eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.7هزار عکس
17.4هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سلام بر تمامی همسنگران 💐عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال @shahiid61 تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا https://eitaa.com/piyroo
🍃🌹🍃 🌺 : هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند، آن را استخراج کند و مصرف کند و سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری کند. https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شب خواست از ماکان بپرسد ولی هر کار کرد نتوانست ولی اینقدر این کار را تابلود انجام داد که ماکان مشکوک شد. شب قبل از خواب ماکان سری به اتاق ترنج زد برایش عجیب بود که ارشیا سه چهار روز سراغ او نیاید. درست بعد از همان شب. دست به سینه کنار در اتاق ترنج ایستاد و به او که داشت وسایلش را جا به جا می کرد نگاه کرد. ترنج متوجه او شد با تعجب گفت: -کاری داری؟ ماکان وارد اتاق شد و کنار میز ترنج ایستاد و در حالی که با وسایل روی میزش بازی می کرد گفت: -می خواستی چیزی بپرسی از من؟ ترنج جا خورد ولی خودش را با وسایلش سرگرم کرد و سعی کرد تا می تواند لحنش بی خیال باشد. -ها؟ نه چیز مهمی نبود. -خوب همون چیزی که مهم نبود چی بود؟ -هیچی بابا. توی برد زده بود این هفته کلاسای آقای مهرابی تشکیل نمشه می خواستم بدونم چرا نمیآد. ماکان با ابرو های بالا رفته به ترنج نگاه کرد: -اون وقت چرا باید برات مهم باشه؟ ترنج سعی کرد با مسخره بازی ذهن ماکان را منحرف کند: -بنده خدا اگه بدونه بچه ها چی پشت سرش می گن حتما سکته می کنه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان نشست روی تخت و با دقت به حرکات شتاب زده ترنج خیره شد: -چی میگین؟ -بنده خدا رو داماد کردن فرستادن ماه عسل. و از این حرف خنده اش گرفت. خنده اش واقعی بود. ماکان هم خندید و گفت: -عجب جایی گیر کرده بدبخت. -آره بابا یه مشت دختر ندید بدید. استاد بنده خدا شده سوژه. ماکان دراز کشید روی تخت ترنج و گفت: -فکر کنم زیادم بش بد نگذره؟ ترنج از دهانش پرید: -آره همین ارشیام. با اون اخم تخمش. و یک لحظه لبش را گزید. تازه فهمید چقدر صمیمی و راحت اسمش را جلوی ماکان به زبان اورده یادش نمی امد تازگی اینقدر راحت از او حرف زده باشد. ماکان بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد شب بخیر گفت.ترنج دستی به صورتش کشید و گفت: -اه خاک تو کله ات ترنج بگیر جلوی اون زبون بی صاحب و. همان جور دست به دهان ایستاده بود و داشت با خودش غرغر میکرد که ماکان برگشت: -چیزی شده داداش؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت: -ترنج... -بله داداش؟ ماکان با نگرانی به اونگاه کرد و گفت: -اگه مشکلی داشته باشی به داداشت که میگی نه؟ ترنج سر به زیر انداخت و انگشتانش را به هم فشرد. بعد سرش را بالا آورد و رو به ماکان گفت: -حتما داداش. ماکان لبخند کوچکی زد و رفت. ترنج روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. یعنی بو برده؟ شاکی از دست خودش بلند شد و چراغ را خاموش کرد. ماکان از حرفهای ترنج کمی نگران شده بود. همان شب با موبایل ارشیا تماس گرفت. گوشی اش خاموش بود.عجیب بود. ارشیا اینجور ادمی نبود. انها مثل برادر بودند. هر مشکلی برای یکی شان پیش می آمد ان یکی همیشه کنارش بود. هیچ چیزی پنهان از هم نداشتند. حالا چه اتفاقی افتاده بود که ارشیا خودش را از ماکان دور کرده بود. ماکان کلافه توی اتاقش قدم می زد. برای تماس گرفتن با خانه اش هم دیر بود. تصمیم گرفت صبح در اولین فرصت با خانه ارشیا تماس بگیرد. روی تخت دراز کشید و یک بار دیگر شماره ارشیا را گرفت. نه باز هم خاموش بود.ماکان آشفته خوابید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت