eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ میگم:آخہ‌ایـن‌مدل‌لباس؟! میگھ:همہ‌میپوشن":) میگـم:ایـن‌‌جورحرف‌زدن؟! میـگھ:همہ‌همینجورےحرف‌میزـنن ":) میـگم:غیبٺ؟!💔 میـگھ:همہ‌غیـبٺ‌میکنن"! تاوانِ‌گناهات‌رو‌چۍ؟!❗️ اونوفقـط‌خودٺ‌پس‌میدی…! https://eitaa.com/piyroo
🦋 -چادرم.. سیاه‌ترین‌رنگِ‌جهان‌هم‌که‌باشد.. باطنش‌رنگیست، پراز‌نقشِ‌حیاست.. اگرتوفقط‌سیاهی‌اش‌رامیبینی ایراد‌از‌چادر‌من‌نیست عمیق‌تربنگر..💛! https://eitaa.com/piyroo
پرواز و شهادت به سبک شهید علی حیدری🌷 🔹️ علی جوانی بود که تمام اعضا و جوارحش رادر کنترل خود داشت او دفترچه ای داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص می‌کرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش می‌پرداخت و به خود تذکر می‌داد ... 🔸او از شاگردان آیت‌الله‌ حق‌شناس بود 📝 در بخشی از وصیت‌نامه‌اش آمده است : من خیلی کمتر عطر خریده‌ام زیرا هر وقت بوی عطـر می خواستم از ته دلم می‌ گفتم "حسین‌ جان" آن وقت فضا معطر می‌‌ شد.  🌹علی در سن ۱۹سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. 📚کتاب « علی بی‌خیال » زندگی‌نامه و خاطرات این شهید عزیز است. روح پرفتوح شهید صلوات https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊وحید جان شهادتت مبارک 🌷 شهیدوحید سالاری که در تاریخ ۵ بهمن ۱۴۰۰ در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر منطقه سیب سوران به درجه رفیع شهادت نائل گردید . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ ✅ارتباط با نامحرم 👈🏼درســت همانــگونه که یــک‌ نمی‌توانــد از یــک لــذت ببرد... قلــ٨ـﮩــ🖤ﮩــﮩ٨ﮩـب نیــز... 👈🏼 نمیـتواند از لذت ببـرد ⚠️ پس سعی کنید خودتان را به گناه آلوده نکنید و با هیچ نامحرمی درد دل نکنید❌ مراقب ارتباطاتتان با هر باشید.. https://eitaa.com/piyroo
یھ‌رفیقی‌برایِ‌خودت‌‌انتخاب‌کن ، که‌هروقت‌کنارش‌‌بود‌ی‌ نتونی‌گناه‌کنی . . خجالت‌‌بکشی‌و‌به‌‌حرمت‌پاك‌بودن‌‌ کارهایِ‌رفیقت‌‌دست‌به‌‌گناه‌‌نزنی . .🙂✌️🏾 🌷 -رفاقت‌تا‌شهادتـ ‌ https://eitaa.com/piyroo
۶ بهمن‌ماه ، سالروز حماسه مردم آمل در مقابله با منافقین ضد انقلاب گرامی باد . ششم بهمن‌ماه ۱۳۶۰ مصادف است با شورش مسلحانه‌ی گروهی از معارضین و افراد ضدانقلاب در آمل با هدف فتنه‌انگیزی علیه انقلاب نوپای اسلامی. در این روز تاریخی مردم آمل با بصیرت و شجاعتی مثال‌زدنی به مبارزه با آنها پرداخته و در کمترین زمان ممکن سرکوب‌شان کردند. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢با پای پیاده 🔹روایتی از زندگی 🌷شهید مدافع وطن رضا ایرانی برگرفته از کتاب در مسیر آسمان 🕊شهید مدافع وطن رضا ایرانی سرباز مرزبانی جکیگور مورخ 1395/04/15 هنگام ماموريت تامین امنیت شهروندان،براثر درگيری مسلحانه با اشرار مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسید. https://eitaa.com/piyroo
💭این‌زمین‌مهریه‌حضرت‌زهراست ◽️توی منطقه عملیاتی رمضان محاصره شده بودیم، ۱۵ نفری می‌شدیم تشنگی فشار آورده بود همه بی حال و خسته خوابمون برد وقتی بیدار شدیم، شهید فایده گفت: بچه‌ها من خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دیدم ◽️حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه‌ی شهیدی رو پر از آب کردند... سریع رفتم سراغ قمقمه‌ی یکی از بچه‌ها که شهید شده بود دست زدیم ، پر از آب خنک بود انگار همین الان توش یخ انداخته بودند. ◽️همه‌ی بچه‌ها از اون آب سیراب شدند از اون آب شیرین و گوارا... از مهریه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها... 🎙راوی: غلامعلی ابراهیمی 📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۸۴ 📸تصویر بالا تصویری واقعی از شهدای مظلوم و تشنه‌ی عملیات رمضان است... https://eitaa.com/piyroo
رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم . بهم گفت : " زندگی ای که من میکنم سخته ها . " گفتم : "قبول" برای همه کاراش برنامه داشت ؛ خیلی منظم و سخت گیر ، غذا خیلی کم میخورد ، خیلی مطالعه می کرد ، خیلی وقت ها میشد روزه میگرفت. معمولا همان روزهایی که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشه که دو نفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم ، همیشه یک غذا می گرفتیم ، دو نفری میخوردیم . خیلی وقت ها هم میشد نان خالی می خوردیم و خیلی کارهای دیگه .. همه اینها برای این بود که نفسشو تربیت کنه و در عین حال فقرا رو درک... مهدی باکری🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا» إسراء ۳۶ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻋﻠﻢ ﻧﺪﺍﺭی، ﭘﻴﺮﻭی ﻣﻜﻦ. ﭼﻮﻥ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ، ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ. https://eitaa.com/piyroo
خوابش را دیدم، _گفتم : چگونہ توفیق‌ شہادت پیدا کردے ؟! +گفت : از آنچــہ دلم‌ مے‌خواست، گذشتـم ! نگذارید حب دنیا شما را فریب دهد 🌷 https://eitaa.com/piyroo
📚 عنوان کتاب: عقربه های جا مانده 🔻زندگینامه داستانی شهید احمدفرگاه به روایت شهید و همسرشان ✍نویسنده: سمانه خاکبازان https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید محمد علی پیشکار به تاریخ 2/5/1345 در شهرستان بیرجند در خانواده ای مذهبی متولد شد. تحصیلاتش را تا سال سوم راهنمایی در زادگاهش سپری کرد. در دوران انقلاب، علیرغم اینکه نوجوانی بیش نبود ولی در راهپیمایی ها نقش فعالی داشت.از آنجا که به مطالعه کتاب و کتابخوانی علاقه زیادی از خود بروز می داد، در سال 58 با همکاری یکی از خیرین، کتابخانه ای دایر نمود. او یکی از فعالان پایگاه بسیج بوده و در پایگاه شهید رحیمی فعالیتهای گسترده ای می کرد. شهید محمد علی پیشکار، یکی از ارادتمندان ائمه اطهار(ع) بود. در مجالس عزادرای و مذهبی حضوری چشمگیر داشت. مدتی در کمیته انقلاب اسلامی خدمت نمود و جز اولین نفراتی بود که ازطریق بسیج عازم جبهه گردید.4 مرتبه در صحنه ها و کارزار با صدامیان کافر شرکت کرد. او دوران مقدس سربازی را در کمیته انقلاب اسلامی به خدمت مشغول شد و ازاین طریق نیز مجدداً به جبهه اعزام گردید. سرانجام در تاریخ 3/11/1365 در منطقه شلمچه، به فیض شهادت نائل شد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _می خواستم ببینمت. ماکان با تعجب گفت: _الان؟ _آره دیگه. فردا کلی کار دارم نمی رسم ازت خداحافظی کنم. گفتم الان بیای ببینمت. ماکان نگاهی به ساعتش انداخت می توانست یک ساعتی را با شهرزاد بگذاراند خیلی هم واجب نبود که سر وقت برسد عروسی مگر او چکاره بود که اول از همه توی مجلس باشد؟ _کجایی؟ _با چند تا از دوستام اومدیم بیرون. _من خیلی نمی تونم بمونم. _ اِ ماکان خسیس بازی در نیار. یه شبه دیگه. _بابا جایی دعوتم. شهرزاد دلخور گفت: _کجا؟ _عروسی یکی از اقوم. _خیلی خوب بیا هر وقت خواستی برو. _باشه کجا بیام. _رستوران.... _اومدم. ماکان موبایلش را توی جیبش برگرداند و در حالی که توی آینه نگاه می کرد راهنما زد و دور زد. همان رستوران دفعه قبل بود. از در وارد نشده شهرزاد را کمی دور تر دید که برایش دست تکان می دهد. با خودش گفت: چقدر از دفعه قبل تا حالا با هم صمیمی شدیم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 لبخند همیشگی اش را به لب آورد و رفت طرف میز شهرزاد. شهرزاد باز هم غوغا کرده بود. مانتویش سرخ بود و شالش سفید شلوار تنگ سفیدی هم پایش بود. چقدر قرمز به او می آمد. آرایشش کمی بیشتر از همیشه بود و لبهایش را هم سرخ کرده بود. ماکان باز هم با لذت سرتاپای او را برانداز کرد و خدا را شکر کرد که داشت می رفت عروسی و حسابی به خودش رسیده بود. کت و شلوارش نوک مدادی بود پیراهن مشکی و کراوتش یکی دو درجه از کتش تیره تر بود. رنگی بین پیراهن و کتش. شهرزاد هم با لذت سرتا پای ماکان را برانداز کرد و از اینکه مردی به جذابی ماکان در کنارش بود از خوشی نزدیک به ذوق مرگ شدن بود. پنج شش نفر دیگر هم دور میز حضور داشتند. همه سرها به طرف ماکان برگشت. شهرزاد با عشوه ظریفی که جزئی از حرکاتش بود به سمت ماکان رفت و گفت: _چقدر دیر کردی؟ _ببخشید خیابونا شلوغ بود. یک مدتم داشتم دنبال جای پارک می گشتم. و لبخندش را به چهره او پاشید. شهرزاد بدون هیچ حرف دیگری دست انداخت و زیر بازوی ماکان را گرفت و برد سمت میز. ابروهای ماکان فنری بالا پرید. این چه ریلکس شد یهو. شهرزاد رو به بقیه گفت: _اینم ماکان عزیز من! ماکان توی دلش تکرار کرد: ماکان عزیز من؟؟؟؟ از کی تا حالا اونوقت؟ چرا که نه.کی بدش مال همچین پری رویی باشه. ژستش را به هم نزد. خیلی مودبانه به چهار دختر و دو پسری که اطراف میز را اشغال کرده بودند سلام کرد و با همه دست داد. بعد هم صندلی را برای شهرزاد نگه داشت تا بنشیدند. چشم ها مثل دستگاه های اسکن در حال تخمین زدن سر تاپای ماکان بودند. یکی از دخترها رو به شهرزاد گفت: _شهرزاد رو نکرده بودی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بقیه هم با سر تائید کردند. شهرزاد که از خوشی در حال مردن بود، خانه خراب کن ترین نگاهی که داشت را به ماکان انداخت و گفت: _خوب دیگه همه چیز و که همه جا رو نمی کنن. ماکان دست به سینه و با لبخند داشت مکالمه آنها را گوش می داد. یکی دیگر از جمع گفت: -نمی خوای ما رو معرفی کنی شهرزاد جان.؟ شهرزاد که از حضور ماکان واقعا خوشحال بود. دوباره بازوی او را گرفت و خودش را آویزان ماکان کرد و گفت: -ماکان دوستای من. سمیرا. نسترن. روژان. سحر. و آقایون. امیر و هادی. ماکان سری برای بقیه تکان داد و اظهار خوشبختی کرد. جمع صمیمی و راحتی بودند و خیلی زود با امیر و هادی گرم گرفت و زمان از دستش در رفت. در طول صحبت هایشان هم شهرزاد مدام از او پذیرائی می کرد. شهرزاد شام را هم سفارش داده بود. میز از چند مدل غذا و سالاد پر شده بود.ماکان اگر تلفنش زنگ نخورده بود. کلا عروسی را به فراموشی می سپرد. ترنج بود. ناخودآگاه گفت: اوخ. شهرزاد مشکوک نگاهش کرد: -کیه؟ ماکان فقط گفت: -ترنج! و بعد توی گوشی با لحن آرامی گفت: -جانم؟ صدای گله مند ترنج توی گوشش پیچید: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا