هدایت شده از دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
✅آغاز ثبت نام ببیست و سومین جشن #ازدواج_دانشجویی
✳️شرایط ثبت نام :
🔆#تاريخ_عقد مجاز جهت ثبت نام اوليه 1397/01/01 تا 1398/09/30 مي باشد.
🔆 در مواردي كه هر دو زوج دانشجو هستند ، فقط يكي از آنها به عنوان داوطلب اصلي ثبت نام نمايد.
🔆دانشجويان عزیزتا #يك_هفته بعد پس از ثبت نام ، مدارك لازم را جهت تائيد به دفتر نهادرهبری دانشگاه تحویل دهید.
🔆#مدارك لازم جهت تاييد: اصل عقدنامه، اصل شناسنامه و كارت ملي زوجين، اصل كارت دانشجويي
🕑#مهلت ثبت نام تا 30 آذر ماه 1398 مي باشد.
لینک ثبت نام : 👇👇👇👇
http://ezdevaj.nahad.ir/98/
🆔 @nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
#قسمت پانزده
پیوند الهی🌹
🗣رضا هادی
👇👇👇
💫عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود.
💫پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
💫چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.
💫دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن.
💫پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
💫جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
💫ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
💫جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه
💫ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي و خوبیه.
💫جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
💫شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند.
💫حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخم هايش رفت تو هم!
💫ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
💫حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
💫فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
💫يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده.
💫اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
🆔 @nahadpnuash
#اطلاعیه_مهم
👨👩👧👦🕺🕺راهپيمايي پرشور و شعورمردم تبريز ،درحمايت از بيانات مقام معظم رهبري و انزجار از اقدامات آشوب گرانه اشرار
🕙ساعت 10صبح ازميدان ساعت بطرف مصلي
اداره کل تبليغات اسلامي آذربايجان شرقي
#بی_تدبیری_دولت
#گرانی_بنزین
#فتنه 98
@nahadpnuash
هدایت شده از دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
#سلام_بر_ابراهیم
#پویش_کتابخوانی
📚 پویش کتابخوانی سلام بر ابراهیم
هر روز یک قسمت از کتاب سلام بر ابراهیم را در کانال دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه پیام نور استان آ ش مطالعه فرمایید و در #مسابقه_ماهانه کتابخوانی سلام بر ابراهیم شرکت فرمایید.
🆔 @nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
#قسمت شانزده
ایام انقلاب🌹
🗣امیر ربیعی
👇👇👇
💫ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني(ره)داشت. هر چه بزرگتر می شد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سال هاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد.
💫در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيري ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا)به سمت خانه بر ميگشتيم.
💫از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني(ره) تعريف کردن بعد هم با صداي بلند فرياد زد: درود بر خميني ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.
💫دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
💫دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.
💫صحنه جالبي ايجاد شده بود. دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
💫دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوي ماشين ها را ميگيرند مسافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند.
💫چهره مأموري که داخل ماشين ها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد.
💫قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.
💫مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
💫مأمورها دنبال ابراهيم دويدند.
💫ابراهيم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند.
💫حواس مأمورها که حسابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
💫ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم.
💫ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم .دويدم دم در، با تعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و لبخند هميشگي پشت در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
💫نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.
💫گفتم: شام خوردي؟
💫گفت: نه، مهم نيست.
💫سريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم.
💫رفتيم داخل ميدان غياثي (شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم.
💫آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.
💫شب بود که با ابراهيم و سه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده.
💫حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود. حرف هایی روي منبر ميزد که خيلي ها جرأت گفتنش را نداشتند.
💫حديث امام موسي کاظم(ع) که ميفرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند.
💫خيلي براي مردم عجيب بود. صحبت هاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت. ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند.
💫جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.
💫ابراهيم خيلي عصباني شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورهادرگير شد.
💫نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند.
💫ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم.
💫بعدها فهميديم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.
💫با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام ميداد.
💫اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپه هاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد.
💫بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد.
🆔 @nahadpnuash
💠رسول خدا صلي الله عليه و آله
🔺شرُّ النّاسِ عِندَ اللّه يَوْمَ القِيامَةِ الَّذينَ يُكْرَمُونَ اتّقاءَ شَرِّهِمْ.
🔰در روز قيامت، بدترين مردم نزد خدا، کسانی هستند مردم از ترس گزندشان به آنها احترام بگذارند.
💢 نكته : برخى بر دلها حكومت مى كنند، بعضى بر جمجمه ها!
📙میزان الحکمه، ج 5 ص 495
💎 @nahadpnuash 💎
🔺غالباً جوانهای امروز ما، #قدر_استقلال را نمیدانند؛
🔹#جوان_دانشجو از اوّل عمرش، در یک کشوری زندگی کرده که هیچ وابستگی به قدرتهای خارجی نداشته ... آن دورهای را که هر چه آمریکا و انگلیس میگفت باید در کشور تحقّق پیدا میکرد، درک نکردهاند، لذا #قدر_استقلال را نمیدانند؛ این باید توسط اساتید به دانشجویان تفهیم بشود.
✅ #مقام_معظم_رهبری
💻 @nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
#قسمت هفده
۱۷ شهریور🌹
🗣امیر منجر
👇👇👇
💫صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلسه مذهبي رفتيم. اطراف ميدان ژاله (شهدا). جلسه تمام شد.
💫سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد. نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود. مأمورها با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد.
💫ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟!
💫آمدم بيرون. تا چشم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان مي آمد. شعارها از درود بر خميني به سمت شاه رفته بود. فرياد مرگ بر شاه طنين انداز شده بود. جمعيت به سمت ميدان هجوم مي آورد. بعضي ها ميگفتند: ساواکي ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و...
💫لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.
💫سريع رفتم و موتور را آوردم. از يک کوچه راه خروجي پيدا کردم. ماموری در آنجا نبود.
💫ابراهيم سريع يکي از مجروح ها را آورد.با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروح ها را ميرسانديم و بر ميگشتيم. تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود.
💫يکي از مجروحين نزديك پمپ بنزين افتاده بود. مأمورها از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت.
💫ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم.
💫گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند.
💫ابراهيم نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟
💫نميدانستم چه بگويم فقط گفتم: خيلي مواظب باش.
💫صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقب تر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دســت مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.
💫بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه.
💫عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت. خيلي ناراحت بوديم.
💫آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال شدم. با آن بدن قوي توانسته بود از دست مأمورها فرار کند.
💫روز بعد رفتيم بهشت زهرا(س) در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم.
💫بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها. مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و...در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل سياسي روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز ميگردند.
🆔 @nahadpnuash
دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
#سلام_بر_ابراهیم #پویش_کتابخوانی 📚 پویش کتابخوانی سلام بر ابراهیم هر روز یک قسمت از کتاب سلام بر ا
#اطلاعیه_مسابقه
#پویش_کتابخوانی سلام بر ابراهیم
به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که فردا 30 آبان ماه اولین دوره از مسابقه ماهانه پویش سلام بر ابراهیم برگزار خواهد شد و سوالات 18 داستان از اول کتاب در کانال قرار خواهد گرفت.
✅خواهشمند است ضمن پاسخ به سوالات پاسخنامه را به ادمین کانال ارسال و یا به دفتر نهاد تحویل دهید.
🏆🏆به نفرات برگزیده جوایز نقدی اهدا خواهد شد.
#دوستان_خودتان_را_دعوت_کنید.
@nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
#قسمت هجده
بازگشت امام خمینی (ره)🌹
🗣حسین الله کرم
👇👇👇
💫اوايل بهمن بود. با هماهنگي انجام شده، مسئوليت يکي از تيم هاي حفاظت حضرت امام(ره)به ما سپرده شد.
💫گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهاي خيابان آزادي منتهي به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد.
💫صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نميکنم. ابراهيم پروانه وار به دور شمع وجودي حضرت امام ميچرخيد. بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا(س) رفتيم. امنيت درب اصلي بهشت زهرا(س) از سمت جاده قم به ما سپرده شد. ابراهیم در کنار در ايســتاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا(س) بود. آنجا که حضرت امام مشغول سخنراني بودند.
💫ابراهيم ميگفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا ميشود.
💫 از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشت. در ايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت. تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم: كجائي ابرام جون!؟ مادرت خيلي نگرانه.
💫مكثي كرد و گفت: توي اين چند روز، من و دوستم تلاش ميكرديم تا مشخصات شهدائي كه گمنام بودند را پيداكنيم. چون كسي نبود به وضعيت شهدا، تو پزشكي قانوني رسيدگي كنه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫شب بيست و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابي براي تصرف کلانتري محل اقدام كردند.
💫 آن شب، بعد از تصرف کلانتري 14 با بچه ها مشغول گشت زني در محل بوديم. صبح روز بعد، خبر پيروزي انقلاب از راديو سراسري پخش شد.
💫ابراهيم چند روزي به همراه امير به مدرسه رفاه ميرفت. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهي از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچه هاي کميته در مأموريت هايشان همکاري داشت، ولي رسماً وارد کميته نشد.
🆔 @nahadpnuash
هدایت شده از مهدی قشلاقی
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_دانشجویی😃😃😃😃
این دانشجو بعد از گرانی بنزین با الاغ اومده بره دانشگاه آزاد واحد چالوس جلوشو گرفتن اجازه نمی دهند برود داخل!😍😄😄😂😂
#گرانی_بنزین
#بی_تدبیری_دولت
@nahadpnuash