eitaa logo
دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
6.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1هزار ویدیو
305 فایل
📣اطلاع رسانی اخبار آموزشی و فرهنگی دانشگاه پیام نور 🙋‍♂️پاسخ به سوالات آموزشی _تبلیغات _تبادل #ادمین_کانال👇 @adminpnuash درخواست ثبت #خدمات_آموزشی #کافی_نت کانال👇 @cafipnuash ✅ارتباط با مشاور مذهبی @gheshlaghiaghdam
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️🌷☘️🌷☘️🌷 🌹☘️🌹☘️🌹☘️ 🌷امام محمد باقر علیه السلام: 🔒هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است. 📚کافی (ط-الاسلامیه) ج2 ، ص118 💎 @nahadpnuash 💎
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شوخی جالب مجری صداوسیما با سورپرایز آذری جهرمی! 😐😂 ❗️خیلی‌ها فکر می‌کنن قراره قیمت گوشت رو بیاریم پایین! خیر! خیلی‌ها گفتن شاید سرعت اینترنت قراره بره بالا! اون هم خیر! این شما و این... 🐥 کانال طنز «دکترسلام»: @nahadpnuash
قسمت سی و پنج چم امام حسن (ع)🌹 🗣حسین الله کرم 👇👇👇 💫براي اولين عمليات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شديم. 💫ابراهيم، جواد افراسيابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر ديگر انتخاب شدند. 💫بعد دو نفر از كردهای محلی كه راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند. 💫به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافی در كوله پشتی ها بسته بندی كرديم و راه افتاديم. 💫از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور كرديم. 💫 به منطقه چم حسن(ع) وارد شديم. آنجا محل استقرار يک تيپ ارتش عراق بود. ميان شيارها و لا به لای تپه ها مخفی شديم. 💫دشمن فكر نمی كرد كه نيروهای ايرانی بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند. برای همين به راحتی مشغول تهيه نقشه شديم. 💫سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگی های شديد كمی جلوی كار ما را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهيه گرديد. 💫 پس از اتمام كار شناسايی و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتيم. چندين مین ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهای خودی برگشتيم. 💫هنوز زياد دور نشده بوديم که صدای چندين انفجار آمد. خودروها، نفربرهای دشمن را ديديم كه در آتش می سوخت. 💫ما هم سريع از منطقه خطر دور شديم. پس ازچند دقيقه متوجه شديم تانک های دشمن به همراه نيروهای پياده، مشغول تعقيب ما هستند. 💫ما با عبور از داخل شيارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن(ع) رسانديم. 💫با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقيب كنند. 💫محل مناسبی را در پشت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. 💫دقايقی بعد، از دور صدای هليكوپتر شنيده شد! فكر اين يكی را نكرده بوديم. 💫ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يک كوله پشتی ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد می مانيم شما سريع حركت كنيد. 💫كاری نمی شد كرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آنها داديم و با ناراحتی از آنها جدا شديم و حركت كرديم. 💫اصلاً همه اين مأموريت برای به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزی در عمليات های بعدی بسيار كمک می كرد. 💫از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می كنند و با ژ3 به سمت هليكوپتر تيراندازی می كردند. هليكوپتر عراقی هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شليک می كرد. 💫دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايی نمي آمد. 💫يكي از بچه ها كه خيلی ابراهيم را دوست داشت گريه می كرد، ما هيچ خبری از آنها نداشتيم. نمی دانستيم زنده هستند يا نه. 💫يادم آمد ديروز كه بیكار داخل شيارها مخفی بوديم، ابراهيم با آرامش خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می كرد. بعد هم لغت های فارسی را به كردهای گروه آموزش می داد. 💫آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نمی كرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم. 💫وقتی هم موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگويد! اما با اصرار بچه ها خيلی آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد. 💫ابراهيم در اين مدت شجاعتی داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج می كرد. 💫حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باری كه ابراهيم را دیدیم ساعت ها می گذشت. 💫به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند. 💫 چند ساعت استراحت كرديم ولی هيچ خبری از آنها نشد. هوا كم كم در حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج می شديم. 💫بچه ها مرتب ذكر می گفتند و دعا می خواندند. 💫آماده حركت شديم که از دور صدايی آمد. اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم. 💫چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. 💫خوشحالی در چهره همه موج می زد. با كمك بچه های تازه نفس به كمكشان رفتيم. سريع هم از آن منطقه خارج شديم. 💫نقشه های به دست آمده از اين عمليات نفوذی در حمله های بعدی بسيار كارساز بود. 💫اين جز با حماسه بچه های شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد به دست نمی آمد. 💫فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچه ها بودند. 💫با رضا رفتيم پيش ابراهيم. 💫گفتم: داش ابرام، ديروز وقتي هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟ 💫با آرامش خاص و هميشگی خودش گفت: خدا كمک كرد. من و جواد از هم فاصله گرفتيم و مرتب جای خودمان را عوض می كرديم و به سمت هليكوپتر تيراندازی می كرديم. 💫او هم مرتب دور می زد و به سمت ما شليک می كرد. وقتی هم گلوله هايش تمام شد برگشت. 💫ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهای پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاری بمونه! @nahadpnuash
در بعضی عملیات ها به دلیل کمبود وقت , یک نفر به حالت دراز کش روی قرار می گرفت تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند?. گردان تا بخواهد ازروی او رد شود، فرد بر اثر جراحات فراوان می شد ... سندايمان آنهاست .. خداوندروح تمامی شهدا راقرین رحمت کند🌸🍃 ❤️ @nahadpnuash
👈 شما جوانان، جهاد برای پی‌ریزی «#انقلاب_علمی» را دنبال کنید 🔺 اینجانب همواره به دانشگاه‌ها و دانشگاهیان و مراکز پژوهش و پژوهندگان، گرم و قاطع و جدّی دراین‌باره تذکّر و هشدار و فراخوان داده‌ام، ولی اینک مطالبه‌ی عمومی من از شما جوانان آن است که این راه را با احساس مسئولیّت بیشتر و همچون یک جهاد در پیش گیرید. سنگ بنای یک انقلاب علمی در کشور گذاشته شده و این انقلاب، شهیدانی از قبیل شهدای هسته‌ای نیز داده است. 🔺 به‌پاخیزید و دشمن بدخواه و کینه‌توز را که از جهاد علمی شما بشدّت بیمناک است ناکام سازید. 🏷 بخشی از بیانیه #گام_دوم_انقلاب 💻 @nahadpnuash
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهارتهای_قبل_ازدواج 🎙 فرصت بهت دادن حالا هی بنداز عقب ، اون وقت رو هم ازت می‌گیرند! 💠درسم تمام شد بعدش ازدواج می‌کنم 💠سربازیم که تموم شد بعدش... 💠هنوز که زوده بعدش ... 🔴 استاد_پناهیان #همه_دعوتید 👇👇 @ezdevajj 🌹
💠امیرالمؤمنین (علیه السلام): 🔺و لَا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ‏ اللَّهُ‏ حُرّاً 🔰بنده دیگری مباش، که خداوند تو را آزاد آفرید. 📙تحف العقول،ص77 🆔 @nahadpnuash
قسمت سی و شش اسیر🌹 🗣مهدی فریدوند 🗣مرتضی پارسائیان 👇👇👇 💫 از ويژگی های ابراهيم، احترام به ديگران، حتی به اسيران جنگی بود. 💫هميشه اين حرف را از ابراهيم می شنيديم كه اكثر اين دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه هستند. بايد اسلام واقعی را از ما ببينند آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. 💫لذا در بسياری از عمليات ها قبل از شليک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نيروهای آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحی داشت. 💫سه اسير عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. 💫مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. 💫هر چيزی كه از طرف تداركات برای ما می آمد و يا هر چيزی كه ما می خورديم ابراهيم همان را بين اسرا توزيع می كرد. 💫همين باعث می شد كه همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. 💫كمی هم عربی بلد بود. در اوقات بيكاری می نشست و با اسرا صحبت می كرد. 💫دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. 💫آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما می آيی؟ 💫وقتی جواب منفی شنيدند خيلی ناراحت شدند. 💫آنها با گريه التماس می كردند و می گفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاری بخواهی انجام می دهيم. حتی حاضريم با بعثی ها بجنگيم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫عمليات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر كمی به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه های خودی دور شديم. 💫به سنگری رسيديم که تعدادی عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. 💫فكر نمی كردم اينقدر زياد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. 💫گفتم: حركت كنيد. 💫اما آنها هيچ حركتی نمی كردند! طوری بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنند. شايد هم فكر نمی كردند ما فقط دو نفر باشيم! 💫دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دست اشاره كردم ولی همه عراقی ها به افسر درجه داری كه پشت سرشان بود نگاه می كردند! 💫 افسر بعثی ابروهايش را بالا می انداخت يعنی نرويد. 💫خيلی ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. 💫دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستی نبود. 💫هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. 💫يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما می آمد. آرامش عجيبی پيدا كردم. 💫 تا رسيد، در حالی كه به اسرا نگاه می كردم گفتم: آقا ابرام، كمک! 💫پرسيد: چی شده؟! 💫 گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمی خواد اين ها حركت كنند! 💫بعد با دست افسر را نشان دادم. 💫لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. 💫ابراهيم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با يک دست يقه افسر بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يک لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. 💫تمامی عراقی ها از ترس روی زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. 💫افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس می كرد و می گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله می كرد. 💫ذوق زده شده بودم در پوست خودم نمی گنجيدم تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. 💫ابراهيم افسر عراقی را به ميان اسرا برگرداند. 💫آن روز خدا ابراهيم را به كمک ما فرستاد. 💫بعد با هم اسرا و افسر بعثی را به پايين ارتفاع انتقال داديم. @nahadpnuash
🔸«نسل نو و پرشور و تشنه‌ی تلاش و کار، امروز بحمداللّه #نسل_جوان_کشور ما این خصوصیات را دارند. 🔸سرشار از نیرو و توان و انگیزه و آماده برای هر کاری که احساس وظیفه کنند که باید این کار را انجام داد؛ #وجود_میلیونها_جوان در کشور - کشوری که این همه ظرفیت کار و تلاش دارد - یک #نعمت_بزرگی است.» ✅ #مقام_معظم_رهبری 🆔 @nahadpnuash
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کوتاه «عدم» 💠 امام صادق عليه السلام: هنگامى كه به #نماز ايستادى بدان كه در پيشگاه خداوند هستى و اگر او را نمى بينى، او تو را مى بيند. پس به نمازت توجه كن... کانال طنز «دکترسلام»: @Drsalaam
📚 به مناسبت روز پژوهش مراسم تجلیل از پژوهشگران برتر دانشگاه پیام نور استان برگزار شد. 🏛 در این مراسم حجت الاسلام دکتر جلیلی مسئول دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه پیام نور استان و ریاست دانشگاه پیام نور استان به ایراد سخنرانی پرداختند. 🔸 لازم به ذکر است مهمان و سخنران ویژه این مراسم دکتر پورمحمدی استاندار آذربایجان شرقی بودند. 🆔 @nahadpnuash
معیار اصلی انتخاب همسر تدین اوست نه ثروت و زیبایی اش. ✍️پیامبر خدا(ص) : با زن به خاطر چهار ویژگی ازدواج می شود: ☜ثروتش ☜زیبایی اش ☜دین داری اش ☜و شرافت و خانواده اش و"تو‌‌‌ با زنان متدین ازدواج کن" 📚میزان الحکمه،ج۵،ص۸۸ ‌🌸🍃🌷✨🌷🍃🌸 @ezdevajj
🔹 عواقب 👆👆 🔹آیا اضطراب و هیجان های روانی ، تزلزل خانوادگی ، احساس غربت و تنهایی درون ، درجامعه بی نماز بیشتر است یا بانماز⁉️ 📚 استاد قرائتی 🆔 @nahadpnuash
قسمت سی و هفت نیمه شعبان🌹 🗣دوستان شهید 👇👇👇 💫عصر روز نيمه شعبان ابراهيم وارد مقر شد. از نيمه شب خبری از او نبود. حالا هم كه آمده يک اسير عراقی را با خودش آورده! 💫پرسيدم: آقا ابرام كجايی، اين اسير كيه!؟ 💫گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشمن، كنار جاده مخفی شدم. به تردد خودروهای عراقی دقت كردم. 💫 وقتی جاده خلوت شد يک جيپ عراقی را ديدم، با يک سرنشين به سمت من می آمد. 💫سريع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسير گرفتم و برگشتم. 💫 بين راه با خودم گفتم: اين هم هديه ما برای امام زمان(عج). ولی بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه برای امام زمان(عج) کجا. 💫همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتی به ميان آمد تا اين كه يكی از ابراهيم پرسيد: بهترين فرماندهان در جبهه را چه كسانی ميدانی و چرا؟! 💫ابراهيم كمی فكر كرد و گفت: تو بچه های سپاه هيچ كس را مثل محمد بروجردی نمی دانم. 💫محمد كاری كرد كه تقريباً هيچ كس فكرش را نمی كرد. 💫در كردستان با وجود آن همه مشكلات توانست گروه های پيش مرگ كرد مسلمان را راه اندازی كند و از اين طريق كردستان را آرام كند. 💫در فرمانده هان ارتش هم هيچ كس مثل سرگرد علی صياد شيرازی نيست. 💫ايشان از بچه های داوطلب ساده تر است. 💫آقای صياد شیرازی قبل از نظامی بودن يک جوان حزب الله و مومن است. 💫از نيروهای هوانيروز، هر چه بگردی بهتر از سروان شيرودی پيدا نمی كنی. 💫شيرودی در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوی چندين پاتک عراق را گرفت. 💫با اينكه فرمانده پايگاه هوايی شده آنقدر ساده زندگی می كند كه تعجب می كنيد! 💫وقتي هم از طرف سازمان تربيت بدنی چند جفت كفش ورزشی آوردند يكی را دادم به شيرودی، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبی نداشت. 💫همان روز صحبت به اينجا رسيد كه آرزوی خودمان را بگوئيم. هر كسی چيزی گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود. 💫بعضی ها مثل شهيد سيد ابوالفضل كاظمی به شوخی می گفتند: خدا بنده های خوب و پاک را سوا می كند برای همين ما مرتب گناه می كنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما می خواهيم حالا حالاها زنده باشم. 💫بچه ها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد. همه منتظر آرزوی ابراهيم بودند. 💫ابراهيم مكثی كرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫صبح زود بود. از سنگرهای كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. 💫برخلاف هميشه هيچ كس آنجا نبود. كمی گشتم ولی بی فايده بود. 💫خيلی ترسيدم. نكند عراقی ها شهر را تصرف كرده اند! 💫داخل حياط فرياد زدم: كسی اينجا نيست؟! 💫 درب يكی از اتاق ها باز شد. يكی از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا! 💫 وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند! 💫ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می كرد. برای دل خودش می خواند. با امام زمان(عج) نجوا می كرد. 💫آنقدر سوز عجيبی در صدايش بود كه همه اشك می ريختند. 💻 @nahadpnuash
خدا کند باران بند بیاید!! بوی گند بی تدبیری مردم را کلافه کرد... امید حاجی زاده
▫️رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از اصحابشان پرسیدند: كدام يك از دستاویزهای ايمان محكم تر است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. بعضی گفتند: نماز، بعضی گفتند: زكات، بعضى گفتند: روزه، بعضى گفتند: حج و عمره، بعضى‏ گفتند: جهاد؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: لِكُلِّ مَا قُلْتُمْ فَضْلٌ وَ لَيْسَ بِهِ وَ لَكِنْ أَوْثَقُ عُرَى الْإِيمَانِ الْحُبُّ فِي اللَّهِ وَ الْبُغْضُ فِي اللَّهِ وَ تَوَالِي أَوْلِيَاءِ اللَّهِ وَ التَّبَرِّي مِنْ أَعْدَاءِ اللَّهِ. هر کدام از چیزهایی که گفتید فضيلتی دارد ولی محکمترین نيست؛ محكمترین دستاویز ايمان، دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا و مهرورزى با دوستان خدا و بیزارى از دشمنان خدا است. 📚 الكافي، ج‏2، ص: 126. @nahadpnuash
قسمت سی و هشت جایزه🌹 🗣قاسم شبان 👇👇👇 💫 يكی از عمليات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچه ها را فرستاديم عقب. 💫پس از پايان عمليات، يک يک سنگرها را نگاه كرديم. كسی جا نمانده بود. ما آخرين نفراتی بوديم كه بر می گشتيم. 💫ساعت يک نيمه شب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلی خسته ايم، اگه مشكلی نيست اينجا استراحت كنيم. 💫ابراهيم موافقت كرد و در يک مكان مناسب مشغول استراحت شديم. 💫هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسی به ما نزديك می شود! 💫يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يک عراقی در حالی كه كسی را بر دوش حمل می كرد به ما نزديك می شد! 💫خيلی آهسته ابراهيم را صدا زدم. 💫اطراف را خوب نگاه كردم. كسی غير از آن عراقی نبود! 💫 وقتی خوب به ما نزديک شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتيم. 💫سرباز عراقی خيلی ترسيده بود. همان جا روی زمين نشست. 💫يكدفعه متوجه شدم، روی دوش او يكی از بچه های بسيجی خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! 💫خيلی تعجب كردم. اسلحه را روی كولم انداختم. بــا كمک بچه ها، مجروح را از روی دوش او برداشتيم. 💫رضا از او پرسيد: تو كی هستي، اينجا چه ميكنی!؟ 💫سرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زنی در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود می پيچيد و مولا اميرالمومنين(ع) و امام زمان(عج) را صدا می زد. 💫من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی(ع) تا هوا تاريک است و بعثی ها نيامده اند اين جوان را به نزديک سنگر ايرانی ها برسانم و برگردم! 💫بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. 💫حسابی جاخوردم. 💫ابراهيم به سرباز عراقی گفت: حالا اگر بخواهی می توانی اينجا بمانی و برنگردی. تو برادر شيعه ما هستی. 💫سرباز عراقی عكسی را از جيب پيراهنش بيرون آورد و گفت: اين ها خانواده من هستند. من اگر به نيروهای شما ملحق شوم صَدام آنها را می کشد. 💫بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربی پرسيد: اَنت 💫همه ما ساكت شديم! با تعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. 💫ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندی از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدونی!؟ 💫من به شوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفيق داری! 💫سرباز عراقی گفت: يک ماه قبل، تصوير شما و چند نفر ديگر از فرماندهان اين جبهه را برای همه يگان های نظامی ارسال كردند و گفتند: هركس سر اين فرماندهان ايرانی را بياورد جايزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت! 💫در همان ايام خبر رسيد که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهی گيلان غرب شده. 💫ما هم منتظر شديم ولی خبری از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رسيد، جمال تاجيك كه مدتی است به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! 💫با ابراهيم و چند نفر ديگر به سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفی نكردی؟! چرا نگفتی كه مسئول گروه هستي؟ 💫جمال نگاهی به ما كرد و گفت: مسئوليت برای اين است كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. 💫من هم از اينكه بين شما هستم خيلی لذت می برم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. 💫شما هم به كسی حرفی نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. 💫جمال بعد از مدتی در عمليات مطلع الفجر در حالی كه فرمانده يكی از گردان های خط شكن بود به شهادت رسيد. 🆔 @nahadpnuash
🌹نقش شهیدمفتح در قبل و بعد از انقلاب ♦️امام خامنه‌ای(حفظه الله):«مرحوم شهید مفتّح علاوه بر این‌كه یک روحانی برجسته و فداكار و روشنفكر و آشنای به نیاز زمان بود، خصوصیتی داشت كه در تعداد معدودی از فضلای آن زمان این خصوصیت دیده می‌شد. ♦️آن، «قدرت ارتباطگیری با نسل جوان و دانشجویان و كسانی بود كه مایل بودند پیام دین را با زبان روز از یك روحانی و یك عالم به دین بشنوند». ♦️لذا هم در دوران قبل از انقلاب و هم بعد از پیروزی انقلاب، میدان كار این مرد روحانی بزرگوار، غالباً منطقه‌ی جوانان بخصوص دانشجویان بود؛ هم در مساجدی كه ایشان حضور پیدا می‌كرد و هم در سخنرانیهایی كه در محیط كار خود داشت.» ✳️27 آذر سالروز شهادت حضرت آیت الله و روز گرامی باد. @nahadpnuash
#گزارش_تصویری | دومین نشست #علمی وحدت حوزه و دانشگاه با حضور دکترپورمحمدی، استاندار آذربایجان شرقی و جمعی از اساتید حوزه و دانشگاه در حوزه علمیه حضرت ولی عصر (عج) برگزار گردید. #نشست_علمی_وحدت_حوزه_و_دانشگاه ◽️نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه پیام نور استان آذربایجان شرقی 🔸 @nahadpnuash
‌💟شناخت طرفين براي ازدواج 💟 👈👈نكاتي در اين مورد وجود دارد كه لازمه دقت كنيد. 1⃣_دقت كنيد كه خانواده خوب داشتن دليل بر خوب بودن طرف مقابل نيست.بلكه بايد تحقيق خوبي صورت بگيرد👌 2⃣- نكته ديگري كه بايد توجه داشته باشيد اين هست كه سوالات را به صورت غیرمستقيم بپرسيد.💞 بهتر است كه سوالات را با مهارت خاص💪 و غير مستقيم بپرسيد. اگر سوالات را به صورت غير مستقيم بپرسيد نتيجه بهتري خواهيد گرفت.💞 به طور مثال:👇👇👇👇👇 اگر در مورد مسائل ديني يك مساله اي براي شما اهميت داشته باشد آن را به صورت ماهرانه اي مورد پرسش قرار بدهيد. ✌️ اگر در مورد نماز😇 حساسيت داريد كه طرف مورد نظرتان نماز ميخواند يا نه (نپرسيد كه نماز ميخونيد يا نه؟)🚫🚫 به اين صورت بپرسيد كه:👇👌 "نظرتون راجع به نماز خواندن چيه؟و آيا اصلا لازم ميدونيد كه كسي نماز بخونه؟" ❤️ البته اين يكي از مواردي است كه بايد ماهرانه بپرسيد. 🌹🌷🌹🌷لطفا دوستانتان را دعوت فرمایید 🌷🍃🌷🍃🌷 @ezdevajj
🌸 امام صادق (ع): 💠 اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚وسایل الشیعه، ج ۱۸، ص۳۷۲ 💎 🔸 @nahadpnuash 💎
قسمت سی و نه ابوجعفر(اسیر عراقی) 🌹 🗣حسین الله کرم 🗣فرج الله مرادیان 👇👇👇 💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 👇👇👇👇
💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم. 💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد.. 💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم. 💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم. 💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد. 💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟ 💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود. 💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! 💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. 💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم! 💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم. 💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد. 💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. 💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! 💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! 💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی! 💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است. 💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. 💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. 💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. 💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. 💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. 💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. 💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند. 💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! 💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. 💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم. 💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود. 💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد! 💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. 💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش! 🆔 @nahadpnuash
🔹اوّلین #فریضه_دانشجویی عبارت است از #آرمان_خواهی. 🔹آرمان‌خواهی مخالف محافظه‌کاری است، نه مخالف واقع‌گرایی. محافظه‌کاری یعنی شما تسلیم هر واقعیّتی -هرچه تلخ و بد- باشید و هیچ حرکتی از خودتان نشان ندهید؛ این محافظه‌کاری است. 🔹آرمان‌گرایی این است که نگاه کنید به واقعیّتها و آنها را درست بشناسید؛ از واقعیّتهای مثبت استفاده کنید، با واقعیّتهای سلبی و منفی مقابله و مبارزه کنید. 📚 #مقام_معظم_رهبری 💻 @nahadpnuash
مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد! گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده‌ای! باخوشحالی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم .در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد ! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!... پ.ن: شهید احمدرضا احدی دانشجوی نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴ ✅شب جمعه هست جهت شادی ارواح طیبه شهدا و درگذشتگانمان بخوانیم الفاتحه مع الصلوات🌹🌹🌹🌹 @nahadpnuash