eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
36.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آن "خوشتیپ لرستـــــــانی که شهیـــــــد" شد روایتی کوتاه از زندگی شهید "علی عباس حسین پور" دانشجوی نخبه و "اسطوره گمنام" خلوص و نجابت 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
چشمٱی کم سو و دنیٱ زده ام رو برقِ خورشیدِ فروزانِ نگاهِ پٱک و مستٱنه و بهشتیت میگیره، چیکه چیکه نور از چشمٱم جٱری میشه...زلٱل میشه نگٱهم... کٱش هیچوقت از چشمت نیفتم... . 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
او چیـد گلـی سـرخ ز گلـزار شـهادت از سمت زمین رفت به میدان سعادت ... از خاک رهاگشت، دلش سوی کجا رفت؟ انگـار به دنبال دل آیــنه ها رفت اسدی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبت‌های جالب‌ یک‌ آقازاده مدافع‌حرم 🔹شهیدعبدالله‌زاده‌فرزندفرمانده‌سابق حفاظت‌اطلاعات‌ناجا۱۳خرداد‌امسال‌در تدمر‌سوریه‌به‌شهادت‌رسید! 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
•{🌹🕊}• 🌿خدایا! عـاشق در برابࢪ معشوق آنقدࢪ عشـق میورزد تا بمیـرد! من هم آنقدر عاشق تو هستم ڪه میخواهم در راه تو تڪه تڪه شوم.... 🌷شهید حجـت اللـه رحیـمے🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 قلم نی را برگرداند توی جاقلمی در مرکب ها را یک به یک بست نگاهی به دریای کاغذ اطرافش کرد و از روی شان آرام گذشت و رفت سمت حمام. ماکان از پله بالا دوید و چند ضربه به در اتاق ترنج زد: -ترنج! مامان میگه زود باش. ترنج! وقتی صدایی نشنید به خودش جرات داد و آرام در را باز کرد. توی اتاق را نگاه کرد.چراغ روشن بودو از ترنج خبری نبود. نگاهش را دور اتاق چرخاند که رسید به میز ترنج. بهت زده وارد اتاق شد و به سمت میز ترنج رفت. نگاهش روی اشعار می دوید همه بوی غم میداد. خدایا اینجا چه خبر بوده؟ سر پا نشست و کاغذهای روی زمین را یکی یکی نگاه کرد. بعضی هاشان جای قطره های اشک رویشان کاملا واضح بود. ماکان کلافه دستی به سرش کشید و بلند شد. "ترنج تو چت شده دختر کاش با من حرف می زدی." بار دیگر آخرین بیتی که ترنج نوشته بود را خواند و قبل از اینکه ترنج سر و کله اش پیدا شود با اعصابی ناآرام از اتاق خارج شد. این بار که به در اتاق ترنج زد صدایش را شنید: -ترنج؟ -بله داداش. از داداش گفتن ترنج لبخندی روی لبهایش نشست. - می تونم بیام تو.؟ -بله بفرما. ماکان در را باز کرد و ناخودآگاه نگاهش رفت سمت میز. چیزی نبود. کاغذ ها جمع شده و میز مرتب بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد تازه ترنج را دید. یک سارافون لی کوتاه پوشیده بود که درست تا بالای زانویش بود. بلوز آستین بلند سفید و شلوار پاچه گشاد سفیدی هم پوشیده بود. شال سفیدش را هم به طرز زیباییدور سرش پیچیده بود. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشانده بود.لبخند ماکان ناخودآکاه پهن تر شد. -چه کردی خانمی؟ ترنج لبخند نگرانی زد و به خودش نگاه کرد و گفت: -به نظرت خیلی بچه گانه نشده.؟؟ ماکان رفت طرف ترنج و بازوهایش را گرفت و صاف نگاه کرد توی چشمانش و گفت: ترنج به خدا لازم نیست به دیگران ثابت کنی بزرگ شدی. دنیای بزرگترا جای خیلی جالبی نیست باور کن. ترنج سر به زیر انداخت. چقدر دلش می خواست با ماکان راحت تر بود. با یکی از اعضای خانواده اش. هیچ کسی را نداشت که محرم رازش باشد. چقدر دلش می خواست با ماکان دوست باشد. ماکان چانه ترنج را بالا گرفت و زل زد توی چشمانش که با پرده ای از اشک تر شده بود و گفت: -اینم یادت باشه بزرگ شدن به لباس و ظاهر نیست 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻