🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_380
گرچه مهربان قبل از اینکه برای همیشه توی خانه انها ماندگار شود اینجا و آنجا کار می کرده ولی الان بیشتر
از شانزده سال بود که توی خانه آنها بود پس بی اعتنایی به مشکلش بی انصافی بود.
ترنج از خانه مهربان یک راست رفت سمت شرکت پدرش.
باید با او حرف میزد.
نمی گذاشت مهربان دوست داشتنی اش دیگر درد بکشد.
منشی پدرش زن میان سال مهربانی بود که او را می شناخت. با دیدن ترنج با لبخند جواب لالمش را داد.
-بابا هست؟
-هست ولی باید چند دقیقه صبر کنی.
-باشه.
ترنج همانجا روی یکی از مبل ها نشست و سرش را با موبایلش گرم کرد. شاید
یک ربع منتظر ماند تا بالاخره در باز شد و مردی از اتاق پدرش خارج شد.
خانم فرهادی منشی مسعود رو به ترنج
گفت:
-حالا می تونی بری تو.
ترنج بلند شد و با لبخند تشکر کرد. بعد به در اتاق زد و وارد شد.بفرمائید.
-سلام آقای رئیس.
مسعود سرش را بالا آورد و با دیدن ترنج خندید و گفت:
-تو اینجا چکار می کنی وروجک؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻