نام : شهید علیرضا بریری
تولد : 30 / فروردین / 1366
محل تولد : مازندران
شهادت : 17 / اردیبهشت / 1395
محل شهادت : سوریه _ خانطومان
سن : 29
مزار : بابلسر _ گلزار شهدای امامزاده ابراهیم
خلاصه ای از زندگی :
سلام به همگی ، من علیرضا بریری هستم و در بابلسر به دنیا آمدم و تحصیلات دوران مدرسه را همان جا گذراندم .
در تمام طول عمرم ، به خاطر شغل پدرم ، با سختی های کار یک نظامی آشنایی داشتم و از همان دوران کودکی عشق ورود به سپاه را در سر می پروراندم .
پس از اخذ مدرک دیپلم با تلاش فراوان و به کمک خدای منان در گزینش دانشجوی دانشکده تربیت پاسداری امام حسین علیه السلام پذیرفته شدم و در بهار سال1387 نیز ازدواج کردم و در بهمن 1387 بطور رسمی وارد سپاه پاسداران شدم . ثمره این ازدواج در سال 1393 آقا محمدامین بود .
در سال1394 عزم خودم را برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم عمه سادات جزم کردم و برای اولین بار در آبان سال 1394 عازم شهر دمشق شدم و به مدت 49 روز در سوریه بودم .
وقتی برگشتم انگار حال دیگری داشتم و در تمام مدت دو ماهی که در خانه بودم از خداوند و عمه سادات برات سوریه خودم را با عشقی فراتر در خواست می کردم .
در اواخر اسفند 1394 و اوایل فروردین ماه 1395 در جبهه جنوب ، منطقه هفت تپه به عنوان خادم الشهدا خدمت کردم و گویی در همانجا نامه اعمالم امضا شد و در تاریخ 14 فروردین 1395 برای دومین بار عازم سوریه شدم
و در تاریخ 17 اردیبهشت ماه 1395 به همراه تعدادی از آلاله های پرپر لشکر عرشی 25 کربلا ، در نقض آتش بس تروریست های تکفیری ، پس از 14 ساعت تلاش پی در پی در منطقه خانطومان حلب به آرزوی دیرینه خود دست یافتم و شهد شیرین شهادت را چشیدم .
همسر شهید :
می گفت شما دعا کنید فیض جهاد در راه خدا نصیب ما بشود و اگر دلتان سوخت برایم دعا کنید تا به آرزویم (شهادت) برسم .
لازم به ذکر است پیکر شهید بریری بعد از حدود دو سال و نیم شناسایی و به کشور بازگشت .
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯پول، حقیر تر از اونی هست که هدف زندگی انسان باشه....
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سبزعلی_خداداد
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
💔
به جایی رسید
که حضرت آقا بهش میگفت.. :
شما نفس کشیدنت هم مبارزه است..
بهش میگفت:
هر موقع هر جوری بمیری
قطعا شهیدی..!
✍🏻خیلی حرفه ها..💔
باید اینجوری بشیم.. 😔
#شهید_علی_خوش_لفظ
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
"مهدی و مجید زینالدین" برادرانی که در یک روز شهید شدند...
📌در آبان سال ۱۳۶۳ مهدي زینالدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت میكنند.
🔸در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم.
🔹سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شركت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین،در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
▪️پيكر پاك سردار مهدي زينالدين به همراه برادرش مجيد، پس از تشييعي با شكوه در گلزار شهدای علی بن جعفر قم در كنار هم به خاك سپرده شدند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مجید_زین_الدین
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️خیلی آرومه
قلب پردرد بیبی معصومه
بی کس و تنهاست
خیلی مظلومه
#وفات_حضرت_معصومه🥀
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
#قسمت_چهاردهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
خانه ای که برایمان گرفته بود کنار سپاه بود . یک خانه ی دو اتاقه که مهدی هیچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که " خودت برو آن جا . مجید را می فرستم بیاید سر اسباب کشی کمکت کند . " مجید آمد و وسایلمان را جا به جا کرد . موقع رفتن گفت " من دارم می روم منطقه . با آقا مهدی کاری ندارید ؟ " گفتم " سلام برسان . " گفت " سلام لیلا را هم برسانم ؟ " گفتم " سلام لیلا را هم برسان . " مجید موقع رفتن واقعاً قیافه اش نورانی شده بود .
اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود ارومیه ، خانم همت ، را از قبل ، از اردوی تحکیم می شناختم . ولی ژیلایی که الآن می دیم با آن دختر پر شر و شور سابق خیلی فرق داشت . شکسته شده بود . با خانم باکری هم کم کم آشنا شدم . سعی می کردم جلوی آن ها جوری رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر می کردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هایی که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر برای من هم پیش بیاید چه ؟ اگر دیگر مهدی را نبینم …. فکر می کردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آن ها چه ؟ ولی روحیه ی سرزنده و شوخشان را که می دیدم ، می فهمیدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکری فکر می کردم که یادم می رفت من هم شاید روزی مثل آن ها بشوم .
بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند
یک شب گفتند " حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . " من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن هاگفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداریم " سیم تلویزیون را هم در آورند .
🌸پايان قسمت چهاردهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مکاشفه شهید مدافع حرم در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
#وفات_حضرت_معصومه
#ڪریمہ_اهل_بیت
#اللَّهُمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِيِّكَ_الفـَـرَج
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
هر دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم، وقتی برمیگشتیم، گفت: دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز! گفتم: چرا؟ گفت: چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب (سلاماللهعلیها) نوکری کنم. ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب (سلاماللهعلیها). من هم خندیدیم و گفتم: خب چه فرقی کرد؟ گفت: اینها دریای کرم هستند، چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
شهید پس از چهارمین اعزامش به سوریه روز شنبه ۲۹ مهر سال ۱۳۹۶ در منطقه دیرالزور توسط تکتیراندازان تکفیری به شهادت رسید.
#امام_زمان
#حضرت_معصومه
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#همچون_مادرش ....
🌷رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای ٥ یکبار با محمد صحبت می کردم. حرف از شهادت بود. محمد گفت: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یا زهرا(س) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(س) هستم!
🌷نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره داشتم. یکدفعه صدای خمپاره آمد. برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود!
🌷به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه. دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد. با این حال به خودم دلداری می دادم. می گفتند: محمد تورجی شدید مجروح شده. رنگ از چهره ام پرید. برای چند لحظه به چهره ( برادر محب ) خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد.
🌷به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب سرش را به علامت تأييد تکان داد. بعد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: تورجی هم پرواز کرد!
🌷آری محمدرضا پرواز کرد همانطور که گفته بود و همانطور که باید! همچون مادرش زهرا(س)
پــهلـو ....
بـــازو ....
عاشق آنست که رنگ معشوق به خود گیرد...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31