شاید یهروزی دوباره همدیگرو دیدیم و به هم توضیح دادیم که واقعاً چه اتفاقی افتاد
تنها همین از تو و شاید از من به یادگار میماند و شاید در روزگاری بسی دورتر از ما ، کسی اثرِ ما را بخواند و بفهمد چه آتش به نامِ زندگی به خوردمان داده شد و از رنج ملت سیهروزمان چه دردی کشیدهایم
شاید دیگه تو خاطرههام جایی نداشته باشی ، ولی اون حس ، هنوز تو لحظههام زندگی میکنه
میدونم که یه روزی دیگه هیچ ردی ازت توی زندگیم باقی نمیمونه ، جز اون حسی که هیچکس نتونست جاشو بگیره
از غروب بدم میاد ، از اون لحظهای که هوا بین روشن و تاریک گیر میکنه . انگار دنیا نمیدونه باید بمونه یا بره ، درست مثل تو ، تو هم همیشه بین بودن و نبودن ، بین موندن و رفتن ، بین من و یه خاطره گیر کرده بودی . و میدونی بدترین چیز چیه ؟ این که آخرش همیشه خاطرهها برنده میشن . وقتی خوابت میبرد ، آرومتر میشدی ، انگار یه ساعتی از جنگیدن با خودت خسته شده باشی . دلم میخواست بدونم توی خواب ، پیش کی میری ، کنار کی آروم میگیری ، چون من که بودم ، اما انگار همیشه یه جای خالی توی بغل تو بود ، جایی که من هر چقدر سعی کردم ، پر نشد .
هدایت شده از Chocolate cigarettes~
درسته ازت اسیب دیدم ولی تو تنها کسی بودی که هیچ وقت بهم نمیگفت تو نمیتونی انجامش بدی
گفتی بیا بریم جایی که هیچکس پیدامون نکنه . یهجوری که انگار منظورت همون گوشهی همیشگی کافه نبود . انگار میخواستی تا آخر دنیا بریم . من اون روز ، کفشای کهنهم رو پوشیدم و حاضر شدم . اما تو نیومدی . بعدش هر بار که میخواستم از خونه بیرون برم ، یه لحظه میایستادم و فکر میکردم شاید تو پشت در باشی . نبود . دیگه نیست . ولی من هنوز هر بار ، همون کفشای کهنه رو میپوشم . شاید یه روز ، اون جایی که قرار بود بریم ، پیدامون کنه .