میدونم که یه روزی دیگه هیچ ردی ازت توی زندگیم باقی نمیمونه ، جز اون حسی که هیچکس نتونست جاشو بگیره
از غروب بدم میاد ، از اون لحظهای که هوا بین روشن و تاریک گیر میکنه . انگار دنیا نمیدونه باید بمونه یا بره ، درست مثل تو ، تو هم همیشه بین بودن و نبودن ، بین موندن و رفتن ، بین من و یه خاطره گیر کرده بودی . و میدونی بدترین چیز چیه ؟ این که آخرش همیشه خاطرهها برنده میشن . وقتی خوابت میبرد ، آرومتر میشدی ، انگار یه ساعتی از جنگیدن با خودت خسته شده باشی . دلم میخواست بدونم توی خواب ، پیش کی میری ، کنار کی آروم میگیری ، چون من که بودم ، اما انگار همیشه یه جای خالی توی بغل تو بود ، جایی که من هر چقدر سعی کردم ، پر نشد .
گفتی بیا بریم جایی که هیچکس پیدامون نکنه . یهجوری که انگار منظورت همون گوشهی همیشگی کافه نبود . انگار میخواستی تا آخر دنیا بریم . من اون روز ، کفشای کهنهم رو پوشیدم و حاضر شدم . اما تو نیومدی . بعدش هر بار که میخواستم از خونه بیرون برم ، یه لحظه میایستادم و فکر میکردم شاید تو پشت در باشی . نبود . دیگه نیست . ولی من هنوز هر بار ، همون کفشای کهنه رو میپوشم . شاید یه روز ، اون جایی که قرار بود بریم ، پیدامون کنه .