🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_672
لبخند همیشگی اش را به لب آورد و رفت طرف میز شهرزاد.
شهرزاد باز هم غوغا کرده بود.
مانتویش سرخ بود و شالش سفید شلوار تنگ سفیدی هم پایش بود.
چقدر قرمز به او می آمد. آرایشش کمی بیشتر از همیشه بود و
لبهایش را هم سرخ کرده بود.
ماکان باز هم با لذت سرتاپای او را برانداز کرد و خدا را شکر کرد که داشت می رفت عروسی و حسابی به خودش رسیده بود.
کت و شلوارش نوک مدادی بود پیراهن مشکی و کراوتش یکی دو درجه از کتش تیره تر بود.
رنگی بین پیراهن و کتش.
شهرزاد هم با لذت سرتا پای ماکان را برانداز کرد و از اینکه مردی به جذابی ماکان در کنارش بود از خوشی
نزدیک به ذوق مرگ شدن بود.
پنج شش نفر دیگر هم دور میز حضور داشتند.
همه سرها به طرف ماکان برگشت. شهرزاد با عشوه ظریفی که جزئی
از حرکاتش بود به سمت ماکان رفت و گفت:
_چقدر دیر کردی؟
_ببخشید خیابونا شلوغ بود. یک مدتم داشتم دنبال جای پارک می گشتم.
و لبخندش را به چهره او پاشید.
شهرزاد بدون هیچ حرف دیگری دست انداخت و زیر بازوی ماکان را گرفت و برد
سمت میز. ابروهای ماکان فنری بالا پرید.
این چه ریلکس شد یهو.
شهرزاد رو به بقیه گفت:
_اینم ماکان عزیز من!
ماکان توی دلش تکرار کرد:
ماکان عزیز من؟؟؟؟ از کی تا حالا اونوقت؟ چرا که نه.کی بدش مال همچین پری رویی باشه.
ژستش را به هم نزد.
خیلی مودبانه به چهار دختر و دو پسری که اطراف میز را اشغال کرده بودند سلام کرد و با همه
دست داد.
بعد هم صندلی را برای شهرزاد نگه داشت تا بنشیدند.
چشم ها مثل دستگاه های اسکن در حال تخمین
زدن سر تاپای ماکان بودند. یکی از دخترها رو به شهرزاد گفت:
_شهرزاد رو نکرده بودی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻