eitaa logo
دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
6.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
335 فایل
📣اطلاع رسانی اخبار آموزشی و فرهنگی دانشگاه پیام نور 🙋‍♂️پاسخ به سوالات آموزشی _تبلیغات _تبادل #ادمین_کانال👇 @adminpnuash 👨‍🎓درخواست ثبت #خدمات_آموزشی #کافی_نت کانال👇 @cafipnuash ✅ارتباط با مشاور مذهبی @gheshlaghiaghdam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 به مناسبت روز پژوهش مراسم تجلیل از پژوهشگران برتر دانشگاه پیام نور استان برگزار شد. 🏛 در این مراسم حجت الاسلام دکتر جلیلی مسئول دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه پیام نور استان و ریاست دانشگاه پیام نور استان به ایراد سخنرانی پرداختند. 🔸 لازم به ذکر است مهمان و سخنران ویژه این مراسم دکتر پورمحمدی استاندار آذربایجان شرقی بودند. 🆔 @nahadpnuash
هدایت شده از مهدی قشلاقی
معیار اصلی انتخاب همسر تدین اوست نه ثروت و زیبایی اش. ✍️پیامبر خدا(ص) : با زن به خاطر چهار ویژگی ازدواج می شود: ☜ثروتش ☜زیبایی اش ☜دین داری اش ☜و شرافت و خانواده اش و"تو‌‌‌ با زنان متدین ازدواج کن" 📚میزان الحکمه،ج۵،ص۸۸ ‌🌸🍃🌷✨🌷🍃🌸 @ezdevajj
🔹 عواقب 👆👆 🔹آیا اضطراب و هیجان های روانی ، تزلزل خانوادگی ، احساس غربت و تنهایی درون ، درجامعه بی نماز بیشتر است یا بانماز⁉️ 📚 استاد قرائتی 🆔 @nahadpnuash
قسمت سی و هفت نیمه شعبان🌹 🗣دوستان شهید 👇👇👇 💫عصر روز نيمه شعبان ابراهيم وارد مقر شد. از نيمه شب خبری از او نبود. حالا هم كه آمده يک اسير عراقی را با خودش آورده! 💫پرسيدم: آقا ابرام كجايی، اين اسير كيه!؟ 💫گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشمن، كنار جاده مخفی شدم. به تردد خودروهای عراقی دقت كردم. 💫 وقتی جاده خلوت شد يک جيپ عراقی را ديدم، با يک سرنشين به سمت من می آمد. 💫سريع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسير گرفتم و برگشتم. 💫 بين راه با خودم گفتم: اين هم هديه ما برای امام زمان(عج). ولی بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه برای امام زمان(عج) کجا. 💫همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتی به ميان آمد تا اين كه يكی از ابراهيم پرسيد: بهترين فرماندهان در جبهه را چه كسانی ميدانی و چرا؟! 💫ابراهيم كمی فكر كرد و گفت: تو بچه های سپاه هيچ كس را مثل محمد بروجردی نمی دانم. 💫محمد كاری كرد كه تقريباً هيچ كس فكرش را نمی كرد. 💫در كردستان با وجود آن همه مشكلات توانست گروه های پيش مرگ كرد مسلمان را راه اندازی كند و از اين طريق كردستان را آرام كند. 💫در فرمانده هان ارتش هم هيچ كس مثل سرگرد علی صياد شيرازی نيست. 💫ايشان از بچه های داوطلب ساده تر است. 💫آقای صياد شیرازی قبل از نظامی بودن يک جوان حزب الله و مومن است. 💫از نيروهای هوانيروز، هر چه بگردی بهتر از سروان شيرودی پيدا نمی كنی. 💫شيرودی در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوی چندين پاتک عراق را گرفت. 💫با اينكه فرمانده پايگاه هوايی شده آنقدر ساده زندگی می كند كه تعجب می كنيد! 💫وقتي هم از طرف سازمان تربيت بدنی چند جفت كفش ورزشی آوردند يكی را دادم به شيرودی، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبی نداشت. 💫همان روز صحبت به اينجا رسيد كه آرزوی خودمان را بگوئيم. هر كسی چيزی گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود. 💫بعضی ها مثل شهيد سيد ابوالفضل كاظمی به شوخی می گفتند: خدا بنده های خوب و پاک را سوا می كند برای همين ما مرتب گناه می كنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما می خواهيم حالا حالاها زنده باشم. 💫بچه ها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد. همه منتظر آرزوی ابراهيم بودند. 💫ابراهيم مكثی كرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫صبح زود بود. از سنگرهای كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. 💫برخلاف هميشه هيچ كس آنجا نبود. كمی گشتم ولی بی فايده بود. 💫خيلی ترسيدم. نكند عراقی ها شهر را تصرف كرده اند! 💫داخل حياط فرياد زدم: كسی اينجا نيست؟! 💫 درب يكی از اتاق ها باز شد. يكی از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا! 💫 وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند! 💫ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می كرد. برای دل خودش می خواند. با امام زمان(عج) نجوا می كرد. 💫آنقدر سوز عجيبی در صدايش بود كه همه اشك می ريختند. 💻 @nahadpnuash
خدا کند باران بند بیاید!! بوی گند بی تدبیری مردم را کلافه کرد... امید حاجی زاده
▫️رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از اصحابشان پرسیدند: كدام يك از دستاویزهای ايمان محكم تر است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. بعضی گفتند: نماز، بعضی گفتند: زكات، بعضى گفتند: روزه، بعضى گفتند: حج و عمره، بعضى‏ گفتند: جهاد؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: لِكُلِّ مَا قُلْتُمْ فَضْلٌ وَ لَيْسَ بِهِ وَ لَكِنْ أَوْثَقُ عُرَى الْإِيمَانِ الْحُبُّ فِي اللَّهِ وَ الْبُغْضُ فِي اللَّهِ وَ تَوَالِي أَوْلِيَاءِ اللَّهِ وَ التَّبَرِّي مِنْ أَعْدَاءِ اللَّهِ. هر کدام از چیزهایی که گفتید فضيلتی دارد ولی محکمترین نيست؛ محكمترین دستاویز ايمان، دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا و مهرورزى با دوستان خدا و بیزارى از دشمنان خدا است. 📚 الكافي، ج‏2، ص: 126. @nahadpnuash
قسمت سی و هشت جایزه🌹 🗣قاسم شبان 👇👇👇 💫 يكی از عمليات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچه ها را فرستاديم عقب. 💫پس از پايان عمليات، يک يک سنگرها را نگاه كرديم. كسی جا نمانده بود. ما آخرين نفراتی بوديم كه بر می گشتيم. 💫ساعت يک نيمه شب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلی خسته ايم، اگه مشكلی نيست اينجا استراحت كنيم. 💫ابراهيم موافقت كرد و در يک مكان مناسب مشغول استراحت شديم. 💫هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسی به ما نزديك می شود! 💫يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يک عراقی در حالی كه كسی را بر دوش حمل می كرد به ما نزديك می شد! 💫خيلی آهسته ابراهيم را صدا زدم. 💫اطراف را خوب نگاه كردم. كسی غير از آن عراقی نبود! 💫 وقتی خوب به ما نزديک شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتيم. 💫سرباز عراقی خيلی ترسيده بود. همان جا روی زمين نشست. 💫يكدفعه متوجه شدم، روی دوش او يكی از بچه های بسيجی خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! 💫خيلی تعجب كردم. اسلحه را روی كولم انداختم. بــا كمک بچه ها، مجروح را از روی دوش او برداشتيم. 💫رضا از او پرسيد: تو كی هستي، اينجا چه ميكنی!؟ 💫سرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زنی در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود می پيچيد و مولا اميرالمومنين(ع) و امام زمان(عج) را صدا می زد. 💫من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی(ع) تا هوا تاريک است و بعثی ها نيامده اند اين جوان را به نزديک سنگر ايرانی ها برسانم و برگردم! 💫بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. 💫حسابی جاخوردم. 💫ابراهيم به سرباز عراقی گفت: حالا اگر بخواهی می توانی اينجا بمانی و برنگردی. تو برادر شيعه ما هستی. 💫سرباز عراقی عكسی را از جيب پيراهنش بيرون آورد و گفت: اين ها خانواده من هستند. من اگر به نيروهای شما ملحق شوم صَدام آنها را می کشد. 💫بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربی پرسيد: اَنت 💫همه ما ساكت شديم! با تعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. 💫ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندی از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدونی!؟ 💫من به شوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفيق داری! 💫سرباز عراقی گفت: يک ماه قبل، تصوير شما و چند نفر ديگر از فرماندهان اين جبهه را برای همه يگان های نظامی ارسال كردند و گفتند: هركس سر اين فرماندهان ايرانی را بياورد جايزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت! 💫در همان ايام خبر رسيد که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهی گيلان غرب شده. 💫ما هم منتظر شديم ولی خبری از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رسيد، جمال تاجيك كه مدتی است به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! 💫با ابراهيم و چند نفر ديگر به سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفی نكردی؟! چرا نگفتی كه مسئول گروه هستي؟ 💫جمال نگاهی به ما كرد و گفت: مسئوليت برای اين است كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. 💫من هم از اينكه بين شما هستم خيلی لذت می برم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. 💫شما هم به كسی حرفی نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. 💫جمال بعد از مدتی در عمليات مطلع الفجر در حالی كه فرمانده يكی از گردان های خط شكن بود به شهادت رسيد. 🆔 @nahadpnuash
🌹نقش شهیدمفتح در قبل و بعد از انقلاب ♦️امام خامنه‌ای(حفظه الله):«مرحوم شهید مفتّح علاوه بر این‌كه یک روحانی برجسته و فداكار و روشنفكر و آشنای به نیاز زمان بود، خصوصیتی داشت كه در تعداد معدودی از فضلای آن زمان این خصوصیت دیده می‌شد. ♦️آن، «قدرت ارتباطگیری با نسل جوان و دانشجویان و كسانی بود كه مایل بودند پیام دین را با زبان روز از یك روحانی و یك عالم به دین بشنوند». ♦️لذا هم در دوران قبل از انقلاب و هم بعد از پیروزی انقلاب، میدان كار این مرد روحانی بزرگوار، غالباً منطقه‌ی جوانان بخصوص دانشجویان بود؛ هم در مساجدی كه ایشان حضور پیدا می‌كرد و هم در سخنرانیهایی كه در محیط كار خود داشت.» ✳️27 آذر سالروز شهادت حضرت آیت الله و روز گرامی باد. @nahadpnuash
#گزارش_تصویری | دومین نشست #علمی وحدت حوزه و دانشگاه با حضور دکترپورمحمدی، استاندار آذربایجان شرقی و جمعی از اساتید حوزه و دانشگاه در حوزه علمیه حضرت ولی عصر (عج) برگزار گردید. #نشست_علمی_وحدت_حوزه_و_دانشگاه ◽️نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه پیام نور استان آذربایجان شرقی 🔸 @nahadpnuash
‌💟شناخت طرفين براي ازدواج 💟 👈👈نكاتي در اين مورد وجود دارد كه لازمه دقت كنيد. 1⃣_دقت كنيد كه خانواده خوب داشتن دليل بر خوب بودن طرف مقابل نيست.بلكه بايد تحقيق خوبي صورت بگيرد👌 2⃣- نكته ديگري كه بايد توجه داشته باشيد اين هست كه سوالات را به صورت غیرمستقيم بپرسيد.💞 بهتر است كه سوالات را با مهارت خاص💪 و غير مستقيم بپرسيد. اگر سوالات را به صورت غير مستقيم بپرسيد نتيجه بهتري خواهيد گرفت.💞 به طور مثال:👇👇👇👇👇 اگر در مورد مسائل ديني يك مساله اي براي شما اهميت داشته باشد آن را به صورت ماهرانه اي مورد پرسش قرار بدهيد. ✌️ اگر در مورد نماز😇 حساسيت داريد كه طرف مورد نظرتان نماز ميخواند يا نه (نپرسيد كه نماز ميخونيد يا نه؟)🚫🚫 به اين صورت بپرسيد كه:👇👌 "نظرتون راجع به نماز خواندن چيه؟و آيا اصلا لازم ميدونيد كه كسي نماز بخونه؟" ❤️ البته اين يكي از مواردي است كه بايد ماهرانه بپرسيد. 🌹🌷🌹🌷لطفا دوستانتان را دعوت فرمایید 🌷🍃🌷🍃🌷 @ezdevajj
🌸 امام صادق (ع): 💠 اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚وسایل الشیعه، ج ۱۸، ص۳۷۲ 💎 🔸 @nahadpnuash 💎
قسمت سی و نه ابوجعفر(اسیر عراقی) 🌹 🗣حسین الله کرم 🗣فرج الله مرادیان 👇👇👇 💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 👇👇👇👇
💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم. 💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد.. 💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم. 💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم. 💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد. 💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟ 💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود. 💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! 💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. 💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم! 💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم. 💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد. 💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. 💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! 💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! 💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی! 💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است. 💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. 💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. 💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. 💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. 💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. 💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. 💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند. 💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! 💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. 💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم. 💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود. 💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد! 💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. 💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش! 🆔 @nahadpnuash
🔹اوّلین #فریضه_دانشجویی عبارت است از #آرمان_خواهی. 🔹آرمان‌خواهی مخالف محافظه‌کاری است، نه مخالف واقع‌گرایی. محافظه‌کاری یعنی شما تسلیم هر واقعیّتی -هرچه تلخ و بد- باشید و هیچ حرکتی از خودتان نشان ندهید؛ این محافظه‌کاری است. 🔹آرمان‌گرایی این است که نگاه کنید به واقعیّتها و آنها را درست بشناسید؛ از واقعیّتهای مثبت استفاده کنید، با واقعیّتهای سلبی و منفی مقابله و مبارزه کنید. 📚 #مقام_معظم_رهبری 💻 @nahadpnuash
مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد! گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده‌ای! باخوشحالی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم .در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد ! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!... پ.ن: شهید احمدرضا احدی دانشجوی نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴ ✅شب جمعه هست جهت شادی ارواح طیبه شهدا و درگذشتگانمان بخوانیم الفاتحه مع الصلوات🌹🌹🌹🌹 @nahadpnuash
💚 تا حالا دو تا شدی؟😍 میدونی اگه واسطه گر ازدواج، موقع برگشتن به خونه اش بمیرد، هستش؟ میدونی این کار، چه مقام و عظمتی در پیشگاه خدا داره؟ پس چرا واسطه گری ازدواج تو کشورمون کم شده؟ چرا کمتر کسی این کار خوشگل و خیر و بابرکت رو انجام میده؟ اگه و رو میشناسید که آماده ازدواجند ، همین امروز به ادمین کانال ازدواج آسان شون کنید.. بسم الله 😉 🌸 دوستانتان را دعوت کنید🌸 🌸 @ezdevajj 🌸
⭐️ لوح | مجذوب رزمندگان 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «جوانهای حزب‌اللهی و مبارز و اینهایی که اهل جبهه و جنگ و میدان جنگ و مانند اینها بودند، با ایشان مأنوس بودند. و چیز عجیبی است: پیرمردی که مثلاً حدود هفتاد [سال] یا بیشتر سنّش است، دوروبرش تمام، این جوانهای علاقه‌مند و عاشق جبهه و مانند اینها [بودند]. و اینها اقناع میشدند؛ ببینید این مهم است. روحانی خوب، عالم دینی خوب، این‌ جوری است که مثل یک خورشیدی میدرخشد؛ وقتی می‌آیند نزدیک او، به ‌طور طبیعی نورانی میشوند؛ و ایشان این ‌جور بود.» ۱۳۹۸/۰۷/۰۸ 🔺 @nahadpnuash
✅ الامام الصادق (علیه السلام): صِلَةُ الاَْرْحامِ تُحَسِّنُ الْخُلُقَ وَ تُسْمِحُ الْـكَفَّ وَ تُطيبُ النَّفْسَ وَ تَزيدُ فِى الرِّزْقِ وَ تُنْسِئُ فِى الاَْجَلِ ✍️ امام صادق (علیه السلام): صله ارحام، اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک و روزی را زیاد می کند و مرگ را به تأخیر می اندازد. 📚«الکافی، ج 2، ص 15۸» 💻 @nahadpnuash
قسمت چهل دوست🌹 🗣مصطفی صفار هرندی 👇👇👇 💫خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. 💫پرسيدم: چيزی شده!؟ 💫ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. 💫تازه علت ناراحتی اش را فهميدم. 💫 هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال! 💫مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است! 💫بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم. 💫 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟ 💫مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. 💫اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم. 💫حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💫هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. 💫چشمانم را به سختی باز كردم. مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 💫من دردی حس نمی كردم! 💫آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! 💫لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. 💫آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش. 💫اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت. 💫او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست. 💻 @nahadpnuash
🔰 اگر بخواهید گره‌های کور خود را با پناه بردن به کانون سرمایه داری غرب حل کنید، نه تنها دردی از جامعه خویش را دوا نکرده‌اید، که دیگران باید بیایند و اشتباهات شما را جبران کنند. 📆 امام خمینی (ره) | ۱۱ دی ۱۳۶۷ ‌‌🌺🇮🇷 @nahadpnuash
قسمت چهل و یک گمنامی🌹 🗣مصطفی صفار هرندی 👇👇👇 💫قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. 💫صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. 💫 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. 💫خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. 💫 روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد. 💫می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. 💫با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم. 💫پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. 💫سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود. 💫انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم! 💫پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 💫لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! 💫بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم. 💫به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست! 💫پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!» 💫پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. 💫به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد. 💫می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!» 💫بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. 💫می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست. 💫بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده. 💫ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است. 💫برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد. 💫در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. 💫با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟ 💫يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. 💫فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم. 💫فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. 💫ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند. 💫اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند: 💫«شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.» 🆔 @nahadpnuash
🌹پیامبر رحمت(ص): خاموشی زبان مایه ی سلامت انسان است.😍 📚نهج الفصاحه 💎 @nahadpnuash 💎
#اطلاعیه_مسابقه_دومین_دوره #پویش_کتابخوانی سلام بر ابراهیم 📖به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که سوالات دومین نوبت از سری مسابقات پویش کتابخوانی ، از داستان 19 الی 40 کتاب سلام بر ابراهیم در کانال قرار گرفت. علاقمندان جهت شرکت به کانال زیر مراجعه فرمایند👇👇 🆔 @nahadpnuash
مسابقه نوبت دوم.pdf
1.3M
و 👆 سلام بر ابراهیم 📖به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که سوالات دومین نوبت از سری مسابقات پویش کتابخوانی ، از داستان 19 الی 40 کتاب سلام بر ابراهیم در کانال قرار گرفت. ✅خواهشمند است تا تاریخ 98/10/10 ضمن پاسخ به سوالات پاسخنامه را به ادمین کانال ارسال و یا به دفتر نهاد تحویل دهید. 🏆🏆به نفرات برگزیده جوایز نقدی اهدا خواهد شد. . 🆔 @nahadpnuash
✅ رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله فرمودند: 📍 لايَدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا يَأَمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛ 📌 كسى كه همسايه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى‌رود. 📚 نهج الفصاحه، ص۶۸۱، ح۲۵۳۲ 💎 @nahdpnuash 💎