی کنار میز ارشیا نشست و گفت:
-یکی دو تا از بچه ها هستند...
حرفش را خورد لازم بود به ارشیا چیزی بگوید؟
شاید بیشتر حساس می شد. نه ارشیا اهل این جور چیزها نبود.
ارشیا دست به سینه با لبخند او را نگاه می کرد:
-خوب؟
ترنج مشغول بازی با دست هایش شد و گفت:
-خوب...زیادی دور و بر تو می پلکن.
ارشیا از خوشی می خواست غش کند.
فکر نمی کرد از این صفات زنانه بتواند توی ترنج پیدا کند ولی حالا.
روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش زد و با خوشی به او خیره شد:
-خوب من استادشونم.
ترنج سر بلندکرد و با چشمانی باریک شده او را نگاه کرد.
-مثل اینکه خیلی هم بدت نمی آد ها.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1305
🔰 معجزه شهدا #استاد_رائفی_پور
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت