eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.8هزار عکس
17.4هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱با صدای بدی در باز میشود . سجاد در چهارچوب در نمایان میشود . چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند . چشم هایش سرخ و رنگش پریده است . شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود . لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید _به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟ با صدای گرفته میگوید _اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست . بدنم بی حس میشود و می‌افتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند ناگهان از خواب میپرم ..... رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم . احساس خفگی میکنم . دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم .خواب بود ، همه اش خواب بود . نمیدانم گریه کنم یا بخندم .نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده . چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ . بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام . از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم . . . . شهریار نگاهی به من می اندازد _میگم من دیگه برم متعجب ابرو بالا می اندازم +وا برای چی بری ؟ هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده . ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد _آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده با خنده میگویم . +نکنه تو هم زن میخوای ؟ بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری قهقهه میزند _نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست . اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟ +وا مگه چته؟ خوشگل که هستی، خوشتیپ که هستی، دکتر که هستی، نماز روزه‌تم سر جاشه دیگه چی میخوان . ادای آدم های مغرور را درمی‌آورد _راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم . از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد . لبخند شیطانی میزنم +آره همه چی داری ، فقط عقل نداری با خنده سر تکان میدهد _یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟ خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه . برم تا نرسیده بهش بگم برگرده . اخم تصنعی میکنم +همه برادر دارن ما هم برادر داریم و بعد هر دو بلند می خندیم . مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد . با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به مانتوی فیروزه ای ام میکشم . چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم .مهمان ها همگی وارد میشوند . ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند.سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم . بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم . این‌بار سجاد بدون هیچ دستپاچگی شروع به صحبت میکند _فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم . از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم . فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم . سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام +یکی از مواردی که خیلی برام مهمه اول وقته . اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم. یا پنهان کاری رو دوست ندارم . مخالف به ویژه برای تربیت بچه . یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم . بقیه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم . دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست . میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت . لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند _راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم . تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم . قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد. نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود . بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم . عمو محمود لبخند مهربانی میزند _خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟ لبخند کوچکی میزنم و با خجالت به لبه چادرم چشم میدوزم +فکر میکنم عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد _خب الحمدلله .دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم . شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟ پدرم میگوید +قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه همو محمو خطاب به من میگوید _بگو عمو جان با تحکم میگویم +طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه عمو محمود سریع میگوید _نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه . ادامه دارد...
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صدای بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و به ايستاد. دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد برای تو شوهر نمی شود. متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟ گفت: کسی که اين قدر به و مسائل عبادی‌اش مقيد باشد، جايش توی اين دنيا نيست. https://eitaa.com/piyroo
⚠️ وقتی پلیس به شما میگه لطفاً ! شمااگه پاسپورت,شناسنامه,کارت ملے یاحتے کارت نمایندگے مجلس رو هم نشون بدے بازم میگه گواهینامه...! وقتی اون دنیا گفتن ؛ هرچے دم از انسانیت ,معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کارے رو نشون بده.... نمــاز ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
⚠️ وقتی پلیس به شما میگه لطفاً ! شمااگه پاسپورت,شناسنامه,کارت ملے یاحتے کارت نمایندگے مجلس رو هم نشون بدے بازم میگه گواهینامه...! وقتی اون دنیا گفتن ؛ هرچے دم از انسانیت ,معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کارے رو نشون بده.... نمــاز ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت است. 🌷 📌8 اردیبهشت سالروز شهادت /شادی روحش صلوات🌸🌿 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
اول وقت سفارش شهید مدافع حرم عباس هیچگاه ندیدم که نماز اول وقتش ترک شود. همیشه به این موضوع اهمیت می‌داد و خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب می‌کرد. صدای اذان همیشه در تلفن همراهش پخش می‌شد. یادم است پس از شهادتش، نیمه‌های شب که همه خواب بودند با صدای اذان بی‌موقع از خواب بیدار شدم و به حیاط خانه رفتم تا ببینم اذان مسجد است یا نه! الظاهر صدا از جای دیگر بود که پس از جستجو تلفن همراه عباس را که در چمدانش بود یافتم و آن صدای اذان از این تلفن بلند می‌شد. ساعت اذان مطابق برساعت شرعی منطقه حلب سوریه بود. خدا را بخاطر این قربانی پاک شکر کردم و با خودم گفتم «یا قابل القربان...» 🌷🌷🌷🌷 شهيد دانشگر كمي قبل از شهادت نماز ظهر را در تيررس دشمن اقامه مي‌كند؛ مثل ياران حسين(ع) اما باز هم آرام است و اين موقعيت خطرناك از كيفيت نمازش كم نمي‌كند. كسي نمي‌داند در اين نماز ميان عباس و خدا چه مي‌گذرد. او چند ساعت بعد به شهادت مي‌رسد: یاد همه اسمانی هاجاودان ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
اول وقت سفارش 🕊 وسط جبهه بهش گفتم بچه! الان چه وقتِ خواندنه؟ گفت: از کجا معلوم دیگه وقت کنم و شروع کرد نماز خواندن .... السلام‌علیکم‌ورحمة‌الله‌وبرکاته را که گفت یک خمپاره آمد و بُردش .... 🌺 شهـدا را یاد کنید با ذکر صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
📜فرازی ازوصیت_نامه شهید خواندن در اول وقتش که موجب رضای خدا می‌شود و به فرموده خداوند متعال در قرآن آدم را از زشتی‌ها و پلیدی‌ها دور می‌کند و چه زیباست خواندن آن در اول وقت که موجب آرامش و آسایش می‌شود و به نقل از مجتهد عارف ایت الله (ره) تاکید و مداومت کردن در خواندن نماز اول وقت آدم را خواسته یا ناخواسته به مراتب عالیه می‌رساند. 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🥀در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی‌کوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند. علت را پرسیدم، گفتند: وقت است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین‌جا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست. با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. ... وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۵۰ تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۱ هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : _نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره. نوشتم: _دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟ نوشت: _دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی. «شهید همت!!» من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه. 🍃🌹🍃 باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه. خواهش میکنم دعام کن.. اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی .کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم!!! عاشق یک مرد پاک.. اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم.. . کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم… شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. 🍃🌹🍃 چقدر آروم شدم… نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین ی بود که و میل خودم،  رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: _چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم: _با صدای اذان بیدارشدم. 🍃🌹🍃 نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: _خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم: _کوتاه بود!! اوگفت: _دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم: _ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت: _خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. 🍃🌹🍃 بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس«حاج همت» بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود. دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید: _سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم: _نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟ هست .. هست.. هست…من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید..پرسید: _از کی حرف میزنی؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟