17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 حضور سردار قاآنی فرمانده سپاه قدس در مراسم استقبال از پیکر شهید نیلفروشان در فرودگاه مهرآباد تهران
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack3
📌ختم صلـوات امـروز به نیـت
#شهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــد_والامقــــــــام
#حـسـیـــــــــن_بصـیــــــر
🩸 #سـهـم_هـر_بزرگـوار_5صلوات 🩸
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
نام : شهید حسین بصیر
تولد : 16 / دی / 1322
محل تولد : مازندران
شهادت : 2 / اردیبهشت / 1366
محل شهادت : ماووت عراق _ عملیات کربلای ده
سن : 44
مزار : گلزار شهدای فریدونکنار
خلاصه ای از زندگی :
سلام بر همه ی شما دوستان ، من حسین بصیر هستم که در سال 1322 در یکی از روستاهای فریدونکنار به دنیا آمدم .
من اولین فرزند آقای محمد حسن بصير و سيده سكينه طيبي نژاد بودم . در آن دوران ارباب و رعیتی ، خانواده ی ما رعیت مردم بود و هیچ چیزی از خود نداشت .
من توانستم تا کلاس ششم نظام قدیم درس بخوانم و بعد از آن ترک تحصیل کردم و نزد یکی از آشنایان در بابل به آهنگری پرداختم اما در کنار این کار به پدرم در کشاورزی نیز کمک می کردم .
سال 1341 براي انجام خدمت وظيفه به تهران اعزام شدم و در آنجا به دليل فعاليت هاي سياسي و پخش اعلاميه هاي امام خميني(ره) به پادگان منظريه قم تبعيد شدم و شرايط سخت و دشوار خدمت سربازي را به پايان رساندم .
در سال 1346 یعنی در بيست و چهار سالگي با خانم آمنه براری ازدواج كردم . در سال 1350 در شركت باطري سازي وزارت جنگ در تهران مشغول به كار شدم ولي بعد از سه سال به علت فعاليت های سياسی اخراج شدم . به دنبال آن به فريدونكنار بازگشتم و مشغول آهنگري شدم .
مدتي بعد به كمك پدرم يك كارگاه ساخت در و پنجره آلومينيومي راه اندازي كردم و مشغول كار شدم . در تمام این مدت مبارزاتم علیه نظام ادامه داشت و بارها دستگیر و روانه زندان شدم .
برنامه تظاهرات را با حرکت مردم تهران هماهنگ می کردم و چندین بار نیز با کفن پوش کردن مردم شهر، راهپیمایی کفن پوشان را به راه انداختیم و در نهایت پاسگاه ژاندارمری فریدونکنار را در غروب 22 بهمن سال 1357 خلع سلاح و تصرف کردیم .
پس از پیروزی انقلاب و زمانی را که مردم مظلوم ، بی دفاع و بی سلاح افغانستان مورد هجوم ارتش شوروی سابق قرار گرفتند ، بیتابانه به آن دیار سفر کردم تا تکلیف اسلامی خود را در قبال برادران همدرد و هم دین خویش به انجام برسانم و مدتی را در میان مجاهدان افغانی ، به مبارزه علیه رژیم شوروی پرداختم .
هفت روز بعد از آغاز جنگ ایران و عراق به جبهه رفتم و تا سال 1362 به عنوان بسیجی مکرر در جبهه بودم . در این مدت به عنوان جانشین فرمانده گردان در لشکر ۲۵ کربلا انجام وظیفه می کردم و در عملیات های فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، محرم و والفجر مقدماتی شرکت کردم .
در فروردین سال 1366 به قائم مقامی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا منصوب شدم و سرانجام در سال 1366 و در طی عملیات کربلای ده در ارتفاعات ماووت خمپاره ای به سنگر ما اصابت کرد و من را به سعادت عقبی رساند .
مادر شهید :
تولد او در غروب روز عاشورا (شب شام غریبان) بود و به خاطر همین ما نام او را حسین نهادیم و خدا می داند که محبت امام حسین (ع) در جان او خانه کرده بود و روی همین علاقه ، از مداحان تراز اول شهر محسوب می شد و در دسته های سینه زنی روز عاشورا در همان ایام طاغوت ، شعرهای او همه اش حماسی و انقلابی بود .
درحقیقت حق امام حسین (ع) را در ایام اختناق با شعارهای حماسی حسینی، در حد توان ادا می کرد .
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#غلامشاه_ذاکری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی کردیم و او جدی جدی شهید شد!!!
📌 ویدیوی خداحافظی به جا مونده از بار آخری که شهید سعید بیاضی زاده راهی سوریه می شود و ۲۵ روز بعد به شهادت میرسد؛ توی ویدیو دوستانش چند بار با شوخی بهش میگویند که «تو که شهید نمیشی!»
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
#قسمت_پانزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش باید برویم جایی . " شکی که از دیشب به دلم افتاده بود و خواب های پریشانی که دیده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد . عکس مهدی و مجید هر دو را سر خیابانشان دیدم .
آقای صادقی که چند ماه بعد از ایشان شهید شد جریان شهادتش را برایم تعریف کرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پیرانشهر در یک جلسه ای شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه که می خواسته اند راه بیفتند ، مجید می رسد و آقا مهدی هم به راننده می گوید " دیگری نیازی نیست شما بیایید . با برادرم می روم . " بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند و تیر می خورد . تازه فردا صبح جنازه هایشان را پیدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود .
خواب زمان را کوتاه تر می کند . دو سال پیش او را همین جوری خواب دیده بودم . می خواستم همان جوری باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعی می کردم گریه و زاری راه نیندازم . تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاک می گذاشتند ، وقتی تلقین می خواندند ، وقتی رویش خاک می ریختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست کلفت می کند . بچه های سپاه و لشکرش توی سر و صورت خود می زدند . نمی دانستم این همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعیتی بود که سینه می زدند و نوحه می خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود می گفتم چرا نفهمیدم که شهید می شود . خیلی ها گفتند " چرا گریه نمی کند . چرا به سر و صورتش نمی زند ؟ "
وقتی قرار است مرگ گردن بندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود .
🌸پايان قسمت پانزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱حضور سردار قاآنی در مراسم تشییع پیکر شهید نیلفروشان
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31