#همه_می_آییم
هر عملی که موجب خشم کفار شود، اجر دارد و مورد رضایت حضرت و عمل صالح است ...
یوم الله ٢٢بهمن گرامی باد.
🌷#مَتیتَراناوَنَراکَ
🌷#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@plack31
گفتم #حسین دارم از استرس میمیرم، گفت:
« یه ذکر بهت میگم هر بار گیر کردی بگو، من خیلی قبولش دارم: گرهی کار منم همین باز کرد
(آخه خودشم به سختی اجازهی خروج گرفت) »
گفتم: باشه داداش بگو
گفت: «تسبیح داری؟»
گفتم: آره
گفت: «بگو "الهی بالرقیه سلام الله علیها"
حتما سه سـاله ی ارباب نظر میکنه، منتظرتم و قطع کردم
چشممو بستم شروع کردم:
الهی بالرقیه سلاماللهعلیها
الهی بالرقیه سلاماللهعلیها
۱۰تا نگفتم که یهو گفتن: این پنج نفر آخرین لیسته؛ بقیهاش فردا، توجه نکردم همینجور ذکر میگفتم که یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترکید با گریه رفتم سمت خونه حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم: درست شد، اشک تو چشمش حلقه زد و گفت: "الهی بالرقیه سلام الله علیها"
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
حسین جان!❤️
تولدت چنان مبارک بود که فطرس ملک،
نخستین دخیل «سفینه النجاة» ات شد؛
اما افسوس که غصه قصه کربلا، پیش از تولدت به گوش مادرت زهرا رسیده بود.
پس خدا مهدی را در نسل تو قرار داد و داستان عاقبت بخیری انسان توسط او را در گوش مادرت زمزمه کرد، تا قلبش آرام بگیرد و شادی اش از تولد تو رنگ غم نگیرد.
🔸سلام بر تو در روزی که متولد شدی و در روزی که با ظهور فرزندت مهدی، باز خواهی گشت.🌱
#میلاد_امام_حسین
@plack31
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید_#مهدی_نعمایی_عالی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نآمِشیرینِتوبابُغضگِرِهخوردهحُسِین
روزِ میلادِ تو هَم شادَم و هَم گِریانَم
#اباعبداللھ¹²⁸
#امام_حسین_علیه_السلام ♥️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
.
#عــــــــنایــــتشـــــهیدنــــویدصفــــری😍
#ارسالی_اعضا💌
بسم رب الشهدا
سلام خدمت همه عزیزان می خواستم از کرامت شهدا براتون بگم
واقعا شهدا عند ربهم یرزقون هستند ما امسال برا حج واجب اسممون درآمد و هیچ پولی نداشتیم وقت واریز هم محدود بود قرار شد یه طبقه ی خونه را رهن کامل بدیم تا پول حج جور بشه ولی خونه به رهن نرفت خدا به دل یه بنده ی خوبش انداخت که پول به ما قرض بده تا خونه به رهن بره تمام بنگاه ها سپردیم تا هرچه زودتر مشتری پیدا بشه حتی قرار شد مبلغ رهن را کمتر بدیم فقط مستاجر خوب پیدا بشه نزدیک یک ماه همه دعا و ختمی برداشتم تا شرمنده ی کسی که پول قرض کرده بودیم نشیم. هرروز مستاجر میومد ومیرفت .
کار داشت واقعا سخت میشد من وخانوادم بارها به شهدا متوسل شده بودیم و نتیجه گرفتیم متوسل شدم به شهید عزیز نوید صفری وگفتم چهل روز به نیابت از شما زیارت عاشورا می خونم نذار وقت بگذره و شرمنده بشیم روز دوم زیارت عاشورا مستاجر اومد با بهترین قیمت ممکن که حتی خودمون هم فکر نمی کردیم خونه را پسندید و امروز چهارمین روز ختم زیارت عاشورا هست خونه به یه آدم واقعا مومن و خوب با قیمت عالی اجاره رفت.
واقعا همه زندگیمون مدیون شهدا هستیم خدا را هزاران مرتبه شکر.
🌷شما هم اگر کرامتی از شهدا دیدید
برامون ارسال کنید(: ↯
@plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«﷽»
کانال کمــیــل محــل عشــق بازی
شــهـدا با خــداســت...✨
کانــال کمیــل شبیــه ترین نقطه
بــه کــــــربــلــاســــــت...🖤
کانــال کمیــل جــایــی اســت کــه
ابراهیــم با لــب عطــشان سر بر
دامن مولا گذاشــته اسـت.🕊
«دو روز مــانــــده تــا شــــهــــادت
پــهلــوان بــی مــزار...💔😔»
@plack31
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد
سقای حسین سید و سالار خوش آمد
🔴 سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد.
@plack31
🔴 حضرت عباس در بیان امام زمان علیه السلام
🔵 بزرگ ترین عباس شناس عالم در توصیف عموی بزرگوارشان در زیارت ناحیه مقدسه می فرمایند:
🌕 السَّلَامُ عَلَى ابی الفَضْل العباسبنامیرالمؤمنین، الْمِوَاسِی أَخَاهُ بِنَفْسِهِ، الْآخِذِ لِغَدِهِ مِنْ أَمْسِهِ، الْفَادِی لَهُ الْوَاقِی، السَّاعِی إِلَیْهِ بِمَائِهِ، الْمَقْطُوعَةِ یَدَاه...
📚 المزار الکبیرص۴۸۶/اقبال الاعمال ج۳ص۷۱
🔺 سلام بر فرزند برومند علی، ابوالفضل العباس که غمخوار و غمگسار و جاننثار برادر بود و دیروزش را به پای فردایش قربانی کرد. فدایی و نگهبان و پاسدار امام بود، آب (آبرو) به کربلا بخشید و دستان بریدهاش (پیوندگاه کربلا و تاریخ شد.)
🔹 در این سلام، عباسبنعلی گفته نشده، عباسبنامیرالمومنین، طلیعه سلام است و این نسبت، خود گویای چه دقائق و لطایفی است که تنها اهل بصیرت و معرفت میفهمند.
🔹 در سلام امام زمان ، عباس «مُواسی» است و مواسی، کسی است که اندوه خویش را در اندوه دیگران گم میکند و محور «خود» را به پاسداشت ناز و نیاز دیگران میگسلد و در این میانه «خویشتن» نمیخواهد و نمیبیند و عباس در «حسین» گم شده است و همه، او میبیند و او میخواهد، حتی در موجخیز علقمه، تصویر حسین فراچشم اوست که میگوید: هذا حسین شارب المنون.
@plack31
'🌱
✍ شهید دستنوشتۀ خداست !!
در همان لحظه که ما غافل از عشق
یار بودیم، شـــهدا عاشق شدند ♥️
و خدا پاے عشقشان ایستاد:)
#شهید_احمد_مشلب🌷
@plack31
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•○📲○•
ایتایی خاص با تم های شهدایی😎
#تم📲 /#شهیدابراهیمهادی🌱
منتظر تم های شهدایی جدید باشید✌️
@plack31
جانباز، با لبخند زخم خویش، خاطرات خفته عباس (ع) را در کربلا بیدار می کند🕊
روزت مبارک ای سالار شهدای مقاومت،
ای نور چشم جانبازها، ای فخر پاسدارها،
ای آرامش دل امت♥️
#روزجانبازبرتمامجانبازانسرزمینممبارک🌱
@plack31
🌸♥️🌸
((دل هوای حضرت عباس عليه السلام کرده))🥲
اول خودش آمد و گفت: حسین خیلی دلم گرفته می خوام برام روضه بخونی. شاید دیگه فرصت روضه گوش کردن نداشته باشم.😇
گفتم: تقی برو شب عملیات خیلی کار دارم.🙄
رفت و باز برگشت. این بار شهید یعقوبی رو آورده بود واسطه. اصرار که فقط چند دقیقه.🙂
سه تایی رفتیم نشستیم پشت سنگر؛گفتم: چه روضه ای بخونم؟😏
تقی گفت: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده.🥺
و من هم شروع کردم به خوندن؛
ای اهل حرم میر علمدار نیامد ،علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد، علمدار نیامد🕊
کلی وقت داشتند با همین دو تا بیت گریه می کردند. رهاشون کردم به حال خودشون و رفتم.👌
عملیات شروع شد. با رمز «یا ابوالفضل عباس » یاد حرف تقی افتادم که گفته بود: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده.💚
بیسیم زدم وضعیتش رو بپرسم گفتند:«
چند لحضه پیش شهید شد.🕊
#ولادت_حضرت_اباالفضل🌸
#مبارک_باد🥳
@plack31
برا خدا ناز کنید!
شهدا برا خدا ناز میکردن.
گناه نمیکردن
ولی عوضش برا خدا ناز میکردن؛
خدا هم نازشون رو میخرید!
حاج احمد کریمی تیر خورد،
وقتی رسیدن بالا سرش، گفت:
من دلم نمیخواد شهید بشم!
با تعجب گفتن:
یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟!
برا خدا داری ناز میکنی؟
گفت: آره، من نمیخوام
اینجوری شهید بشم،
میخوام مثل اربابم امام حسین
ارباً اربا بشم...
حاج احمد رفت به سمت آمبولانس،
بیسیمچی هم حرکت کرد،
علی آزاد پناه هم حرکت کرد،
یکدفعه یه خمپاره اومد
خورد وسطشون،
دیدم حاج احمد
ارباً اربا شده.
کل هیکل حاج احمد کریمی
شد یه گونی پلاستیکی!
دوست داری برا خدا ناز کنی؟
خدا هم بخرتت؟
تو بخوای معشوق باشی،
خدا هم عاشقت میشه...
@plack31