#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت بیست و دو
کردستان🌹
🗣مهدی فریدوند
👇👇👇
💫تابستان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوب مسجد سلمان ايستاده بوديم.
💫داشتم با ابراهيم حرف می زدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
💫با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟!
💫گفت: امام دستور دادند و گفتند: بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره خارج کنيد.
💫بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم.
💫ابراهيم گفت: ما هم هستيم.
💫بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.
💫ساعت چهار عصر بود. يازده نفر با يک ماشين بليزر به سمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
💫بسياری از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم اما با ياری خدا، فردا ظهر رسيديم به سنندج.
💫از همه جا بی خبر وارد شهر شديم. جلوی يک دکه روزنامه فروشی ايستاديم.
💫ابراهيم پياده شد که آدرس مقر سپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين اينها چيه که می فروشی!؟
💫با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشروبات الکلی چيده شده.
💫ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شليک کرد. بطريهای مشروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت سراغ جوان صاحب دکه.
💫جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد.
💫ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نيستی. اين نجاست ها چيه که می فروشی، مگه خدا تو قرآن نميگه: اين کثافت ها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.
💫جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشيد.
💫ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند.
💫جوان مقر سپاه را نشان داد. ما هم حرکت کرديم.
💫صدای گلوله های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه می کردند.
💫ما هم بی خبر از همه جا در شهر می چرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.
💫جلوی تمام ديوارهای سپاه، گونی های پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود.
💫هر چه در زديم بی فايده بود. هيچ كس در را باز نمی كرد.
💫از پشـت در می گفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه!
💫گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟!
💫یکی از بچه های سپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اين طرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه می رسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند.
💫ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
💫سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای سپاه در فرودگاه مستقر بودند.
💫گلوله های خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شليک ميشد.
💫برای اولين بار محمد بروجردی را در آنجا ديديم. جوانی با ريش ها و موی طلائی. با چهره ای جذاب و خندان. برادر بروجردی در آن شرايط، نيروها را خيلی خوب اداره می کرد.
💫بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
💫روز بعد با برادر بروجردی جلسه گذاشتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند.
💫ایشان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضد انقلاب هم خيلی ترسيده. آنها داخل شهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم.
💫صحبت های مختلفی شد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هیچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر است به يکی از مقرهای ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم.
💫همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شد نيروها را برای حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت.
💫ابراهیم و ديگر رفقا به تک تک سنگرهای سربازان سر زدند. با آنها صحبت می کردند و روحيه می دادند.
💫بعد هم يک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. 💫آنها با برنامه های مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند.
ادامه 👇🏽👇🏽
💫صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگری از بچه های رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند.
💫پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای ضد انقلاب در شهر حمله کرديم. سريعتر از آنچه فکر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضد انقلاب را دستگير کرديم.
💫از داخل مقر به جز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاسپورت و شناسنامه های جعلی پيدا کرديم.
💫ابراهيم همه آنها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.
💫مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيری تصرف شد.
💫شهر بار ديگر به دست بچه های انقلابی افتاد.
💫فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا می گفت: اگر چند سال ديگر هم صبر می کرديم، سربازان من جرأت چنين حمله ای را پيدا نمی کردند. اين را مديون برادر هادی و ديگر دوستان همرزم ايشان هستيم. آنها با دوستی که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند.
💫در آن دوره، فرماندهان بسياری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگر بچه ها آموزش دادند.
💫اين كار، آنها را به نيروهای ورزيده ای تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.
💫ماجرای سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهای کردستان هنوز درگيری های مختصری وجود داشت.
💫ما در شهريور 1358 به تهران برگشتيم.
💫قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهای شهيد چمران ملحق شدند.
💫ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربيت بدنی به آموزش وپرورش رفت.
💫البته با درخواسـت او موافقت نمی شد، اما با پيگيری های بسيار اين کار را به نتيجه رساند.
💫او وارد مجموعه ای شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد.
🆔 @nahadpnuash
🔰🔰 در همه میادین دفاع سخت، نیمهسخت و نرم آماده باشد
🔻 چند توصیه رهبر انقلاب خطاب به بسیجیان:
۱- بسیج در همه میادین دفاع سخت، نیمهسخت و نرم آمادهبهکار باشد و در همه محلههای کشور در مقابل حوادث گوناگون راهبرد و تاکتیک آماده داشته باشد.
۲- در هیچ زمینهای غافلگیر نشوید و سعی کنید در همه محلهها حضور داشته باشید.
۳- در جنگ نرم عکسالعملی رفتار نکنید البته باید پاسخ دشمن را داد اما همیشه مانند شطرنجبازی ماهر یک قدم از دشمن جلو باشید و کنشی عمل کنید.
۴- ارتباطات خود را با مساجد تقویت کنید چرا که بسیج متولد مساجد است.
۵- با مجموعههای همسو با اهداف بسیج در دانشگاهها و خارج از آن، همافزایی و همکاری کنید.
۶- بسیج در عین گستردگی چابک باشد و اسیر پابندهای رایج اداری نشود.
۷- اطلاع دادن خدمات بسیج به مردم. ۹۸/۹/۶
🏷 #دیدار_بسیج
💻 @nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت بیست و سه
معلم نمونه🌹
🗣عباس هادی
👇👇👇
💫ابراهيم می گفت: اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند بايد در مدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كسانی سپرده می شودکه شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند!
💫وقتی می ديد اشخاصی که اصلاً انقلابی نيستند، به عنوان معلم به مدرسه می روند خيلی ناراحت می شد.
💫می گفت: بهترين و زبده ترين نيروهای انقلابی بايد در مدارس و خصوصاً دبيرستان ها باشند!
💫براي همين، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! اما به تنها چيزی که فکر نمی کرد ماديات بود.
💫می گفت: روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
💫به هر حال برای تدريس در دو مدرسه مشغول به کار شد.
💫دبير ورزش دبيرستان ابوريحان (منطقه14) و معلم عربی در يکی از مدارس راهنمائی محروم (منطقه 15) تهران.
💫تدريس عربی ابراهيم زياد طولانی نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود!
💫يک روز مدير مدرسه راهنمائی پيش من آمد.
💫با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادرآقای هادی هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه!
💫گفتم: مگه چی شده؟!
💫کمی مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول می داد به يکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنير بگيرد آقای هادی نظرش اين بود که اينها بچه های منطقه محروم هستند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد.
💫مدير ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم.
💫گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختی، در صورتی که هيچ مشکلی برای نظم مدرسه پيش نيامده بود.
💫بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداری اينجا از اين کارها را بکنی.
💫آقای هادی از پيش ما رفت بقيه ساعت هايش را در مدرسه ديگری پرکرد.
💫حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف می کنند.
💫ايشان در همين مدت كم، برای بسياری از دانش آموزان بی بضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم.
💫با ابراهيم صحبت کردم. حرف های مدير مدرسه را به او گفتم.
💫اما فايده ای نداشت. وقتش را جای ديگری پر کرده بود.
💫ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود.
💫دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان شنيده بودند شيفته او بودند.
💫در آن زمان كه اكثر بچه های انقلابی به ظاهرشان اهميت نمی دادند ابراهيم با ظاهری آراسته كت و شلوار به مدرسه می آمد.
💫چهره زيبا و نورانی، کلامی گيرا و رفتاری صحيح، از او معلمی کامل ساخته بود.
💫در کلاس داری بسيار قوی بود، به موقع می خندید به موقع جذبه داشت.
💫زنگ های تفريح را به حياط مدرسه می آمد. اکثر بچه ها در كنار آقای هادی جمع می شدند.
💫اولين نفر به مدرسه می آمد و آخرين نفر خارج می شد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود.
💫در آن زمان که جريانات سياسی فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل رابرای خدمت به انقلاب انتخاب کرد.
💫فراموش نمی كنم، تعدادی از بچه ها تحت تاثير گروه های سياسی قرارگرفته بودند. يك شب آنها را به مسجد دعوت كرد.
💫با حضور چند تن از دوستان انقلابی و مسلط به مسائل، جلسه پرسش و پاسخ راه انداخت.
💫آن شب همه سؤالات بچه ها جواب داده شد. وقتی جلسه آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود!
💫سال تحصيلی 59-58 آقای هادی به عنوان دبير نمونه انتخاب شد. هر چند که سال اول و آخر تدريس او بود.
💫اول مهر 1359حكم استخدامی ابراهيم برای منطقه 12 آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.
💫درآن سال مشغوليت های ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه، فعاليت در کميته، ورزش باستانی و كشتی، مسجد و مداحی در هيئت و حضور در بسياری از برنامه های انقلابی و.. که برای انجام هر كدام از آنها به چند نفر احتیاج است!
🆔 @nahadpnuash
هدایت شده از مهدی قشلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@طنز_دانشجویی
شوخی های دانشجویی
چیری که عوض داره گله نداره🤣
😊 @nahadpnuash
هدایت شده از مهدی قشلاقی
#حجاب❤️
#عفاف 🌹
🍃💕خواهرم میدانی شیرینی #چادر در چیست؟
اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍
این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید☺️
و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی🥰
با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای؟💑 👨👩👦👦
میدانی جلوی چه میزان #گناه را گرفته ای؟
🍃❣به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشن ❤️
#من_حجابم_را_دوست_دارم
#اللّهمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّک_الفَرَج
◀️شما هم دعوتید...
👇👇👇
@nahadpnuash
هدایت شده از مهدی قشلاقی
🔰 اطلاعنگاشت | کدام جوان پیشران حرکت کشور است؟
✅جوان با انگیزه، با ایمان، باخرد ، اهل ابتکار، دارای اعتماد به نفس، قدردان توان خویش، متوکل به خدا، اهل کار
یا
جوان بی انگیزه، بی ایمان، بی امید، تنبل، اسیر شهوات، بی کاره، دچار اعتیاد، شکننده، نق زن؟؟
💻 @nahadpnuash
هدایت شده از مهدی قشلاقی
#مناجات_دانشجویی
میدانی آقا یوسف زهرا؟
یک مدت کوتاه اینترنت قطع شد همه مضطر شدند
تمام صبح تا شب به انتظار آمدنش نشستند
ولی
"روزِ روزش احدی دل نگرانِ تو نبود"
آیا وقت مضطر شدن برای نبودنت نرسیده؟
ببخش ما را که غرق دنیا شده ایم و غافل از حضرت خورشید
و...
😔این جمعه هم گذشت...آقا نیامدی...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت بیست و چهار
دبیر ورزش🌹
🗣خاطرات شهید رضا هوریار
👇👇👇
💫ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود.
💫رفته بودم به ديدنش. كلی با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم.
💫آخر وقت بود. گفت: تک به تک واليبال بزنيم!؟
💫خنده ام گرفت. من با تيم ملی واليبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا اين آقا می خواد..! گفتم باشه.
💫توی دلم گفتم: ضعيف بازی می كنم تا ضايع نشه!
💫سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومی، سوم و..
💫رنگ چهره ام پريده بود. جلوی دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبی داشت. گرفتن سرويس ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند.
💫نگاهی به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدی و بعدی و... می خواست ضايع نشم. عمداً توپ ها را خراب می كرد!
💫رسيدم به ابراهيم. بازی دو به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند.
💫توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد.
💫اللهاكبر.. ندای اذان ظهر بود.
💫توپ را روی زمين گذاشت. رو به قبله ايستاد و بلندبلند اذان گفت.
💫در فضای دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
💫او مشغول نماز شد. همانجا داخل حياط.
💫بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتی شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم.
💫نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زيباست كه با رفاقت باشد.
🆔 @nahadpnuash