29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر کمتر دیده شده از وداع مادران شهدا در معراج شهدا
🌷تقدیم به پیشگاه مقدس مادر آسمانی
🌹روز مادر بهانه ایست برای تقدیم دسته گل به مادرانی که دسته گلها یشان را در راه انقلاب و اسلام فدا کردند
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
. 🌱
#آیھراهنما
بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم
«أَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ،
لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» توبه ۱۹
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
آيا آبرسانى به حاجيان و تعمير مسجدالحرام را همانند كسى قرار دادهايد كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خدا «جهاد» كرده است؟ اين دو نزد خداوند يكسان نيست و خداوند گروه ستمگر را هدايت نمىكند".
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت..
🌷نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
#شهید_یوسف_قربانی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دعای خیر پدر
🔹روایتی از زندگی
🌷شهید ایرج ایلانی بر گرفته از کتاب در مسیر آسمان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
میگفت:
زندگیمثلدفترمشقه،کهخداازقبل
دوتاازصفحههاشروپُرڪردهــ
صفحهاولکهتولدهوصفحهآخرکهمرگه
ولیصفحههایمیانیخالیان،
قشنگپُرشونڪن!
#اندڪےحالخوب✨
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۲ شهید دوران دفاع مقدس در جزیره مجنون در روز مادر
🔸گروههای تفحص شهدا موفق شدند روز گذشته (سوم بهمن ۱۴۰۰) همزمان با روز میلاد حضرت زهرا(س) پیکرهای مطهر ۲ شهید دفاع مقدس را در منطقه جزیره مجنون تفحص نمایند.
#شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_665
خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد.
در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت.
ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد.
توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد.
با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت.
سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت:
"عجب غلطی کردم موندم ها."
برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد.
بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد.
تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود.
کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود.
مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت.
میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید.
کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید:
"وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما
انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست
کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت."
دست دراز کرد و کتابش را برداشت:
جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه.
هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود.
چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت.
""
ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
-من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه.
ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت:
-حالا مگه چی شده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_666
_از صبح دارم می دوم این ور و اون.
_چرا؟
_هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ.
_اوه بسه بابا.
ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد:
_چرا این کوفتی باز نمیشه.
_ماکان کجایی تو؟
_دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت.
_باشه برو.
ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید
در بالایی را هم باز کرد و وارد شد.
سکه ها را جا گذاشته بود.
تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد.
دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد.
وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده.
با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت.
بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود.
اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت.
گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد.
مهتاب روی میز مچاله شده بود و به
خواب رفته بود.
ماکان گیج به سمت اتاق رفت:
این اینجا چکار می کنه؟
همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود.
ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود:
معلومه سردشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻