eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
....🌷 ♦️روبروي عکست ايستاده ام👤 و به نگاهت خیره مانده ام... ♦️تو هم مدتهاست به من خيره شده و من مثل كودكي "لجباز" به هر سو ميدوم تا به خيال خودم ديگر تحت تعقيب چشمهايت👀 نباشم... ♦️گم ميشوم ميان دلبستگي هاي💝 روزانه ام و با چشمهايي اشك الود، دوباره به التماس يك نگاه ديگر😭 بر ميگردم ... ♦️دوباره را به زندگي ام گره ميزني، راه روشن✨ ميكني برايم. و من دوباره هاي كودكانه ام را از سر ميگيرم و غفلت زده😞 خودم را به جاده خاكي ميزنم. ♦️حس يك كور از روشنايي رهايم نميكند نمي بينم تورا؛ و اين درد💔 دارد اين طور نمي شودهنوز نشده ام هنوز فاصله دارم تا مرد ميدان عشق♥️ شدن... ♦️براي همين است كه معني نگاه هايت را نميفهممـ🗯 گم شده ام چون گم كرده ام. بايد فكري به حال اين دل کرد كه فقط عشق است وگرنه اين دل كجا و رسيدن به كجا⁉️ ♦️شرط عشق است ما که ماندیم مجنون نبودیم ...😔😭 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍️ انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🕊🌺 📢 🌸 اهل بیت بود ده قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید. 🌸 وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفتیم تو مسجد میدیدیم.😊 🌸همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.✅ 🌸اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.💔 💔 https://eitaa.com/piyroo
درسال۱۳۶۰در متولدشد. پس از شدن ازد با وجود اینکه در داری زیادی شده بود در سن ۱۹ سالگی به درآمد . حس وسخت کوشی اش باعث و در فرماندهی اش بود... او در سال ۸۶ وارد شد و شروع به 'تجربه و های بسیاری در این مسیر گشت تا در نهایت به تبدیل گشت. خاصی به (س)داشت بود حضور همیشگی او بردوشش نشان از همرنگی بامقام داشت. شد و مسئول و در یکی از قرارگاهای بود درحزب الله لبنان/عراق/افغانستان/سوریه و….بود. استاد به تمام معنا در رشته ی ، ودر رشته های و بود و در خاصی داشت.. وسرانجام در سن ۳۵ سالگی در اخر به سوریه در اثر انفجار تله به همراه دیگر همرزم هایش کرد و شد. https://eitaa.com/piyroo
🕊به مناسبت سالروز 🌹شهید_حامد_سلطانی تاریخ تولد : ۷ آذر ۱۳۵۹ تاریخ شهادت : ۷ آبان ۱۳۹۸ تاریخ انتشار : ۶ آذر ۱۴۰۰ مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ محل شهادت : سوریه ، لاذقیه 🔹درمیان غوغای ناغافل زندگی،هستند کسانی که غفلت برایشان، رنگ و بویی دیگر داشت و ، آوازه ای تازه. 🔸سرزمین ما، قلمروی نیک صفتان و بیشه گاه یلان پر آوازه بوده و هست. مردانی غیور و شیردل و همزمان و زلال🙂 سرزمین ما، بیکران رشد .حامدی که مستشار عشق بود و خود را رهایی داد از بند . به آسمان گروید و شد❤️ 🔹حامدی که میخواست دورانش شود. غیرت را پرچم راهش کند و عشقی در میان سوز و گداز روزگار باشد . 🔸حامد قصه ی ما ، سرشار از نیروی و ، پدری بود با سیمای خورشید و همسری به تلاطم گلبرگ گل. حامدی که با ضمانت شاه ، عاشقانه ترک همسر و فرزند گفت و به همه ثابت کرد، که مرد ها هم میتوانند فرشته باشند🌺 ✍نویسنده : https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_حامد_سلطانی تاریخ تولد : ۷ آذر ۱۳۵۹ تاریخ شهادت : ۷ آبان ۱۳۹۸ تاریخ انتشار : ۶ آذر ۱۴۰۰ مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ محل شهادت : سوریه ، لاذقیه 🔹درمیان غوغای ناغافل زندگی،هستند کسانی که غفلت برایشان، رنگ و بویی دیگر داشت و ، آوازه ای تازه. 🔸سرزمین ما، قلمروی نیک صفتان و بیشه گاه یلان پر آوازه بوده و هست. مردانی غیور و شیردل و همزمان و زلال🙂 سرزمین ما، بیکران رشد .حامدی که مستشار عشق بود و خود را رهایی داد از بند . به آسمان گروید و شد❤️ 🔹حامدی که میخواست دورانش شود. غیرت را پرچم راهش کند و عشقی در میان سوز و گداز روزگار باشد . 🔸حامد قصه ی ما ، سرشار از نیروی و ، پدری بود با سیمای خورشید و همسری به تلاطم گلبرگ گل. حامدی که با ضمانت شاه ، عاشقانه ترک همسر و فرزند گفت و به همه ثابت کرد، که مرد ها هم میتوانند فرشته باشند ✍نویسنده : https://eitaa.com/piyroo
شـهـیـــ🌹ــــد تـــو زمـیـنـی نـبـودی...✨⁦❤️⁩ چندی آمدی و به جمعمان پیوستی اما؛وقتی گرد وغبار را در اطرافت دیدی، پاک تر از آن بودی که غرق در این گرد و غبار شوی... و با کارهایت را خود کردی ... شنیده ام خدا آهن ربایی به نام دارد که پاکی ها را برای خود میگیرد.... مغناطیس پاکی هایت بالا بود و جذب آهن ربایش شدی... رفـــتـــی و آسـمــانـــی شـــدی...🕊 https://eitaa.com/piyroo
انسان تا جوینده خدا نباشد او را نمےشناسد و تا او را نشناسد دوست دار او نمی شود و تا محبوب او نشود عاشق نمی شود و تا نباشد نمے شود۔۔۔۔ تون_شهدایی https://eitaa.com/piyroo
🌱 ° ڪاش... خنثی ڪردنِ نفس🍃 را هم، یادمـــــان مےدادیـد... مےگوینــــــد: آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــ❤ــق مےشویم... و کہ شدی شهیـدمیشوی https://eitaa.com/piyroo
انسان تا جوینده خدا نباشد او را نمےشناسد و تا او را نشناسد دوست دار او نمی شود و تا محبوب او نشود عاشق نمی شود و تا نباشد نمے شود۔۔۔۔ 🕊 🌷 https://eitaa.com/piyroo
• چھ روضـھ‌ۍ آشنایــے . . .💔 همیشہ همچون معشوقش می‌شود ؛ عاشورائیانِ دوران ما ↶ همچون حبیب‌ها و حاج‌قاسم‌ها و از تبار حججی‌ها و علی‌اکبرها ... در مسیر انقلاب‌ حسینی ایستادند و ما هم امروز در امتداد مسیرشان پاۍ آرمان‌هاۍ شھدا ایستاده‌ایم✌️🏽🥀!" - تصویری‌از‌انگشتر‌شڪستہ‌و‌آغشتھ‌بہ‌خون طـلـبـھ‌بسیجۍ‌مدافع‌امـنـیـت‌ ؛ 🌷 https://eitaa.com/piyroo
سنـــگر خــوب و قشــنگے داشــتیم روے دوش خود تفنــگے داشتیم جنـــگ ما را خود ڪـرده بود جبــهه ما را خود ڪــرده بود https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
‍ خسته ام شاید هم دلگیر، نمازم که دهن کجی می کند به اول وقت بودن را می خوانم. دفترم را می گشایم، صفحات ننوشته و سفید دفترم را تار می بینم. پلک می زنم و اشک هایم را می بینم که مثل همیشه قربانی بغض هایم شده اند. چند روز است هرچه به ذهنم التماس کردم تا چند خط در مورد پورابراهیمی روی دفتر به امانت بسپارد روزه سکوت گرفته. دلم به جایش افطار می کند با غم هایش. حال این منم و دلم که دردهایش را با صفحات دفتر و قلم سهیم می شود. آه شهید. شما که سینه سرخ های راه حسین بودید و علمداران زینب که عاقبتتان در کنار حرم ختم به خیر شد و پیکر زیبایتان با سربندهای و یا حسین دلهای به خواب غفلت رفته را لرزاند و کرد و شاید هم شهید... اما تکلیف امثال من که خود را به خواب زده اند و بیدار نمی شوند چه می شود. نفس کم آورده ام از دویدن های بدون پایان، زانوهایم زخمی است از فریب های شیطان که زمینم زد و پاهایم تاول زده در مسیرهایی که با رفتم و سنگ ریزه های ، سوغات روزهایی حیرانی ام شده. تشنه ی یک جرعه محبت پاک الهی ام و در کویر دنیا هرچه آب می بینم همه سراب است. شهید جان، تو را قسم به سالهایی که در تب شهادت سوختی و انتظار کشیدی، دستم را بگیر. این روزها به زور می گذرد. خودم را گم کرده ام و منِ حیران، کم آورده ام.... ✨ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... ✍نویسنده: منتظر 🌷 📅تاریخ تولد : ٢ فروردین ۱٣۵۰ 📅تاریخ شهادت : ۲۴ خرداد ۱٣٩۵ 🕊محل شهادت : حومه حلب_سوریه 🥀مزار : گلزار شهدای رشت https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
‍ ای شهید... در خاکریز های ، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی،‌ ناله سردادی و شدی. هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های مسجد با سوز دلت بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم. هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه بخوان. برایمان از بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در به رویمان باز شد از وصیت مادر به دختر و بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی . اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های تاب بیاریم.. نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست های قلم شده، یکی و یکی با پهلوی شکسته و همچون خودت در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به اقتدا کردی. این پایان ندارد.... سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه ای است برای هر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو می شوند. شاید هم اولین قدم برای ، خوشبختی است. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن ♡تولدت مبارک فرمانده♡⅚ 🌺به مناسب سالروز ✍️نویسنده : منتظر 📅تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳ 📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه 🥀مزار : اصفهان https://eitaa.com/piyroo
در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از علی حمایت نکند فردا زمانش را همراهی نخواهد کرد یعنی با آن کم ذوب در  بود. همیشه از من بعنوان پدرش می‌خواست  و را بازگو کنم. وقتی از  و برایش صحبت می‌کردم انگار داشت  می‌کرد. فتح بود تا جایی که وقتی فتح پخش می‌شد می‌رفت جلوی تلویزیون می‌نشست. همیشه می‌گفت مایی که انقدر درس خوانده‌ایم نمی‌توانیم مثل این  که بعضاً سواد کمی هم دارند باشیم یک‌بار حین تماشای فتح دست‌هایش را بلند کرد و گفت: "خدایا ای کاش ماهم در زمان بودیم و این‌قدر  مقدس را نمی‌خوردیم. اگر من نشوم نامردی ست"😭 امنیت رضا قربانی میانرودی🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo