eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ... 🌱دافع عسر و حرج می‌رسد، ان‌شاءالله... یعنی آن ختم حجج می‌رسد، ان‌شاءالله... 🌱مژده بر منتظر مهدی‌زهرا بدهید... عن قریب عصر فرج می‌رسد، ان‌شاءالله... https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷۲۶ آبان ماه سالروز عملیات عاشورا در سال ۱۳۵۹ است که در این عملیات حصر سوسنگرد شکست و این شهر آزاد شد.🌷 🌼نماهنگ: فتح سوسنگرد 💐پس از وخامت اوضاع سوسنگرد و اشغال این شهر، در جلسه‌ای در اهواز با حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای -نماینده‌ی امام خمینی در شورای عالی دفاع-، سرلشکر فلاحی -جانشین وقت ریاست ستاد مشترک-، سرلشکر ظهیرنژاد -فرمانده‌ وقت نیروی زمینی ارتش-، آقای غرضی -استاندار وقت خوزستان- و افراد دیگری، تصمیم به اجرای عملیات آزادسازی سوسنگرد گرفته شد و واحدهای نظامی شرکت‌کننده در عملیات نیز مشخص گردید. همان شب، آقای اشراقی داماد حضرت امام خمینی رحمه‌الله‌علیه، در مکالمه‌ی تلفنی با آیت‌الله خامنه‌ای، پیام امام را ابلاغ کرد: «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود.» اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، به دستور بنی‌صدر، تیپ ۲ لشکر زرهی اهواز از شرکت در این عملیات منع گردید. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پس از اطلاع از دستور بنی‌صدر، در نامه‌ای خطاب به فرمانده آن لشگر (سرهنگ قاسمی) دستور دادند که طبق تصمیم قبلی، تیپ ۲ در عملیاتی که منجر به آزادسازی سوسنگرد شد، به موقع وارد شود. دکتر چمران دیگر نماینده‌ی امام در شورای عالی دفاع نیز در ذیل همین نامه بر ضرورت اقدام سریع و جلوگیری از اتلاف وقت بیشتر تاکید کرد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | نجات سوسنگرد 🔥 یقین داشتیم اگر عراقی‌ها سوسنگرد رو بگیرند همه بچه‌ها قتل‌عام خواهند شد 🔻شبانه بنی صدر پیام داد عملیات آزادسازی متوقف بشه! 🔆 روایت آقا از فتح سوسنگرد همراه با دکتر شهید مصطفی چمران https://eitaa.com/piyroo
سلام بر همه همسنگران طبق جمعه ها تا ساعت 16کانال تعطیل میشه
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۱۷ مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت
🌱قسمت ۱۱۸ خجالت زده سر پایین می‌اندازم . گونه‌هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند . نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی‌هایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته . نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده .... تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم با یک نفر دیگر ازدواج کنم و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم . لبم را با زبان تر میکنم +تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک ثواب میبره میبرم .تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای باشه مشکلی نداره سر تکان میدهد و لبخند میزند _پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟ سر به زیر می اندازم +هر چی خودتون صلاح میدونید . . . شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید _دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروز و بهت داده بودم اشک در چشم هایم حلقه میزند. بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته . بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟ چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟ چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟ شهروز دستم را میگیرد . دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم _دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم +اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش . _بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم . دندان هایم را روی هم میسابم +من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم _ولی من باهات حرف دارم بلند میشود و به سمت اتاقش میرود . با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم . بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است خوشحال است ؟ چرا ؟از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟ وارد اتاق میروم و شهروز در را پشت سرم میبندد . به تخت اشاره میکند و میگوید _بشین چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم . دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند . سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم . دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند . محکم روی دستش میکوبم .با صدای بلند میگویم +یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره . پوزخند میزند _چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته . صدایم بلند تر میشود +میخوای حرص نخورم ؟ نکنه میخوای بخندم ؟ زندگیمو نابود کردی . من داشتم با سجاد ازدواج میکردم . الان باید بجای تو اون کنار من میشست . سر لج و لج بازی منو نابود کردی ... میان حرفم میپرد _ولی من دوست دارم بغضم میترکد . با گریه میگویم +دروغ میگی . اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟ به درک که دوستم داری . آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم . آره آره آره تو راست گفتی .چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟ چرا زندگیمو نابود کردی ؟ چرا نذاشتی به خواستم برسم ؟ قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند . شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .حتی دل سنگی او هم برایم آب شد . دستش را دور شانه ام حلقه میکند . با تمام توان هلش میدهم . با نفرت نگاهش میکنم و میگویم +گفتم به من دست نزن یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجی میزند _نمیتونی بهم امر و نهی کنی . هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمون رفته . همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی . دیگه به من محرمی .لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی . نماد عروسی و ازدواج . تو الان عروسی ، عروس من . مال منی . دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم +بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده . دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .
🌱با صدای بدی در باز میشود . سجاد در چهارچوب در نمایان میشود . چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند . چشم هایش سرخ و رنگش پریده است . شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود . لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید _به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟ با صدای گرفته میگوید _اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست . بدنم بی حس میشود و می‌افتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند ناگهان از خواب میپرم ..... رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم . احساس خفگی میکنم . دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم .خواب بود ، همه اش خواب بود . نمیدانم گریه کنم یا بخندم .نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده . چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ . بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام . از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم . . . . شهریار نگاهی به من می اندازد _میگم من دیگه برم متعجب ابرو بالا می اندازم +وا برای چی بری ؟ هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده . ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد _آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده با خنده میگویم . +نکنه تو هم زن میخوای ؟ بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری قهقهه میزند _نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست . اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟ +وا مگه چته؟ خوشگل که هستی، خوشتیپ که هستی، دکتر که هستی، نماز روزه‌تم سر جاشه دیگه چی میخوان . ادای آدم های مغرور را درمی‌آورد _راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم . از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد . لبخند شیطانی میزنم +آره همه چی داری ، فقط عقل نداری با خنده سر تکان میدهد _یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟ خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه . برم تا نرسیده بهش بگم برگرده . اخم تصنعی میکنم +همه برادر دارن ما هم برادر داریم و بعد هر دو بلند می خندیم . مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد . با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به مانتوی فیروزه ای ام میکشم . چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم .مهمان ها همگی وارد میشوند . ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند.سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم . بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم . این‌بار سجاد بدون هیچ دستپاچگی شروع به صحبت میکند _فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم . از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم . فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم . سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام +یکی از مواردی که خیلی برام مهمه اول وقته . اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم. یا پنهان کاری رو دوست ندارم . مخالف به ویژه برای تربیت بچه . یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم . بقیه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم . دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست . میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت . لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند _راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم . تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم . قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد. نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود . بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم . عمو محمود لبخند مهربانی میزند _خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟ لبخند کوچکی میزنم و با خجالت به لبه چادرم چشم میدوزم +فکر میکنم عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد _خب الحمدلله .دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم . شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟ پدرم میگوید +قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه همو محمو خطاب به من میگوید _بگو عمو جان با تحکم میگویم +طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه عمو محمود سریع میگوید _نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه . ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 آقاجانم... پرونده سیاه مرا جستجو نکن🍂 حال مرا به آه دلت…💔 زیرو رو نکن پیش نگاهِ مهدی صاحب‌زمان،خدا ما را به حق فاطمه بی آبرو نکن😔 🌤اللهم_عجل_لوليك_الفرج https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo