🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_149
کمی دلخور بود بعد از سلام و احوال پرسی با مامانش و مادر شوهرش کنار من نشست.به طرم خم شد و با مهربونی گفت:
_خیلی زحمت کشیدی!
_یه دسته گل کوچیکه دیگه
_نه محبت کردی واقعا.
-خواهش میکنم.
مادرها آرام صحبت می کردن و من و الهه سکوت کرده بودیم. خیلی دلم می خواست بدونم چه اتفاقی افتاده که الهه دلخوره.
ولی احساس می کردم خیلی پروئیه که بخوام
ازش بپرسم.الهه نگاهش را توی سالن چرخاند و گفت:
-آقاجونم زیاد دلش نمی خواست مامان بیاد. داداشم دیگه بدتر ولی خوب مامان بالاخره راضیش کرد.
از اینکه خودش سر حرف و باز کرده بود خوشحال شدم
پرسیدم:
-چرا؟
الهه آهی کشید و گفت:
-با رشته سامان مشکل دارن.
-چه مشکلی؟الهه شونه ای بالا انداخت و گفت:
-بابام عقاید خاصی داره. نه که خیلی خشک باشه ولی با موسیقی خیلی جور نیست. خوب سامانم که موسیقی می خونه.
از چیزاهایی که می شنیدم تعجب کرده بودم. با همون حالت داشتم نگاش می کردم که برگشت و گفت:
-چیه باورت نمیشه؟
سر تکون دادم و گفتم:
-پس چطوری موافقت کرده با ازدواجتون؟
الهه آه پر حسرتی کشید و گفت:
-به این راحتی ها هم نبود. نمی دونی چقدر خون دل خوردم. سامان اینقدر اومد و رفت و حرف شنید تا بابام و قانع کرد. ولی بابام همون موقع گفت راضی نیست سامان از این راه پول دربیاره .الانم نبین راحت نامزد کردیم. بابا شرط گذاشته سامان یه کار درست و حسابی پیدا کنه وگرنه نامزدی رو به هم میزنه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻