🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_109
نمی تونستم اصلا.
دستم نمی رفت که زنگ بزنم به ارشیا. مگه تا حالا چقدر مستقیم باهاش صححبت کرده بودم!
اون همه بال سرش آورده بودم و اونم جیک نزده بود.
حالا بیام بگم چی؟پوف خدایا یه کاری بکن.باز به گوشی نگاه کردم. مهرناز خانم به مامان گفته بود برای آخر هفته قرار خواستگاری رو گذاشتند.
ارشیا فقط قول داده همراهشون بیاد.ترس برم داشته بود. نکنه بره و دختره رو ببینه و همه چیز تمام شه.
بی خودی داشتم وقت تلف می کردم تا قبل از انجام این خواستگاری باید بهش می گفتم.تا دو ساعت دیگه باید می رفتم کلاس ولی هنوز به ارشیا زنگ نزده بودم.
این بار یک نفس عمیق کشدم و دکمه اتصال و زدم. با هر بوق ضربان قلبم هم بالا تر می
رفت.
_بفرمائید؟
صدای ارشیا که پیچید توی گوشم زبونم بند اومد هر چی حرف آماده کرده بودم از ذهنم
پرید.
_الو؟
اگه قطع می کردم دیگه عمرا دوباره زنگ می زدم.
_سلام
صدام می لرزید. صدای ارشیا ناآشنا به گوش
رسید.
_شما؟
آب دهنم و قورت دادم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻