eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌گاه‌مستقیم‌به‌نامحرم‌نگاه ‌نمےکرد وبه‌شدت‌مقید‌وچشم‌پاک‌بود😌! اوقاتے‌که‌در‌مهمانے‌هاۍ‌خانوادگے‌بود؛ اگر‌بانوان‌حضور‌داشتند،حریم‌ شرعے‌را رعایت‌مےکرد.اگرجمع‌بابت ‌موضوعے‌ مےخندیدندسرش‌راپایین‌ مےانداخت‌ ومی خندید🌱 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای  دعا کند سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را میکند. 📜بخشی از وصیتنامه: شما چهل روز باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و  بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز میشود 🌷 سوره  را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه  نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. 🌷 اگر درد دل داشتید و یا خواستید بگیرید بیایید سر مزارم به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد  شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. 🌷 خواندن  و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
📸 دختر شهید در آغوش شهید حاج قاسم سلیمانی عمو قاسم؛ روزها می‌گذرد و همچنان مرد این میدان تو هستی برای ما... حضرت فاطمه معصومه (س) 🎊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
💢مادری که تا چند روز بعد از خبر شهادت فرزندش، شیرینی و شربت توزیع می‌کرد "روزی که سیداسحاق را برای رفتن به سوریه بدرقه می‌کردم، گفت مامان راضی نیستم بعد از شهادتم گریه کنی. به او گفتم مگر می‌شود گریه نکنم. سیداسحاق گفت با شنیدن خبر شهادتم جشن بگیرید، چون من به آرزویم رسیدم" گفتگوی خواندنی روزنامه جوان با زنی که مادر دو شهید و دو جانباز فاطمیون است. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊راهِ شَهادَتـــــ بَسـته نیستـــــ ، هَنـوز هَم مۍشَود شهیـد شُد... اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـادَتانه زیستن استـــــ :)🥀💔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 موشک ها نقطه زنند ... مردم میدانند حضور آنها در انتخابات مایه‌ی قدرت و ابهت بین المللی آنهاست. ✍🏼 امام خامنه ای 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹به نیابت موفقیت جبهه انقلاب🌹 ♦️ختم سوره مبارکه نصرو ۲۰۰۰ صلوات برا یاری و پیروزی کاندید اصلح ان شاءالله تعالی 🌸لطفاپخش فرمایید تا همه دوستان مشارکت نمایند.✋ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خدا رو شکر کیسه کتابا زیر تخت بود و مامان نمی دیدش. برای توجیه گفتم: _خوب تابستونی بیکارم چکار کنم. می خوابم. مامان دستمو کشید و بلندم کرد و گفت: _ می گم پاشو اه قیافشو.بلند شو الان بابات اینا میان. از روی تخت بلند شدم و گفتم: _آره میان سوژه کم دارن به من گیر بدن دلشون وا شه. مامان هلم داد طرف دسشوئی گفت: _برو اینجوری بی موقع می خوابی پوست صورتت داغون میشه. توی آینه دستشوئی به خودم نگاه کردم.مامان ما رو باش دلش به چه چیزائی خوشه.دستی کشیدم به صورتم. تازگی ها جوشای صورتم زیاد شده بود. علتش نمی تونست دو سه شب بی خوابی باشه.صورتم و شستم و اومدم پائین. ماجرای دیروز کلا یادم رفته بود. گرچه خیلی زود ناراحت میشدم ولی کینه ای نبودم. برای همین بابا که اومد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده لپشو بوسیدم و با سر خوشی سلام کردم. ظهر سر نهار بابا یه کم بیشتر به من توجه نشون میداد ولی ماکان همچنان طلب کار بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 منم بی خیال شدم و با خودم گفتم: _مهم باباس. کار هر روزه من شده بود خوندن رمان توی اتاقم. کلاس زبان می رفتم و بقیه وقتا مشغول بودم.بسته به کتابی که می خوندم حالم خوب و بد بود. شب زنده داری های پنهانی و خواب آلودگی روزها هم مزید بر علت شده بود تا برای اولین بار مامان اینا نگران من بشن. تقریبا هر روز این سوال می شنیدم ترنج خوبی؟ بستگی به حال اون روزم جواب میدادم چون من چه میدونستم اونا چه فکرائی درباره من می کنن. اولین جلسه کلاس خوشنویسی هم رسید و نمی دونم چه حسی باعث شد به مامان اینا چیزی نگم. چون اخلاقم جوری بود که همش از این شاخه به اون شاخه می پریم. به غیر از زبان که نمی دونم چرا ازش خوشم اومده بود و دنبالش کرده بودم دیگه هیچ کاری رو به سرانجام نرسونده بودم. بعدم چون ماکان چند بار منو مسخره کرده بود که از هنر هیچی سرم نمیشه برای همین می ترسیدم تو این رشته هیچی نشم و باز سورژه بدم دست ماکان. برای همین تصمیم گرفتم فعلا چیزی نگم تا ببینم اصلا می تونم برم یا نه 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 کل کتابای الهه رو هم خونده بودم و داشتم می بردم بش بدم. به مامانم گفتم دارم می رم دیدن الهه.خوبیش این بود که مامان الهه رو دیده بود و خیلی گیر نمی داد. برای همین با خیال راحت رفتم. وسایل و هم قبلا از استاد پرسیده بودم.جو کلاس خیلی آروم و رسمی بود. تقریبا کسی صحبت نمیکرد. مثل من فقط یکی دو نفر بودن که تازه داشتن شروع می کردن. بقیه یه ترم بالاتر بودن.خوبیش این بود که از بچه های پیشرفته کسی تو گروهمون نبود. و خوبی این کار این بود که هر کس بر اساس پیشرفتش سرمشق می گرفت. برای همین این از ترسم کم میکرد که نکنه نتونم مثل بقیه کلاسا با درس پیش برم. استاد یه ضبط کنار کللس گذاشته بود و یه موسقیی بی کلام سنتی با ولوم خیلی پائین هم داشت پخش میشد. خلاصه جو منو حسابی گرفته بود.بچه ها یکی یکی سرمشقشون و می گرفتن و پشت میزا مشغول تمرین می شدن. نوبت من که شد استاد با لبخند نگام کرد که یک لحظه دلم یه جوری شد و یاد ارشیا افتادم. اصلا دلم نمی خواست استاد مهران مهربون و جایگزین ارشیا کنم. چون از نظر اخلاقی هیچ شباهتی به هم نداشتن. برخلاف ارشیا استاد مهران همیشه لبخند می زد و با مهربونی توی چشمای مخاطبش نگاه می کرد. در عین حال نگاهش جوری نبود که آدم معذب بشه. بیشتر به آدم ارامش میداد. نمی دونم ولی به هر حال ده سال از ارشیا بزرگتر بود و من یک حس پدارنه نسبت بهش احساس می کردم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️ 🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲التماس دعای فرج 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا