#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی29
#فصل سوم
🚻صبح روز ۱۵ دی داشتم میرفتم بانک ...
آخه کار داشتم...
یهو از تو کوچمون دوست دخترمو دیدم...
خیلی خوشگل شده بود.
❤️
به هم نگاه کردیم و بعدش بهم گفت :
سلام...
منم گفتم سلام...
بعد نگاش کردم گفتم : چقدر بزرگ شدی...
😌
اونم گفت تو هم همینطور ..
اخه دو سال همو ندیده بودیم.
خلاصه یکم حرف زدیم و بعدش برگشتم خونه.
هه...😞
تموم وجودم حسرت بود که چرا رضا بهش شماره جدیدتو ندادی.
😞😞
اومدم خونه و شروع کردم به خودخوری که اصلا چرا دین باید جلو خوش گذرونی رو بگیره.
خب من یه سری نیاز ها دارم .
😭😢
خب یکی باشه آدم باهاش دور بزنه چه اشکالی داره.
😞😔
من که دیگه مثل قبلا شهوت رانی نمیخوام بکنم.
🔥🚷❌
فقط در همین حد باشه...
خلاصه ۱۵ دی برام تا غروبش عین جهنم گذشت.
📛🔥🔥🔥🔥
نمیفهمیدم چرا باید گناه نکنم...
یعنی میدونستم نباید گناه نکنم ولی هیچ چرایی پشتش نبود.
چرایی محکمی پشت دین داریم نبود...
🔥لج کردم و نشستم تا تونستم فیلم .... دیدم.
تا اینکه مامانم غروب صدام زد و گفت : رضا؟
آماده شو مارو ببر بیرون فالن مغازه کار داریم . منم گفتم باشه...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo