7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حےعلےالصلاه
اذان بسیار زیبا با صدای ملکوتی
#شهیدحامدبافنده
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💖💖💖💖💖
#قصه_دلبری
#پارت_سوم
یک کلام بودنش ترسناک بنظرمی رسید. حس می کردم مرغش یک پادارد. می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه! آدم خودمچکربین》دراردوهایی که خواهران رامی برد. کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد. ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنها باشد و خلوت کندیا احیاناًدوست دارندباهم بروند. درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید. یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهادرامطرح کردیم. یک پا ایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن
که فرداصبح 🌄سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن. 》گفت:همه
برن بخوابن هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》 بازحکمرانی
به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم. درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست داخل اتوبوس🚎,باروحانی کاروان جلومی نشستند. باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند. صندلی💺 بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه. ازدستش حسابی کفری بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم. کفشش 👞رادرآوردکه پایش رادرازکند. یواشکی آن را ازپنجره اتوبوس انداختم بیرون نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو📣روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم با این ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت🕰 یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ?اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام). نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام. به شماربطی داره》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی
نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید. بعدازنمازصبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین👌)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان. مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگارد داشته باشیم کلی کَل کَل کردیم. متقاعدنشد. خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد. چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده . آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد👌رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد. نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم. به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود🚫دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند. درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ. فهمیدکاردبه استخوانم رسیده. خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید》
ادامه دارد...
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💖🕊💖🕊💖🕊💖🕊
#قصه_دلبری
#پارت_چهارم
نگذاشتم به شب بکشد🚫,یکی ازبچه هارابه خانم ایوبی معرفی کردم. حس کسی راداشتم که بعدازسال هانفس تنگی یک دفعه نفسش آزادشود سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:(آزادشدم!) صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود زهی خیال باطل!تازه اولش بود. هرروزبه هرنحوی پیغام می فرستادومی خواست بیایدخاستگاری. جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبزشد. خیلی جدی وبی مقدمه پرسید:(چراهرکی رومی فرستم جلو,جوابتون منفیه؟)بدون مکث گفتم:(مابه دردهم نمی خوریم ) با اعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد:(ولی من فکرمی کنم خیلی به هم می خوریم!)جوابم راکوبیدم توی صورتش:(آدم بایدکسی که می خوادهمراهش بشه,به دلش❤️ بشینه!)خنده پیروزمندانه ای سرداد,انگاربه خواسته اش رسیده بود:(یعنی این مسئله حل بشه,مشکل شمام حل میشه?)جوابی نداشتم. چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم. ازهمان جایی که ایستاده بود,طوری گفت که بشنوم:(ببینید!حالااین قدردست دست می کنید,ولی میادزمانی که حسرت این روزا روبخورید!) زیرلب باخودم گفتم (چه اعتمادبه نفس کاذبی)امّاتابرسم خانه. مدام این چندکلمه درذهنم می چرخید:(حسرت این روزا!)مدتی پیدایش نبودنه دربرنامه های بسیج,نه کنارمعراج شهدا🌷,داشتم بال
درمی آوردم. ازدستش راحت شده بودم. کنجکاوی ام گل کرده بودبدانم کجاست خبری ازاردوهای بسیج نبود. همه بودندالا او. خجالت می کشیدم ازاصل قضیه سردربیارم تااینکه کنارمعراج شهدااتفاقی شنیدم ازاوحرف می زنند. یکی داشت می گفت:(معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهدچی کارمی کنه❗️)نمی دانم چرا?یک دفعه نظرم عوض شد. دیگربه چشم یک بسیجی افراطی ومتحجرنگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بودسراغم. نمی دانستم چرا آن طورشده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است باوجوداین هنوزنمی توانستم اجازه بدهم بیایدخواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت. خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مراهم باخودش برده!وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهدبیایدخواستگاری. بازقبول نکردم. مثل قبل عصبانی شدم. ولی زیربارهم نرفتم. خانم ایوبی گفت:(دوساله 🗓این بنده ی خدارومعطل خودت کردی!طوری نمیشه که بذاریدبیادخواستگاری وحرفاش روبزنه)گفتم:(بیاد,ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه)شب میلادحضرت زینب《صلی الله علیه وآله》مادرش زنگ ☎️زدبرای قرارخواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش بادکله ام روخواباندیاتقدیرم?شایدهم دعاهایش به دلم نشسته بود. باهمان ریش بلندوتیپ ساده ی همیشگی اش آمدازدرحیاط که واردخانه 🏠شد,باخاله ام ازپنجره اورادیدیم. خندید:(مرجان این پسره چقدرشبیه شهداست!)باخنده گفتم:(خب شهدا🌷یکی مث خودشون روفرستادن برام✅)
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_6030821463034954534.mp3
18.92M
#کربلایی_سید_رضا_نریمانی🎤
🌸 #سرودزیبا(دوتاساقی دوتاباده...)
🌸ویژه #ولادت پیامبراکرم وامام صادق
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگرانه
🌷 خواهرم بیداری...؟؟؟
بی قرارم اینک ...
پشت خطم ،...
وصلی ؟؟؟📞📞
خواهرم باتوسخن میگویم ..
اگر آقای غریبم آید🕊
وبگوید دختر
سالها پشت در غیبت اگر من ماندم
این همه ندبه ی غربت خواندم
همه اش وصل به گیسوی تو بود
چه جوابی داری؟؟؟
اگر آقا گوید
از سر عشق خیالی که توکردی آواز❣
من ندارم سرباز
چه جوابی داری ؟؟؟
#دختر_شیعه هنوزم وصلی؟؟؟؟
تو رو ارباب قسم قطع نکن
سالها منتظرم
ارباب بی یاورم
یاریم کن
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌷😔✋
#الهی_عظم_البلاء
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مداحی آنلاین - قسمتِ ما میشه که می خونیم شبی - سید رضا نریمانی.mp3
10.55M
🌸 #محمد_پیامبر_وحدت
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم (ص)
💐قسمتِ ما میشه که میخونیم شبی
💐نمازمون رو توی مسجد النبی
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری شهدایی قسمت506
#پیشنهاد_دانلود
📝#وصیت_نامه تکان دهنده #شهید_رضا_نادری
#رائفی_پور
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
امیرعلی محمدیان در آذر ماه 1371 به دنیا آمد. مادرش نصیبه ابراهیمیان می گوید: از پنج شش سالگی شروع به حفظ آیات قرآن کرد، چون به استعداد او پی بردم، نامش را در کلاس قرآن مسجد محله نوشتم. همه ی دل خوشی اش رفتن به مسجد بود. در هیات ها تا دیروقت، فعالیت می کرد. در تعزیه ها شرکت می نمود و اشقیاخوان بود، و به سبب درشتی هیکلش نقش (شمر) را به او می دادند.
با شروع جنگ در سوریه آرام و قرار نداشت. معتقد بود در مکتب امام حسین (ع) درس آزادگی یاد گرفته است و دلش راضی نمی شود و به خاندان پیامبر (ص) اهانت شود.
امیرعلی، دلش هوایی حرم شده بود. وقتی با مخالفت من، برای رفتن به سوریه روبرو شد، حرفی به من زد که تسلیم شدم. گفت که: از بین سه فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمی خواهی که یکی شان را قربانی حضرت زینب کنی؟
مدت زیادی در سوریه نماند که: در اسفند 1395 خبر شهادتش را آوردند. یکی از دوستانش برای ما تعریف کرد و گفت: « دشمن که حمله کرد که هر کدام از ما پناه گرفتیم امیرعلی پایش تیر خورد و روی زمین افتاد. خواستیم کمکش کنیم، نگذاشت. گفت: بروید من خودم را به شما می رسانم، اما دیگر کسی خبری از او ندارد.» مادرش ادامه می دهد: امیرعلی خیلی حضرت فاطمه (س) را دوست داشت و همیشه می گفت: دلم می خواهد مثل خانم گمنام باشم.!
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo