eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهادت‌ فقط‌ تویِ حلب‌ و دمشق‌ و غزه‌ نیست! میشه‌ لا‌ به‌ لایِ کتاب‌ و دفتر و ماشین‌ حساب‌ هم جهاد‌ کرد و شهید شد! در راستایِ هدفِ‌ مقدس، تکلیف‌ مدار بودن نتیجه‌اش‌میشه پرواز! https://eitaa.com/piyroo
[چادرازانسان‌کوه‌میسازد! یک‌کوه‌پرابهت.. کوه‌کہ‌باشی...↯ آرامش‌ِزمین‌میشوی.. کوه‌کہ‌باشی...↯ همنشینِ‌آسمان‌میشوی... کوه‌کہ‌باشی...↯ دراوجی.. کوه‌کہ‌باشی...↯ دیگران‌راهم‌به‌اوج‌می‌رسانی] https://eitaa.com/piyroo
أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ حدید/۱۶ *پس کی قلبت رو به من میدی...؟!* *هنوز وقتش نرسیده...؟!* *هنوز فکر میکنی جز من کسی* *خریدار دلت باشه...؟!* 😔💔 https://eitaa.com/piyroo
🌹شهیدمهدی قاضی خانی 📍کمک کردن... 🌟همیشه می‌گفت با کمک کردن به تو از گناهام کم می‌شه. گاهی که جر و بحثی بینمون می‌شد، سکوت می‌کردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه می‌زد بیرون و واسم پیام عاشقونه می‌فرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی می‌خرید و یه شاخه گل هم می‌گذاشت روش و می‌آورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقت‌ها جلو عمه‌اش منو می‌بوسید. مادرش می‌گفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمه‌ات نشسته! می‌گفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا می‌کرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف می‎شد. مهدی مثل یه دریا بود. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 «فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَالًا طَيِّبًا وَاشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِن كُنتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُون » نحل ۱۱۴ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• پس ، از آنچه خدا روزیتان کرده است ، حلال و پاکیزه بخورید ؛ و شکر نعمت خدا را بجا آورید اگر او را می‌پرستید . https://eitaa.com/piyroo
🌹شهــــدا بهترین شاگردان مڪتب عشـق بودند... سجده های عاشقانه شان عطر و بوی سیدالساجدین داشت 📿نماز اول وقت التماس دعای فرج https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#معرفی_شهید #قسمت_4⃣ بسم الله الرحمن الرحیم🌸 فعالیت های شهید حمید رضا🌷👇: در اسفند ماه سال 1357
⃣ بسم الله الرحمن الرحیم🌸 چهره مصمم حمید رضا به گونه بود که هیچ وقت خستگی در رخسارش مشاهده نمی شد . به تمام معنا ( تلاشگر و با اراده بود ) از همان اوایل سپاه با نظم و انضباط بود و توان رزمی بالای داشت در سرکوبی اشرار منطقه سمیرم با رشادت و جانفشانی موجب موقعیت در عملیات گردید و باعث پاک شدن کوه های سمیرم از وجود شخصی شرور به نام الله قلی شد حميدرضا در آستانه جنگ تحميلي در  سال 1359 تصميم به ازدواج گرفت در 20 سالگي با خانم پروانه يزدينيان  پور ازدواج كرد كه ثمره اين ازدواج دو پسر به نام هاي ياسر  و حميد و دو دختر به نام هاي صديقه و فاطمه مي باشد.  مدت زندگي مشترك آنها 8 سال بود. پروانه يزدينيا نپور همسرش شهید : هم خانواده ما و هم ايشان درفکر ماديات نبوديم و زماني كه براي مهريه  آمدند و صحبت كردند دو تا از برادرهايم، علي و اصغر حضور داشتند و با مشورت با ايشان قباله ای نوشتند كه در قباله (5 جلد كتاب يك جلد كلام اله مجيد،  نهج البلاغه نهج الفصاحه صحيفه سجاديه ، كتاب پرتویی از قرآن)  به عنوان مهریه معین شد https://eitaa.com/piyroo
✅آداب امر به معروف و نهی از منکر ✍️امام علی(علیه السلام) كسانی را كه به گفته‌هايشان مقيّد نيستند، نفرين كرده است: لعنت خدا بر آنان كه امر به معروف می‌كنند و خود ترک می‌كنند و نهی از منكر دارند و خود مرتكب می‌شوند. 📚نهج البلاغه دشتی، ص٢۴٧، خطبه ١٢٩ https://eitaa.com/piyroo
🔰پیام_فرمانده به‌هیچ ‌وجه نباید گذاشت که دفاع مقدس و درس‌های آن به فراموشی سپرده شود. من میخواهم اهمّیّت کار را توجّه بکنید؛ خاطره‌ی این هشت سال دفاع مقدّس را نگذارید فراموش بشود. راهیان نور از جمله‌ی همین کارها است؛ راهیان نور از جمله‌ی همین صدقات و حسنات است. https://eitaa.com/piyroo
🔰پیکر مطهر شهید والامقام محمد کوشمقانی شناسایی شد 🔹امشب، پدر و مادر شهید بزرگوار خبر تفحص و شناسایی فرزند خود را دریافت نمودند 🌷شهید محمد کوشمقانی جمعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله ص در جریان عملیات والفجر ۹ به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در منطقه برجای مانده بود لحظاتی قبل مسئولین محترم سپاه با حضور در منزل شهید به چشم انتظاری این پدر و مادر صبور پایان دادند اطلاعات تکمیلی در خصوص مراسم وداع و تشییع و تدفین پس از هماهنگی با خانواده معظم شهید متعاقبا اعلام خواهد شد. 🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3067 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌷شهید مصطفی گالش اميريان فرزند حسينعلی متولد 1346/05/03 محل تولد : رامسر تاریخ شهادت : 1366/09/24 محل شهادت : شلمچه -خوزستان علت شهادت : اصابت ترکش خمپاره https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی برای اینکه شهرزاد را اذیت کند لحن ناراحتی به خودش گرفت و گفت: -چقدر بد شد. متاسفم من امشب با دوستان قرار دارم. لحن شهرزاد کش امد: -واقعا؟ -بله. واقعا شرمنده شدم. _یعنی هیچ کارش نمی شه کرد.؟ صدای شهرزاد مثل بچه هایی شده بود که مامان و باباش زیر قولشان زده اند و نبردندنش شهربازی. یک لحظه از خباثت خودش ناراحت شد و گفت: -باید با دوستام صحبت کنم اگر بتونم متقاعدشون کنم بهتون اطلاع می دم. صدای شهرزاد دوباره ذوق زده شد. ماکان خنده اش گرفته بود. واقعا شهرزاد مثل بچه ها بود. -پس کی به من خبر میدین؟ -تا یکی دو ساعت دیگه اطلاع می دم. بعد دوباره رگ خباثتش بالا زد و گفت: -این شماره خودتونه با همین تماس بگیرم؟ صدای شهرزاد این بار پر حرص بود. -بله کارتمو که بهتون داده بودم. -آه...بله ...بله...من باز فراموش کردم. پس من بهتون خبر می دم. -امیدوارم بابا رو ناامید نکنین! ماکان با خودش گفت: بابا رو یا تو ملوس خانم. بعد با همان لحن رسمی جواب داد: -سعی خودمو می کنم. به پدر سلام برسونین. -ممنون. خداحافظ. -به امید دیدار. بعد از قطع شدن هنوز خنده ماکان روی لب هایش بود. دست هایش را توی هم قفل کرد و خودش را کش داد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خدایا ببین من بچه خوبیم اینا میان منو منحرف می کنن. بعدم زشته دعوت باباشو رد کنم. بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت: حالا چطوری بچه ها را رو راضی کنم امشب نمی رم. و از این حرف خودش خنده اش گرفت: جو گیر شدی خودتم باورت شده ها. سری تکان داد و به کارش مشغول شد. چه شامی میشد آن شب. * مهتاب بی حال به سرش را به شیشه کنارش تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت. گریه اس همیشه بی صدا و آرام بود. نه هق هقی و نه ناله ای. اشک ها خودشان سر می خوردند روی صورتش. همیشه همین جور بود. ترنج داشت لبش را گاز می گرفت. او هم از گریه مهتاب بغض کرده بود. هیچ وقت نمی توانست کسی را دلداری بدهد. اصلا بلد نبود هم دردی کند. از غصه دیگران دلش آشوب می شد ولی حتی نمی توانست یک جمله درست و حسابی سر هم کند. جلوی شرکت ماکان پارک کرد و به طرف مهتاب برگشت. صدای خودش هم می لرزید: _مهتاب خواهش می کنم بس کن. اینجوری که چیزی درست نمی شه. مهتاب با دستمال اشکش را گرفت و گفت: -نمی دونم چرا اینجوری میشه. حالا که همه چیز ما آماده اس باید این مشکل پیش بیاد. ترنج رویش را به طرف بیرون چرخاند و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت: -حتما حکمتی تو کاره مهتاب. مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت: -همیشه تو کار خدا می مونم که چرا همیشه مشکلات اینجوری برای امثال من پررنگ تره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند. اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود. آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر نرفت. حالل هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود. مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند. اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت: _همه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا. مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد: _می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم. ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد. چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت: _بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه. انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود. آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد. توی این سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد. ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت: _ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه. مهتاب سریع برگشت طرف ترنج: _وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم. ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت: _به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی. -ترنج اصرار نکن. من معذب میشم. -غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می برمی اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهونه نیار لطفا. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻