﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_32
رژ قرمز رنگے برداشتم و ڪمے روے لب هایم ڪشیدم سپس با دستمال ڪاغذے تمیز پاڪ ڪردم.
دستمال را طورے ڪنار آینہ قرار دادم تا جاے قرمزے رژ در دید باشد.
چند دستمال ڪاغذے روے زمین انداختم،جعبہ ے دستمال ڪاغذے را همراہ ریمل روے تخت پرت ڪردم.
نگاهے بہ اتاق انداختم،ڪاملا مشخص بود من آرایش ڪردہ بودم و بہ اجبار خانوادہ پاڪ ڪردم!
در دل گفتم ڪاش بتوانم اول مادر عسگرے را بہ اتاق بڪشانم این میدان جنگ را ببیند و فرار ڪند!
بالاخرہ مادرشوهر بود!
جلوے آینہ ایستادم تا از وضع ظاهرے ام مطمئن شوم،سارافون بلند آبے رنگ سادہ اے همراہ با شلوار سفید پوشیدہ بودم.
روسرے آبے رنگم را براے بار اول بہ اصرار مادرم طرح لبنانے بستم.
همانطور ڪہ خودم را در آینہ نگاہ مے ڪردم گفتم:تا چند دیقہ دیگہ چہ شود!
بشڪنے زدم و ادامہ دادم:پسرِ عسگرے پَر!
هم زمان با بشڪن زدنِ من صداے زنگ آیفون بلند شد.
سریع ڪلید در اتاق را برداشتم،صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ در هول و ولا بودند.
بہ سمت در رفتم،نباید ڪسے وضع اتاق را مے دید!
در را قفل ڪردم.
صدای باز شدن در آمد،ڪنجڪاو شدم خانواده ے عسگرے را ببینم!
خواستم به سمت پنجره بروم که کف پایم درد گرفت!
زیر پایم را نگاه کردم،یڪے از رژها لہ شده بود!
همانطور ڪہ لنگان لنگان بہ سمت پنجرہ مے رفتم گفتم:راست گفتن چاہ نڪن بهرِ ڪسے اول خودت دوم ڪسے!
ڪنار پنجرہ ایستادم،خانم و آقاے عسگرے سریع وارد شدند.
زیر لب گفتم:اڪہ هے نشد ببینمشون!
پسرے وارد حیاط شد،قدش تقریبا بلند بود؛نمے توانستم خوب صورتش را از پشت پردہ ببینم.
ڪت و شلوار سورمہ اے رنگے همراہ با پیراهن سفید پوشیدہ بود.
همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے در دست داشت در را بست،در حالے ڪہ بہ سمت خانہ قدپ برمے داشت بلند گفت:سلام!
من هم از پشت پنجرہ آرام گفتم:سلام پسرِ عسگرےِ معروف!
داشت وارد خانہ میشد ڪہ نگاهش بہ سمت پنجرہ ے اتاق افتاد!
دقیق تر نگاہ ڪرد،انگار مرا دید!
من هم صورتش را دیدم!
چهرہ اے ڪہ تصور میڪردم را داشت اما دلنشین تر!
سریع نگاهش را از من گرفت و وارد شد.
با ڪف دست محڪم روے پیشانے ام ڪوبیدم و گفتم:الان فڪ میڪنہ من چقد شوهر ندیدہ م!
سرم را برگرداندم،نگاهم بہ موڪت افتاد.
روے تمام موڪت قرمز شدہ بود!
ڪف پایم را نگاہ ڪردم،ناخواستہ خراب ڪارے ام بهتر جور شد!
خواستم رژ را بردارم ڪہ یادم افتاد براے نوراست،خم شدم و برش داشتم.
همانے بود ڪہ طاها برایش خریدہ بود،اگر طاها برایش باد هوا هم میخرید مثل جانش از آن مراقبت میڪرد!
این بار محڪمتر با ڪف دست بہ پیشانے ام ڪوبیدم:نورا تیڪہ تیڪہ م میڪنہ دیگہ بہ پسر عسگرے نمے رسم!
سرم را تڪان دادم و دوبارہ رژ را نگاہ ڪردم،گویے بہ جاے پا یڪ تریلے هجدہ چرخ از رویش رد شدہ بود!
فاتحہ ام را خواندم:چہ واسہ شوهر ڪردن استرس داشتم! دیگہ ڪلا حل شد،روحم شاد و یادم گرامے باد!
فڪرے بہ ذهنم رسید،چہ خوب میشد نورا را بہ اتاق بڪشانم تا ببینید و اَلَم شَنگہ راہ بیندازد....
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_32
مامان داد زد:
-کجا با این دستت؟
-جایی نمی رم می رم تا سر خیابون کت شلوار ماکان و
بدم خشکشویی.
-نمی خواد خودش می بره.
-نه می خوام خودم ببرم.
-ترنج لج نکن با این دستت.
-بابا چیزیم نیست چرا اینقدر بزرگش میکنی مامان.
-چی چی و بزرگش میکنی با این دست بانداژ شده چه جوری میری!
-چشمام و گرد کردمو گفتم:
-مامان قله قاف که نمیرم. همین سر خیابونه. اینم فقط یه دست کت و شلواره.
مامان کلافه شد:
-اوف اصلا هر غلطی دلت خواست بکن.
-قربون این لحن مهرآمیزت سوری جون.
- زهرمار و سوری جون!
خنده ای کردم و از خونه زدم بیرون.آخیش جیم شدن از مدرسه چقدر حال میده. حتی اگه بخاطر ترک برداشتن ترقوه عزیزم باشه.
تا سر خیابون راهی نبود شاید پنج دقیقه.با همون قیافه رفتم تو خشکشویی.
-سلام آقا!
مرده از بین لباسهایی که توی کاور های پلاستیکی پیچیده بود بیرون اومد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻