🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_352
.ارشیا به ترنج نگاه می کرد در طی تعریف کردن ماجرا به
همه نگاه کرده بود الا او.
مسعود بلند شد و گفت:
-خدا رو شکر که به خیر گذشت.
و رفت طرف اتاق تا لباسش را عوض کند. ترنج هم سر تکان داد و گفت:
-آره از وقتی چادرم پاره شد داشتم فکر میکردم خوب شد به حرف سوری جون گوش ندادم اون چادری که مامان الی برام از کربلا آورده سرم نکردم واسه دانشگاه وگر نه الان دیگه حالم
حسابی گرفته بود.
سوری خانم با تعجب به ترنج نگاه کرد و گفت:
-مگه اینی که باهاش می ری دانشگاه همون نیست؟
ترنج با خنده شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نه. اون یکیه که خودم با الی رفتیم خریدیم.
سوری خانم دلخور نگاهش را از ترنج گرفت و در حالی که بلند میشد گفت:
-پس بگو منو سرکار گذاشتی.
ترنج هم زود بلند شد و دست مادرش را گرفت و نشاند و گفت:
-نه به خدا. اخه اون حیفه. دانشگاه میرم با رنگ و هزار تا چیز سر و کار دارم خراب میشه خوب
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻