eitaa logo
دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
6.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1هزار ویدیو
305 فایل
📣اطلاع رسانی اخبار آموزشی و فرهنگی دانشگاه پیام نور 🙋‍♂️پاسخ به سوالات آموزشی _تبلیغات _تبادل #ادمین_کانال👇 @adminpnuash درخواست ثبت #خدمات_آموزشی #کافی_نت کانال👇 @cafipnuash ✅ارتباط با مشاور مذهبی @gheshlaghiaghdam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نماهنگی از ديدار بسيجيان با رهبرمعظم انقلاب ♦️شوخی رهبرمعظم انقلاب با حضار (از قديم گفتن بسيجی بی‌ترمز است) @nahadpnuash
🔴به سوی او فرار کنید! ☘️امام علی علیه السلام 🔷إذَا خِفْتَ اَلْخَالِقَ فَرَرْتَ إِلَيْه 🔶هر گاه از #آفریدگار خود #ترسیدى،به سوى او #بگریز 📙غررالحکم، ج1 ، ص244 💎 @nahadpnuash 💎
قمست بیست تاثیر کلام🌹 🗣مهدی فریدوند 👇👇👇 💫چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي رئيس سازمان با شما کار دارند! 💫فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت. بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. 💫ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي ورزشکار و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و.. 💫ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم. ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. 💫از فرداي آن روزکار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برميخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم. 💫فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟ 💫گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. 💫پرسيد: براي کي!؟ 💫ادامه دادم: گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيون ها با قيافه خيلي زننده به محل كار مياد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانم ها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره! داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتماً يك رونوشت براي شوراي انقلاب ميفرستيم. 💫ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟ 💫گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال ازخدمت! 💫گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟ 💫گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جورآدميه! 💫جواب داد: نشد ديگه، مگه نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند! 💫گفتم: آخه بچه هاي همان فدراســيون خبر دادند.. 💫پريد تو حرفم و گفت: آدرس منزل اين آقا رو داري؟ 💫گفتم: بله هست. 💫ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چیه! 💫من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه. 💫عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم. آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش ميگشتيم. همان موقع آن آقا از راه رسيد. از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم. اتومبيل بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد. 💫گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره. 💫گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن. 💫موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در. مردي درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! 💫با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حسابي حالش را ميگرفتم. 💫اما ابراهيم با آرامش هميشگي، در حالي که لبخند ميزد سلام کرد و گفت: ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم. 💫آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟! 💫ابراهيم خنديد و گفت: بله. 💫بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. 💫ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم. 💫ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نميکرديم. ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. 💫ميگفت: ببين دوست عزيز، همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي حجاب شما به گناه ميافتند! يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرف هاي زشت يا شوخي هاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توي رشته خودت قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت. ادامه پایین👇👇
💫آن آقا هم اين حرفها را تأييد ميکرد. 💫ابراهيم در پايان صحبت ها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. 💫آقای رئيس يکدفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. 💫ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت: دوست عزيز به حرف هاي من فکر کن! 💫بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم. از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد. 💫گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. 💫خنديد و گفت: اي بابا ما چيکاره ايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت انشاءالله كه تأثير داشته باشد. 💫بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدم ها تأثير ندارد مگر نخوانده اي، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد: اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيریم. 💫گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. 💫خنديد و گفت: اي بابا ما چيکاره ايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت انشاءالله كه تأثير داشته باشد. 💫بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدم ها تأثير ندارد مگر نخوانده اي، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد: اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيریم. 💫يکي دو ماه بعد، از همان فدراسيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند! 💫ابراهیم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. 💫اما من هيچ شکي نداشتم که اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود. كلام خالصانه او آقاي رئيس فدراسيون را متحول کرد. 🆔 @nahadpnuash
✅ نقشه دشمن برای #جوانان_ایرانی در فضای مجازی 🔹دشمنان در فضای مجازی و رسانه ها میلیاردها خرج میکنند برای اینکه بتوانند از جوان ایرانی اخلاق، ایمان، پایبندی به شریعت و حیا را بگیرند؛چرا؟ 🔹چون #مایه_اقتدار_کشور است. با جوان مومن متشرع با حیای با ایمان که در مقابل این وسایل شهوت انگیز نمیلغزد، دشمنند. 💎 #مقام_معظم_رهبری 🔹 @nahadpnuash 🔹
❤️مظلوم تر از اون بچه بسیجی که برا ایجاد امنیت و راحتی مردم تو سرما،تو پمپ بنزین وایستاده بود و دختره بهش گفت به شما حقوق و بنزین مفتی میدن که اینجا وایستادین و وقتی آخرشب رفت خونه خونوادش بهش گفتن مگه به تو حقوق میدن که این وقت شب اومدی خونه، نداریم. 🌹بسیجیای مخلص هفته‌تون مبارک🌹 @nahadpnuash
⚡ لوح | مذاکره؛ سقوط آزاد 🔻 رهبر انقلاب: [رئیس جمهور آمریکا] با مسئولین کُره‌ی شمالی قربان صدقه‌ی هم، هم رفتند، #مذاکره که هیچ! این گفت من عاشق او هستم، او گفت من هم؛ نتیجه چه شد؟ یک ذرّه از #تحریمها را کم نکردند؛ شما را از موضع خودتان فرود می‌آورند، به دنیا نشان میدهند که ما ایران را به زانو درآوردیم. ۹۸/۸/۱۲ 💻 @nahadpnuash
#اعلان فراخوان طرح و ایده های دومین نشست علمی وحدت حوزه و دانشگاه 💡محورهای اصلی طرح و ایده ها: 🔸آسیب شناسی وحدت حوزه و دانشگاه در گام اول انقلاب 🔸تمدن سازی، گام دوم انقلاب، وحدت حوزه و دانشگاه 🔸نظام انقلابی، گام دوم انقلاب، وحدت حوزه و دانشگاه 🔸چگونگی تحقق وحدت حوزه و دانشگاه در گام دوم انقلاب 🔸نقش و توانمندی حوزه و دانشگاه در تحقق اهداف گام دوم انقلاب 🔸ظرفیت ها و مسئولیت های حوزه و دانشگاه در گام دوم انقلاب 🔸حوزه و دانشگاه الگو در گام دوم انقلاب اسلامی 🔸پیش نیاز های مرتبط با حوزه و دانشگاه برای گام دوم انقلاب 🔻آثار برگزیده: 🔹عقد قرارداد در قالب طرح پژوهشی 🔹ارائه طرح های برگزیده در همایش 🔹تجلیل از طرح های منتخب 📅 مهلت ارسال آثار: ۱۷ آذرماه ۱۳۹۸ 🌐 جهت دانلود طرحواره و کسب اطلاعات بیشتر به سایت دبیرخانه به نشانی www.vahdatuh.ir مراجعه نمایید. 🔰 دبیرخانه دائمی وحدت حوزه و دانشگاه استان آذربایجان شرقی @nahadpnuash
۱ بیست و یک رسیدگی به مردم🌹 🗣دوستان شهید 👇👇👇 💫بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند. 💫عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند. 💫با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟ 💫گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدم هاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! 💫مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شده بود. 💫مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. 💫آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! 💫ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟ 💫پسرك خنديد و گفت: خوشم مي ياد. 💫ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ 💫پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. 💫بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. 💫ابراهيم ميخواست به سمت آنها برود، اما ايستاد. کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ 💫پسر راه خانه شان را نشان داد. 💫ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشه؟ 💫پسرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫در بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: موتور آوردي؟ 💫گفتم: آره چطور!؟ 💫گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. 💫تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. 💫ابراهيم درب خانه اي را زد. پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. 💫ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! 💫در راه برگشت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! 💫گفت: آره چطور مگه!؟ 💫آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا! 💫همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسي هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه. 💫26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. 💫يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. 💫با تعجب گفتم: شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد؟! 💫گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره! 💫براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟ 💫گفت: در مراسم پارسال جاسوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. 💫چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی گشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم. 💫وقتي خواستيم سوار شويم با تعجب ديدم كه سوئيچ را داخل ماشين جا گذاشتم! درها قفل بود. 💫به خانمم گفتم: كليد يدكي رو داري؟ 💫او هم گفت: نه ،كيفم داخل ماشينه! 💫خيلي ناراحت شدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي سرد بود. 💫با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني. 💫يكدفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه ميكرد. 💫من هم كمي نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشــكل مردم رو حل ميكردي. شهيد هم كه هميشه زنده است. 💫بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن. 💫تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با خوشحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. 💫بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. 💫هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ 💫با تعجب گفتم: راست ميگي، كدوم كليد بود!؟ 💫پياده شدم و يكي يكي كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! 💫همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي. 🆔 @nahadpnuash
🔹 به مناسبت گرامیداشت هفته بسیج ، مسئول دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری حجت السلام والمسلمین دکتر جلیلی با حضور در حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور مرکز تبریز ضمن تبریک این مناسبت، اطاعت از رهبری را لازمه ی وجودی فرد بسیجی دانستند و از زحمات بسیجیان تقدیر و تشکر کردند. 🆔 @nahadpnuash
🔺 از عبور کن ✅ این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک است.» 🔹 💎 @nahadpnuash 💎
❇️📣📣 به اطلاع دانشجویان شرکت کننده در مسابقه کتابخوانی سلام بر ابراهیم می رساند اسامی برندگان به شرح زیر اعلام میگردد : 〽️〽️〽️〽️〽️〽️〽️〽️ 1️⃣فاطمه صادقپور 2️⃣ فاطمه پورصمد 3️⃣ میثم شریفی 🔶 برندگان لطفا جهت هماهنگی بمنظور دریافت جایزه خود در ساعات اداری با شماره 35429070 تماس حاصل فرمایند. ✅ @nahadpnuash
قسمت بیست و دو کردستان🌹 🗣مهدی فریدوند 👇👇👇 💫تابستان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوب مسجد سلمان ايستاده بوديم. 💫داشتم با ابراهيم حرف می زدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! 💫با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟! 💫گفت: امام دستور دادند و گفتند: بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره خارج کنيد. 💫بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. 💫ابراهيم گفت: ما هم هستيم. 💫بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. 💫ساعت چهار عصر بود. يازده نفر با يک ماشين بليزر به سمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود. 💫بسياری از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم اما با ياری خدا، فردا ظهر رسيديم به سنندج. 💫از همه جا بی خبر وارد شهر شديم. جلوی يک دکه روزنامه فروشی ايستاديم. 💫ابراهيم پياده شد که آدرس مقر سپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين اينها چيه که می فروشی!؟ 💫با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشروبات الکلی چيده شده. 💫ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شليک کرد. بطريهای مشروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت سراغ جوان صاحب دکه. 💫جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد. 💫ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نيستی. اين نجاست ها چيه که می فروشی، مگه خدا تو قرآن نميگه: اين کثافت ها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. 💫جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشيد. 💫ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. 💫جوان مقر سپاه را نشان داد. ما هم حرکت کرديم. 💫صدای گلوله های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه می کردند. 💫ما هم بی خبر از همه جا در شهر می چرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. 💫جلوی تمام ديوارهای سپاه، گونی های پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود. 💫هر چه در زديم بی فايده بود. هيچ كس در را باز نمی كرد. 💫از پشـت در می گفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! 💫گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! 💫یکی از بچه های سپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اين طرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه می رسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند. 💫ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. 💫سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای سپاه در فرودگاه مستقر بودند. 💫گلوله های خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شليک ميشد. 💫برای اولين بار محمد بروجردی را در آنجا ديديم. جوانی با ريش ها و موی طلائی. با چهره ای جذاب و خندان. برادر بروجردی در آن شرايط، نيروها را خيلی خوب اداره می کرد. 💫بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. 💫روز بعد با برادر بروجردی جلسه گذاشتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. 💫ایشان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضد انقلاب هم خيلی ترسيده. آنها داخل شهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم. 💫صحبت های مختلفی شد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هیچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر است به يکی از مقرهای ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم. 💫همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شد نيروها را برای حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت. 💫ابراهیم و ديگر رفقا به تک تک سنگرهای سربازان سر زدند. با آنها صحبت می کردند و روحيه می دادند. 💫بعد هم يک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. 💫آنها با برنامه های مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند. ادامه 👇🏽👇🏽
💫صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگری از بچه های رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. 💫پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای ضد انقلاب در شهر حمله کرديم. سريعتر از آنچه فکر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضد انقلاب را دستگير کرديم. 💫از داخل مقر به جز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاسپورت و شناسنامه های جعلی پيدا کرديم. 💫ابراهيم همه آنها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد. 💫مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيری تصرف شد. 💫شهر بار ديگر به دست بچه های انقلابی افتاد. 💫فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا می گفت: اگر چند سال ديگر هم صبر می کرديم، سربازان من جرأت چنين حمله ای را پيدا نمی کردند. اين را مديون برادر هادی و ديگر دوستان همرزم ايشان هستيم. آنها با دوستی که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند. 💫در آن دوره، فرماندهان بسياری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگر بچه ها آموزش دادند. 💫اين كار، آنها را به نيروهای ورزيده ای تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. 💫ماجرای سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهای کردستان هنوز درگيری های مختصری وجود داشت. 💫ما در شهريور 1358 به تهران برگشتيم. 💫قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهای شهيد چمران ملحق شدند. 💫ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربيت بدنی به آموزش وپرورش رفت. 💫البته با درخواسـت او موافقت نمی شد، اما با پيگيری های بسيار اين کار را به نتيجه رساند. 💫او وارد مجموعه ای شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد. 🆔 @nahadpnuash
💠امیرالمؤمنین علیه السلام 🔺اذا قدّمت الفكر في جميع افعالك حسنت عواقبك في كلّ امر 🔰 هرگاه فكر را در همه كارهای خود جلو اندازي، سر انجام های تو در هر كاری نيكو گردد. 📙غررالحکم،باب التفکر 💎 @nahadpnuash 💎
🔰🔰 در همه میادین دفاع سخت، نیمه‌سخت و نرم آماده باشد 🔻 چند توصیه رهبر انقلاب خطاب به بسیجیان: ۱- بسیج در همه میادین دفاع سخت، نیمه‌سخت و نرم آماده‌به‌کار باشد و در همه محله‌های کشور در مقابل حوادث گوناگون راهبرد و تاکتیک آماده داشته باشد. ۲- در هیچ زمینه‌ای غافلگیر نشوید و سعی کنید در همه محله‌ها حضور داشته باشید. ۳- در جنگ نرم عکس‌العملی رفتار نکنید البته باید پاسخ دشمن را داد اما همیشه مانند شطرنج‌بازی ماهر یک قدم از دشمن جلو باشید و کنشی عمل کنید. ۴- ارتباطات خود را با مساجد تقویت کنید چرا که بسیج متولد مساجد است. ۵- با مجموعه‌های همسو با اهداف بسیج در دانشگاهها و خارج از آن، هم‌افزایی و همکاری کنید. ۶- بسیج در عین گستردگی چابک باشد و اسیر پابندهای رایج اداری نشود. ۷- اطلاع دادن خدمات بسیج به مردم. ۹۸/۹/۶ 🏷 💻 @nahadpnuash
قسمت بیست و سه معلم نمونه🌹 🗣عباس هادی 👇👇👇 💫ابراهيم می گفت: اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند بايد در مدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كسانی سپرده می شودکه شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند! 💫وقتی می ديد اشخاصی که اصلاً انقلابی نيستند، به عنوان معلم به مدرسه می روند خيلی ناراحت می شد. 💫می گفت: بهترين و زبده ترين نيروهای انقلابی بايد در مدارس و خصوصاً دبيرستان ها باشند! 💫براي همين، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! اما به تنها چيزی که فکر نمی کرد ماديات بود. 💫می گفت: روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. 💫به هر حال برای تدريس در دو مدرسه مشغول به کار شد. 💫دبير ورزش دبيرستان ابوريحان (منطقه14) و معلم عربی در يکی از مدارس راهنمائی محروم (منطقه 15) تهران. 💫تدريس عربی ابراهيم زياد طولانی نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود! 💫يک روز مدير مدرسه راهنمائی پيش من آمد. 💫با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادرآقای هادی هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه! 💫گفتم: مگه چی شده؟! 💫کمی مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول می داد به يکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنير بگيرد آقای هادی نظرش اين بود که اينها بچه های منطقه محروم هستند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد. 💫مدير ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. 💫گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختی، در صورتی که هيچ مشکلی برای نظم مدرسه پيش نيامده بود. 💫بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداری اينجا از اين کارها را بکنی. 💫آقای هادی از پيش ما رفت بقيه ساعت هايش را در مدرسه ديگری پرکرد. 💫حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف می کنند. 💫ايشان در همين مدت كم، برای بسياری از دانش آموزان بی بضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. 💫با ابراهيم صحبت کردم. حرف های مدير مدرسه را به او گفتم. 💫اما فايده ای نداشت. وقتش را جای ديگری پر کرده بود. 💫ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود. 💫دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان شنيده بودند شيفته او بودند. 💫در آن زمان كه اكثر بچه های انقلابی به ظاهرشان اهميت نمی دادند ابراهيم با ظاهری آراسته كت و شلوار به مدرسه می آمد. 💫چهره زيبا و نورانی، کلامی گيرا و رفتاری صحيح، از او معلمی کامل ساخته بود. 💫در کلاس داری بسيار قوی بود، به موقع می خندید به موقع جذبه داشت. 💫زنگ های تفريح را به حياط مدرسه می آمد. اکثر بچه ها در كنار آقای هادی جمع می شدند. 💫اولين نفر به مدرسه می آمد و آخرين نفر خارج می شد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود. 💫در آن زمان که جريانات سياسی فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل رابرای خدمت به انقلاب انتخاب کرد. 💫فراموش نمی كنم، تعدادی از بچه ها تحت تاثير گروه های سياسی قرارگرفته بودند. يك شب آنها را به مسجد دعوت كرد. 💫با حضور چند تن از دوستان انقلابی و مسلط به مسائل، جلسه پرسش و پاسخ راه انداخت. 💫آن شب همه سؤالات بچه ها جواب داده شد. وقتی جلسه آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود! 💫سال تحصيلی 59-58 آقای هادی به عنوان دبير نمونه انتخاب شد. هر چند که سال اول و آخر تدريس او بود. 💫اول مهر 1359حكم استخدامی ابراهيم برای منطقه 12 آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود. 💫درآن سال مشغوليت های ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه، فعاليت در کميته، ورزش باستانی و كشتی، مسجد و مداحی در هيئت و حضور در بسياری از برنامه های انقلابی و.. که برای انجام هر كدام از آنها به چند نفر احتیاج است! 🆔 @nahadpnuash
امام على عليه السلام: پيروزى، با دور انديشى و اراده پايدار به دست مى آيد الظَّفَرُ بالحَزْمِ و الجَزْمِ ميزان الحكمه جلد3 صفحه54 🆔 @nahadpnuash
❤️ 🌹 🍃💕خواهرم میدانی شیرینی در چیست؟ اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍 این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید☺️ و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی🥰 با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای؟💑 👨‍👩‍👦‍👦 میدانی جلوی چه میزان را گرفته ای؟ 🍃❣به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشن ❤️ ◀️شما هم دعوتید... 👇👇👇 @nahadpnuash
🔰 اطلاع‌نگاشت | کدام جوان پیشران حرکت کشور است؟ ✅جوان با انگیزه، با ایمان، باخرد ، اهل ابتکار، دارای اعتماد به نفس، قدردان توان خویش، متوکل به خدا، اهل کار یا جوان بی انگیزه، بی ایمان، بی امید، تنبل، اسیر شهوات، بی کاره، دچار اعتیاد، شکننده، نق زن؟؟ 💻 @nahadpnuash
میدانی آقا یوسف زهرا؟ یک مدت کوتاه اینترنت قطع شد همه مضطر شدند تمام صبح تا شب به انتظار آمدنش نشستند ولی "روزِ روزش احدی دل نگرانِ تو نبود" آیا وقت مضطر شدن برای نبودنت نرسیده؟ ببخش ما را که غرق دنیا شده ایم و غافل از حضرت خورشید و... 😔این جمعه هم گذشت...آقا نیامدی... @nahadpnuash
☘️امیرالمؤمنین علیه السلام 🔶بر شما باد پیوستن و موافقت و #دوستی کردن و بپرهیزید از #بریدن و ترک کردن و #قهر کردن از همدیگر. 📙تصنیف غرر الحکم، ص۴۳۷ 💎 @nahadpnuash 💎
قسمت بیست و چهار دبیر ورزش🌹 🗣خاطرات شهید رضا هوریار 👇👇👇 💫ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. 💫رفته بودم به ديدنش. كلی با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. 💫آخر وقت بود. گفت: تک به تک واليبال بزنيم!؟ 💫خنده ام گرفت. من با تيم ملی واليبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا اين آقا می خواد..! گفتم باشه. 💫توی دلم گفتم: ضعيف بازی می كنم تا ضايع نشه! 💫سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومی، سوم و.. 💫رنگ چهره ام پريده بود. جلوی دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبی داشت. گرفتن سرويس ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. 💫نگاهی به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدی و بعدی و... می خواست ضايع نشم. عمداً توپ ها را خراب می كرد! 💫رسيدم به ابراهيم. بازی دو به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. 💫توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. 💫الله‌اكبر.. ندای اذان ظهر بود. 💫توپ را روی زمين گذاشت. رو به قبله ايستاد و بلندبلند اذان گفت. 💫در فضای دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. 💫او مشغول نماز شد. همانجا داخل حياط. 💫بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتی شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. 💫نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زيباست كه با رفاقت باشد. 🆔 @nahadpnuash