به استقبال نماز می رویم:
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست..... به وقت نماز
نماز اول وقت 🍂
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍توانگر
#امام_صادق علیه السلام: شیعیان توانگر! امانتدار شیعیان نیازمند هستند. پس حق ما را درباره ی آن ها رعایت کنید تا خداوند شمارا نگه دارد.
📚اصول اکافی ج2ص489
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹️ بخشی از وصیت نامه ی تکان دهنده شهیدطالب طاهری :
حال چرا تو ای برادر، تو ای دوست، تو ای رفیق و …
◇ چرا به خودمان فکر نمیکنیم؟!
◇ یک لحظه شد به خودمان فکر کنیم؟
◇ چرا نماز نمیخوانیم؟
◇چرا گناه میکنیم؟
◇چرا دروغ میگوییم؟
◇چرا چاپلوسی میکنیم؟
◇ و من میخواهم به تمام این کسانی که اگر شد نماز را میخوانند و اگر نشد نه و همیشه کارشان را بر نماز مقدم میشمرند بگویم:
◇ بالاخره یک روز باید جواب بدهیم
◇یک روز باید تاوان پس بدهیم
◇و آن وقت است که عذابت سنگینتر و مشکلتر خواهد بود
◇پس چرا زودتر توبه نمیکنیم؟
◇پس چرا زودتر به خودمان نمیآییم؟
◇بچهها به خدا خیلیها که توبه کردند و در مسیر حق و خدا قرار گرفتند درست میشوند و هیچ مشکلی هم ندارند،
◇فهم و اراده خودمان را قوی کنیم و با نفس خودمان بجنگیم.
🔹️ خواهر شهید میگوید: مادرم از وقتی فهمید که طالب را با اتو بدنش را داغ کردند وسوزاندند بیشتر از ۳۰ سال است که دست به اتو نزده!
🔹️ براستی ما میتونیم پاسخگوی شهدامون باشیم؟
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گروه سرود آباده بعد از سی سال دوباره دورهم جمع شده و سرود مادر برام قصه بگو را اجرا کردند.
⭕️ بعضیهاشون به رحمت خدا رفتند و تکخوانشون دکتر شده...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹 شهید دفاع مقدس: محمد توسلی
شما ای پدر و مادر ها...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷مادر شهید
یه روز بهش گفتم:
امیر من بمیرم چیکار میکنی ؟
گفت:
نگران نباش مامان من قبل تو #شهید میشم.
#شهید_مدافع_حرم_امیر_سیاوشی❣🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
روزیبہمرحومآیتاللـہبهجت(ره)گفتند؛
کتابی در زمینـہاخلاقمعرفـے کنیـد.
فـرمودند:لازمنیستیککتابباشد.
یـک کلمـہ کافیـست کـہ بدانی :
"خدا،مےبیـند! و مرگ می آید!"
#خدایابرایسربراهشدنخیلیبهتومحتاجم
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد
https://eitaa.com/piyroo
برادر شهیدم
دلتنگ ڪه مے شوم
به خیالت تڪیه مے دهم
برایت شعر مے گویم
و مے دانم ڪه در پایان شعرم
تمام دلم را برایت روے ڪاغذ ریخته ام
😔دلتنگتم برادر شهیدم
چشم انتظار دعوتت هستم😔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_430
ظهر وقتی هر دو در حال خارج شدن از شرکت بودند ماکان به
ارشیا اصرار کرد.
-بیا ظهر بریم اونجا.
ولی ارشیا رد کرد و گفت:
-نه فکر میکنم تا خانواده ات جواب رسمی ندادن اون
ورا نیام بهتر باشه.
اوه ادای دخترا رو در میاره بیا بریم دیگه.
- نه اینجوری ترنج معذب میشه.
-اون که هنوز خبر نداره.
-کی میگین بهش پس؟
-نمی دونم صبح با من اومد بیرون نمی دونم کجا کار داشت شاید مامان تا حالا بهش گفته
باشه.
ارشیا لبش را گزید و گفت:
-اگه بگه نه چی؟
ماکان خیلی جدی گفت:
-خوب بگه. تو که نباید کوتاه بیای باید اینقدر بیای بری تا شاید راضی شه.
ارشیا نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
-تا داداش به این قلداری داره من چه غلطی
می تونم بکنم.
شانسم که ندارم برادرم خواهر عروسم هست.
-دیگه دیگه. اینجا اولویت با آبجی کوچیکه اس.
ارشیا خندید ولی هزار فکر و اضطراب راهی خانه شد قرار بود مادرش امروز با سوری خانم صحبت کند.
دو روز از تماس مهرناز خانم گذشته و هنوز خبری از طرف خانواده اقبال نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_431
حال ارشیا از همه خراب تر بود.
چند بار خواست از ماکان بپرسد ولی رویش نشد.وقتی ترنج کلاس دوشنبه اش را هم غیبت کرد و نیامد..
دیگر طاقت ارشیا تمام شد و بعد از پایان کلاسش رفت پیش ماکان.
شرکت مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود.
اول یواشکی به اتاق ترنج سرک کشید نبود.
ناامید رفت سمت اتاق ماکان.
منشی ورودش را خبر داد و او هم با شانه هایی آویزان وارد اتاق ماکان شد.
ماکان با دیدن حال خراب او دلش سوخت. ارشیا روی مبل نشست و گفت:
-این خواهرت می خواد منو بکشه نه؟
ماکان درحالی که با خودکارش بازی می کرد چیزی نگفت.
ارشیا دوباره رو به ماکان کرد و گفت:
-چیه تو هم لال مونی گرفتی؟ همون اول می زدی گردنمو می شکستی بهتراز این بلاتکلیفی بود.
ماکان نگاهش را از روی میز گرفت و به چهره به هم ریخته ارشیا نگاه کرد:
-زورش که نمی تونیم بکنیم.
ارشیا که سرش را میان دستانش گرفته بود وحشت زده به ماکان نگاه کرد:
-گفته نه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻