eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌سوریہ‌کہ‌اعزام‌شده‌بود بعضۍ‌شب‌ها‌با‌هــم‌در‌فضای مجازۍ‌چٺ‌میکردیم بیشتر‌حرفهایماݩ‌احوالپرسۍ‌بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌میریختیم‌بر‌آتش دلتنگۍ‌ماݩ... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌تلفن‌همراهم‌را‌ڪہ روشن‌کردم دیدم‌عباس‌برایم‌کلۍپیام فرستاده‌است...! وقتۍ‌دیده‌بود‌ڪه‌من‌آنلاین نیستم نوشتہ‌بود: آمدم‌نبودۍ؛‌وعده‌ۍ‌ما‌بهشت.. بہ‌روایت‌همسرشهید🌸 https://eitaa.com/piyroo
💖 روح الله برای من هدیہ امام رضا بود . همسری ڪه امام هشتم بہ آدم هدیہ بدهد و امام حسین (ع) او را بگیرد وصف نشدنی است . من عروس چنین مردی بودم . با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد ، اونجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا ڪردم گفتم : یا امام رضا اگر مردی متدین و اهل تقوا بہ خواستگاری ام بیاد قبول می ڪنم . یڪ ماه بعد از اینڪه از مشهد برگشتم روح الله اومد خواستگاری ام ... و شدم عروس امام رضا (ع) . https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج دوباره کش آمد روی اپن و با بدجنسی خندید و گفت: -به این میگن نهایت خودشناسی. همه از این حرف ترنج خندیدند. مسعود نگاه پر سوالی به سوری خانم انداخت و با اشاره پرسید چه خبره که سوری خانم شانه ای بالا انداخت. ماکان هم منتظر جواب بود. خیلی وقت بود که ترنج اینقدر سر حال نبود. حالا هم داشت با دقت میز شام را میچید. وقتی دید همه هنوز سر جایشان ایستاده اند انگشتش را گاز گرفت و گفت: -اینقدر بم نمی آد آشپزی کنم؟ مسعود کتش را روی دستش انداخت و گفت: -تقریبا جز صحنه های نادر طبیعته. مثل عبور ستاره هالی مثلا. -بابا کاری نکنین که امشب شام بهتون ندم. -نه بابا جان جریمه اش خیلی سنگیه.پس بدوین تا یخ نکرده. بعد هم به کمک سوری خانم غذا را کشید و وسط میز گذاشت. شام در فضایی کاملا شاد صرف شد. انگار ترنج برگشته بود به سالهای پر از نشاطش. -اعتراف کنین شام به این خوبی نخورده بودین. مسعود گفت: -واقعا همین طوره. ماکان هم تائید کرد. -واقعا باورم نمیشه اینقدر استعداد داشته باشی. می دونم من کلا هنوز کشف نشدم. اینا که چیزی نیست. آخر شب هم کنار ماکان نشست و با اینکه فردا اول وقت کلاس داشت با هم چیپس خوردند و یک فیلم ترسناک تماشا کردند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان که اصلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بود که انگار بعد از مدتها با او آشتی کرده بود. -وای ماکان من حالا چه جوری تنهایی بخوابم تو اتاقم. -می ترسی؟ -ها؟ نه بابا. ماکان پراند: -می خوای بیای تو اتاق من؟ ترنج لبش را جوید و گفت: -می رم متکامو بیارم. و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا ترنج بود؟ ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت: -به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تختت راحت باش. ماکان راحت روی تختش لم داد و گفت: -دقیقا منم همین تصمیم و داشتم. ترنج در حالی که روی زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید گفت: -جنبه تعارفم نداره این داداشی ما. ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد و گفت: -شوخی کردم بیا بالا بخواب. نه دیگه گفتم جون داداش. نمی شه. لوس نشو پاشو بیا. دیگه داری اصرار می کنی چکار کنم. و سریع روی تخت پرید. ماکان با خنده روی زمین دراز کشید و گفت: -یه سوال ترنج 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -هوم؟ -تو که قبلا از این اسکلت و این چیزا اینقدر تو اتاقت پر بود حالا چرا از این فیلمه ترسیدی؟ ترنج به پهلو چرخید و سرش را به آرنجش تکیه داد و گفت: -این یه رازه. و نیشش تا بنا گوش باز شد.ماکان هم به پهلو چرخید و رو یه ترنج گفت: -راز؟ ترنج خندید و گفت: اوهوم.می گم به شرط اینکه ازش سواستفاده نکنی. ماکان با ابروهای بالا رفته گفت: -قول نمیدم. ترنج خوابید و گفت: - پس منم نمی گم. -خیلی خوب بابا بگو کشتی مارو. -خوب آخه اسکلت و خون واین چیزا که ترس نداره. روح ترس داره. این فیلمه همش روح داشت. ماکان از این حرف ترنج به خنده افتاد. -بی مزه چرا می خندی؟ -وای ترنج کاش این رازو یه سه چهار سال زودتر می فهمیدم. اونوقت تلافی همه بلاهایی که سر خودم و اون ارشیا آورده بودی یه جا در می آوردم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🥀 ❤️| امام محمدباقر علیه السلام: الْمَهدي وَ اصْحابُهُ... يأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ ينْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ 🌱حضرت مهدی«عج» و اصحاب او امر به معروف و نهی از منکر میکنند! https://eitaa.com/piyroo
روایت ماجرای درگیری از زبان خود شهید علی خلیلی، قبل از شهادتش در گفتگو با خبرگزاری فارس در مورد ماجرای منجر به زخمی شدنش در جریان امر به معروف و نهی از منکر گفته بود: نیمه شعبان دو سال پیش به نظرم ساعت دوازده شب بود که می‌خواستیم دو نفر از دوستانم را به خانه‌‌شان در خاک سفید برسانم که دیدیم پنج، شش نفر در حال اذیت دو خانم هستند و به زور می‌خواستند وی را سوار ماشین کنند. دوستان من به دلیل پایین بودن سنشان جلو نرفتند اما من به آن افراد تذکر دادم و گلاویز شدیم و یکباره چاقویی که نمی‌‌دانم از کدام سو، نثار ما شد. من همان جا افتادم و آن افراد نیز فرار کردند اما یکی از همراهان من که موتور سواری بلد بود آن‌ها را دنبال کرد و شماره پلاکشان را برداشت. من نیم ساعت در خیابان افتاده بودم و ماشینی که دو سرنشین داشت و عازم شمال بود من رو سوار کردند و به اورژانس فلکه سوم تهرانپارس بردند؛ ساعت دوازده و نیم بود که پزشکان گفتند که اگر تا نیم ساعت دیگر مریضتان را به یک بیمارستان مجهز نرسانید وی جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. «دوستان من را به بیست و شش بیمارستان دیگر هم بردند اما هیچ بیمارستانی من را به دلیل اینکه حالم وخیم بود پذیرش نمی‌کرد تا اینکه بالاخره ساعت پنج در بیمارستان عرفان عملم کردند». وی با بیان اینکه ضارب نیز به دلیل در اختیار داشتن شماره پلاک اتومبیلش به زندان افتاد گفت که مدت زیادی گذشت و ما چهار الی پنج ماه بعد به دادگاه رفتیم که سردار نقدی نیز حضور داشتند و من دیدم وکیلی گرفته‌اند و خود ایشان پیگیر کارها بودند. در دادگاه یکی از آن افراد به سه سال زندان و بقیه نیز که همدست بودند به شصت الی هفتاد ضربه محکوم شدند اما همه آن‌ها به قید وثیقه آزاد هستند. البته ناگفته نماند دکتر دستجردی نیز تشریف آوردن و هزینه بیمارستان را حساب کردند. وی معتقد است که اسم کارش را امر به معروف نمی‌گذارد بلکه آن اقدام را دفاع از ناموس می‌داند و به گفته وی دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجب است. شهید خلیلی در پایان با تاکید بر اینکه جز خدا هیچ کسی پشت آدم نیست، خاطرنشان کرد: من آن موقع هم که رفتم با آن افراد درگیر شدم به کسی امید ندوخته بودم به خاطر لبخند آقا رفتم و دفاع کردم." بعد از زخمی شدن خلیلی دادگاهی تشکیل شد و در دادگاه ضارب به سه سال زندان و پرداخت دیه محکوم شد. طلبه شهید علی خلیلی در مدت کمتر از سه ماه از صدور حکم یعنی 8 خرداد سال بعد رضایت قطعی و بدون قید و شرط خود را از ضارب اعلام کرد. خلیلی بعد از تحمل دردهای فراوان ، در فروردین سال ۹۲ به فیض شهادت نایل شد. https://eitaa.com/piyroo