هدایت شده از طنز و پند
#پند
◀️ مرد ماهیگیر ▶️
مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود
و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد،
در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
-:این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود،
ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه
بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن.
قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند،
زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉🌹 @tanz_pand 🌹👈
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت بیست و شش
برخورد با دزد🌹
🗣عباس هادی
👇👇👇
💫نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايی از داخل کوچه آمد.
💫ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگيرش.. دزد.. دزد! بعد هم سريع دويد دم در.
💫 يکی از بچه های محل لگدی به موتور زد.
💫دزد با موتور نقش بر زمين شد! تکه آهن روی زمين دست دزد را بريد و خون جاری شد.
💫چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب.
💫 درد می كشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
💫رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد!
💫بعد از نماز كنارش نشست. چرا دزدی می كنی!؟ آخه پول حرام كه..
💫دزد گريه می كرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را می دانم. بيكارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
💫ابراهيــم فكری كرد. رفت پيش يكی از نمازگزارها، با او صحبت كرد.
💫خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلی مناسب برايت فراهم شد. از فردا برو سر كار. اين پول را هم بگير، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می كشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد.
🆔 @nahadpnuash
هدایت شده از طنز و پند
#پند
کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس گیر نکرده باشدو...
@tanz_pand
کانون هلال احمر دانشگاه پیام نور تبریز برگزار می نماید:
❤️اهدای خون = اهدای زندگی❤️
🔺🔻باتوجه به هماهنگی به عمل آمده با سازمان انتقال خون از ♦️دانشجویان♦️ همکاران♦️کارمندان♦️ و اساتید♦️ دانشگاه که مایل به اهداء خون می باشند دعوت به عمل می آید.
📆زمان :روز یکشنبه ۱۷ آذر ماه
📜مکان : دانشگاه پیام نور مرکز تبریز
🕘ساعت شروع برنامه :
از ساعت ۹ صبح الی ۱۳
✅جهت هماهنگی لازم:
تا تاریخ ۹۸/۹/۱۶ جهت پیش ثبت نام به کانون هلال احمر دانشگاه (طبقه همکف) مراجعه کنند و نام نویسی کنند.
ویا نام و نام خانوادگی و شماره همراه خود را به شماره همراه. ( ۰۹۳۸۲۱۲۷۵۳۲ ) از طریق فضای مجازی یا پیامک اعلام نمایند.
باتشکر
⭕️کانون دانشجویی هلال احمر دانشگاه پیام نور تبریز
🆔 @helalpnut
🆔 @nahadpnuash
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت بیست و هفت
شروع جنگ🌹
🗣تقی مسگرها
👇👇👇
💫صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند.
💫سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يک ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
💫با تعجب پرسيد: خبريه؟!
💫 گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه.
💫جواب داد: باشه اگر شد من هم ميام.
💫ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه می كردند.
💫ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يک جيپ آهو پر از وسایل تدارکاتی آمد. علی خرمدل هم بود. من هم سوار شدم موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد.
💫گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟!
💫گفت: اثاث ها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
💫روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپل ذهاب.
💫هيچ كس نمی توانست آنچه را می بيند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار می كردند. از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنيده می شد.
💫مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه های سپاه را ديديم كه دست تكان می دادند!
💫گفتم: قاسم، بچه ها اشاره می كنند كه سريع تر بياييد!
💫 يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
💫از پشت تپه تانک های عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک می كردند.
💫چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم.
💫يكی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره می كردم كه نياييد، اما شما گاز می داديد!
💫قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
💫آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقی ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
💫حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يک جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
💫ابراهيم جلو رفت و با تعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟!
💫قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از خدا می خواستم كه وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب می جنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
💫ابراهيم خيلی دقيق به حرف های او گوش می كرد.
💫بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را می شناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جائی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتونی اونها رو بياری تو شهر.
💫با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حمله ای را از طرف عراق نداشتند.
💫قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند.
💫آخر صحبت ها هم گفتند: هر كی مَردِه و غیرت داره و نمی خواد دست بعثی ها به ناموسش برسه با ما بياد.
💫سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی.
💫چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليک کردند.
💫با شليک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند.
💫بچه های ما خيلي روحيه گرفتند.
💫غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديک تر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم.
💫شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شـد.
💫 گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
💫وارد اتاق شديم. چيزی كه می ديديم باورمان نمی شد. يک تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
💫 محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای توسل را خوانديم.
💫فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی كرديم.
💫روز بعد رفتيم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد.
💫بعد يک مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يک روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت مهمات را از شهر خارج كردند.
💫ابراهيم به شوخی می گفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بیاد، هيچی از ما نميمونه!
💫وقتی انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيری رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود.
💫چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالی و علی قربانی مسئول نيروهای رزمنده شده بودند.
👇👇👇
💫آنها در منطقه پاوه گروه چريكی به نام دستمال سرخ ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند.
💫داخل شهر گشتی زديم چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودی، مجيد فريدوند و.. با هم رفتيم به سمت محل درگيری با نيروهای عراقی.
💫در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيری ما با نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند.
💫چند دقيقه بعد، از دور يک سرباز عراقی ديده شد. همه رزمنده ها شروع به شليک كردند.
💫ابراهيم داد زد: چيكار می كنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد!
💫بچه ها همه ساكت شدند.
💫ابراهيم كه مدتی در كردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديک بشه، بعد شليک كنيد.
💫در همين حين عراقی ها از پايين تپه، شروع به شليک كردند. گلوله های آرپيجی و خمپاره مرتب به سمت ما شليک ميشد. بعد هم به سوی سنگرهای ما حركت كردند.
💫رزمنده هاييی كه برای اولين بار اسلحه به دست می گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهای عقب دويدند.
💫خيلی ترسيده بوديم.
💫فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد!
💫لحظاتی بعد صدای شليک عراقی ها كمتر شد. نگاهی به بيرون سنگر انداختم. عراقی ها خوب به سنگرهای ما نزديک شده بودند.
💫يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی ها حمله كردند! آنها در حالی كه از سنگر بيرون می دويدند فرياد زدند: الله اكبر
💫شايد چند دقيقه ای نگذشت كه چندين عراقی كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقی ها توسط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند.
💫بقيه هم فرار كردند.
💫ابراهيم سريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد.
💫تمام بچه ها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس می انداختند. بعضی ها هم با ابراهيم عكس يادگاری می گرفتند!
💫ساعتی بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده.
💫ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.
💫در تهران تشييع جنازه با شكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل تشييع شد.
💫جمعیت بسیار زیادی هم آمده بود.
💫علی خرمدل فریاد می زد فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.
@nahadpnuash
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور تبریز برگزار می نماید:
#همه_دعوتید
✨مراسم#دانشجو
⏱یکشنبه ۱۷ آذرماه، از ساعت ۱۳
🏢سالن علامه جعفری پیام نور تبریز
💫برنامه ای متفاوت وجذاب؛ همراه گروه همسرایی، تئاتر، قرعه کشی، تجلیل از دانشجویان نمونه
👤مجری:رامین راستی
🆔 @sdpnut
🆔 @nahadpnuash