eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
207 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ا ﷽ ا اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد به این شناسه بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه باد آمد، سحاب را گم کرد  اشک از دیده، خواب را گم کرد  رفت از دست، در افق، امید  تشنه کامی، سراب را گم کرد  در ستیغ و محاق نیزه و تیر  شمسِ حق، ماهتاب را گم کرد  خضر عشاق گرم دیدن بود  سیل اشک آمد، آب را گم کرد  علی اکبر که بر زمین افتاد  آسمان، آفتاب را گم کرد  آنچنان زخم روی زخم آمد  که عدو هم حساب را گم کرد  خواست تا خیمه پر کشد اما  شیر زخمی، عقاب را گم کرد  پدر آمد به یاریش برود  من بمیرم، رکاب را گم کرد  پسر بوتراب، بین تراب  نوه ی بوتراب را گم کرد  جلد قرآن خویش پیدا کرد  برگه های کتاب را گم کرد  @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه قلب میدانِ پر از تلاطم شد علی آمد به رزمگاه حنین شده احیا نبرد حیدر با هنر رزم بچه شیر حسین رجزی خواند و دشت ساکت شد! با نگاهش شکست هِیمنه را یا علی گفت و زد به میسره و مثل تیری شکافت میمنه را عطش آن قدر جان گرفت از او که نمی‌دید هیچ غیر از دود وای دلشوره بر حسین افتاد دید از محشری غبار آلود  علی اکبر زِ راه می‌آید دست‌هایش به گردن مرکب خون فرقش ز "خُود" جاری شد بسته شد راه دیدن مرکب نانجیبی آمد لجام اسبش را برگرفت و به سوی خصم کشید گفت دیگر توان ندارد های همه گی ضربه‌های خود بزنید! @poem1401
سلام‌الله‌علیها اگر بناست رحمت کسی به ما کمک کند خدا کند که زودتر خود خدا کمک کند ضیافت کریم ها که بی گدا نمی شود کرم کن و بگو کسی به این گدا کمک کند  من اشتباه کرده ام ولی مرا رها نکن بجز تو کیست که به این بی سر و پا کمک کند  گناه کردنم به آبروی من لگد زده به این بدون آبرو کسی چرا کمک کند؟  اگر هوار میزنم، اگر که جار میزنم میان راه مانده ام، یکی مرا کمک کند   نگو که تحبس الدعا شدم نگو رها شدم بگو چه حربه ای به من بجز دعا کمک کند  برای من که قبح غفلت و گناه ریخته حیاست بهترین دوا، به من حیا کمک کند  بیا مرا درست کن بیا ضرر نمیکنی نمیشود خدا همش به خوبها کمک کند به هر کجا که میروم ضمانتم نمی کنند به طوس میروم مگر امام رضا کمک کند  اگر که خورده کار من گره، گره گشا که هست به عاشقان رقیه ی گره گشا کمک کند  چقدر تا دم سحر سر بریده ی پدر به دختر سه ساله روی نیزه ها کمک کند  ز ناقه زجر لعنتی مرا ز مو بلند کرد به دختر تو عمه زیر چکمه ها کمک کند @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه آقا مگر داریم ما ، ما یادمان نیست یادآوری کردید، اما یادمان نیست این روزها وقت زیادی که نداریم گیرم که آقا بود حالا یادمان نیست! عیبی ندارد او بیابانگرد باشد ما قصه ی مجنون و لیلا یادمان نیست این جمعه هم حالا نیامد که مهم نیست ما پهلوی خونین زهرا یادمان نیست!! تکرار تاریخ از همین بی غیرتی هاست وقتی طناب و دست مولا یادمان نیست دستان ما افتاد از کار قنوتش افتادن دستان سقا یادمان نیست!! او پیر شد از این جوانی کردن ما ما که جوان إرباً إربا یادمان نیست یک روضه‌ خوان ما را کمی یاری رساند  هَل مِن مُعین شاه تنها یادمان نیست  او مژه هایش ریخت یاد زینب و ما شام و اسارت رفتنش را یادمان نیست تازه طلبکاریم آقا دیر کرده تازه طلبکاریم آقا یادمان نیست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه در حادثه آن دشت آن دشت عطش آلود بر پیکر شَه زاده تا شاه نظر بنمود خم شد زِ بَرَش از دوش برداشت عبا فرمود ای وای که تابوتت عمری سر دوشم بود @poem1401
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه رسید وقت سفر، سر به زیر شد زینب حسین، چشم تو روشن! اسیر شد زینب هزار زخم روی پیکرت دهن وا کرد هزارسال ز داغ تو پیر شد زینب سه چهار مرتبه با شمر همکلام شده نداشت چاره دگر ناگزیر شد زینب چقدر پای غنیمت کتک ز لشگر خورد چقدر زخمی مشتی فقیر شد زینب گرسنه بود ولی تازیانه خیلی خورد غذا نبود ولی خوب سیر شد زینب همان زمان که به سر نیره ها هلش دادند نشست و حرف نزد گوشه گیر شد زینب نبودن تو و عباس کار خود را کرد و با سنان و شبث هم مسیر شد زینب بگیر گوش خودت را، کسی صدایش کرد بلند شو همه رفتند دیر شد زینب @poem1401
سلام‌الله‌علیها السلام علیک فاطمیه کوچه کوچه همیشه غم داری روزهایش چطور می گذرد خبر از حال مادرم داری؟ در میان تمام هیئت ها گریه ی فاطمیه معروف است چه نیازی به بیت الاحزان است روضه ی فاطمیه مکشوف است السلام علیک فاطمیه بگو از کوچه های غم چه خبر فاطمیه بگو بدانم، آه دست سنگین چه می کند با سر راه رفتن میان این کوچه به گمانم که درد سر دارد فاطمیه بگو کسی غیر از پسرش مجتبی خبر دارد؟ که چه شد بین کوچه که مادر پسرش را به زور پیدا کرد؟ چقدر بود ضرب سیلی که گره گوشواره را وا کرد؟ پاره ی پیکر رسول الله بعد کوچه قدش کمانی شد چادرش روی خاک افتاد و صورتش رنگ ارغوانی شد فاطمیه بعید می دانم روضه ی باز خواندنی باشد بعد کوچه بعید می دانم مادر خانه ماندنی باشد @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها دیده در حسرت دیدار شما مانده هنوز و به امید نگاهت دل ما مانده هنوز بوسه یک روز به خاک قدمت خواهم زد لب به امید همان بوسه به پا مانده هنوز فقرا پیش کریمان که معطل نشوند منتظر بر سر راه تو جدا مانده هنوز در نبودت ز دلم صدق و صفا کم کم رفت مهرت اما به دلم شکر خدا مانده هنوز می‎شود دیدن روی تو نصیبم یا نه؟ دل من بین همین خوف و رجا مانده هنوز هر چه که خواسته‎ام داده‎ای اما آقا با شما یک سفر کرب و بلا مانده هنوز ای امید همه دل‎های شکسته برگرد دختری در عقب قافله جا مانده هنوز به همان ناله‎ی بین در و دیوار قسم مادرت چشم به راهت به خدا مانده هنوز @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه در آغوشم تو را با احتیاط آوردم از میدان که ترسیدم جدا گردد سر از پوست آویزان به جای آب غسل از دیده اشک شرم می ریزم به گلبرگ تنت ای غنچه خاک نرم می ریزم موقت می کنم دفنت که دور از هر بلا باشی مبادا موقع غارت به زیر دست و پا باشی تو را با خاک پوشاندم، لحد ای کاش می چیدم اگر این کار می کردم سرت بر نی نمی دیدم @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ذکر استغفارهایم بی اثر مانده هنوز یک نگاهی کن گدایت پشت در مانده هنوز گریه ها کردم ز دوری ات ولی آقای من بنده ی بیچاره از تو بی خبر مانده هنوز دارد آقا ماه مهمانی به پایان می رسد حسرت دیدارتان در یک سحر مانده هنوز قول دادم نوکر خوبی شوم اما نشد هی شکستم توبه و این درد سر مانده هنوز رو زدم بر غیر تو حالا زمین خوردم ببین این دل زار من آقا در خطر مانده هنوز دگر از دست خودم خسته شدم پاکم بکن تا که یک فرصت برایم مختصر مانده هنوز نکند روزیِ امسال من آقا نشود اربعین پای پیاده یک سفر مانده هنوز کرمی کن برسان نوکرتان را به حرم بوسه بر شش گوشه با چشمان تر مانده هنوز ته گودال صدا زد خواهرم گریه نکن ماجرای خیزران و تشت زر مانده هنوز  @poem1401
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها منو نذار تنها میون این حرم اگه بری بی تو کجا دارم برم میون این صحرا کی میشه یاورم داریم جدا میشیم نمیشه باورم گلوتو می بوسم به جای مادرم گره بزن محکم نیوفته معجرم گریمو درآوردی داری میری زینبُ به کی سپردی داری میری داری ای ماه از آسمون من نزن تو با اشکات آتیش به جون من داداش کجا داری میری بدون من می چینمت آخر میون بوریا می مونه رو شونم همین کبودیا می ترسم از چشمای این یهودیا اومدم توی گودال بالا سرت من اسیر میشم داداش فدا سرت گریمو درآوردی داری میری زینب به کی سپردی داری میری جلوی چشم مادر نزن تو دست و پا دیدی شدی آخر مرمل الدما برید جلوی چشمام سرت رو از قفا یتیمی زود بودش برای دخترت اسیری زود بودش برای خواهرت چه نامرتب شد رگای حنجرت این ازین تن صد چاک اون از سرت میریزه توی دستات خون سرت گریه مو درآوردی داری میری زینبُ به کی سپردی داری میری @poem1401
سلام‌الله‌علیه به تو سلام میدم درمون دردامی به تو سلام میدم همیشه باهامی به تو سلام میدم به تو که آقامی به تو سلام میدم بغض دلم واشه به تو سلام میدم میدونم این راشه به تو سلام میدم جواب نده باشه تکلیفم و روشن کن یه کاری واسه من کن پس کی به گدات میگی از کربلا دیدن کن دستتو می گیرم هر چی بگم داری آخه همه میگن دست کرم داری هرچی بخوام ازت بهترشم داری دستمو میگیری هرجا که افتادم پای قرارمون مردونه ایستادم پیاده اربعین نمیره از یادم روضه میرم هر هفته آدم با تو خوشبخته پیر غلام نشم حیفه با تو جوونیم رفته بیا مارو آقا از گناها دور کن با علی اکبرت ماها رو محشور کن با جوونا بیا دستمون و جور کن یه ساله که همه یک دل و یک رنگیم یه ساله که داریم با دوری میجنگیم یه ساله واسه تو بدجوری دل تنگیم با اسم تو همواره چه شوری لبم داره حاجت میگیرم من از شش ماهه و گهواره @poem1401
سلام‌الله‌علیه تو که باشی دلم دیگه نمی لرزه همین گریه به لبخند تو می‌ارزه بذار سایه‌ات همیشه رو سرم باشه قرار ما شب جمعه حرم باشه حرم گفتم هوای کربلا کردم هواییشم فقط دور تو میگردم پناهم باش به جز روضه‌ات پناهی نیست به غیر از تو برا من تکیه گاهی نیست به قربونت نگاه اطلسی داری واسم آقا همش دلواپسی داری غلط گفتم که چیزی توی کاسم نیست چی کم دارم تو رو دارم حواسم نیست سبک بالم تو ایوون تو جا دارم از این دنیا یه قطعه کربلا دارم دوست دارم همه دارایی‌ام اینه دلم میره ضریحت رو که میبینه سلام آقا که الآن رو به روتونم من اینجامو زیارت نامه میخونم @poem1401
سلام‌الله‌علیه چون بر بشر فلک ز ازل مهربان نبود هرگز نشاط و خرمی اندر جهان نبود یک بار آب خوش به گلوی کسی نریخت کاغشته او به زهر غم جان ستان نبود گشتند اولیا به بلا مبتلا همه اما کسی چو خسرو لب تشنگان نبود هابیل اگر ز ظلم برادر الیم شد جسمش به خاک بی‌سر و عطشان طپان نبود ایوب گر جراحت تن داشت بی‌شمار دیگر به فکر العطش کودکان نبود بر سینه زخم تیر و به دل داغ اکبرش یا پهلویش هدف به سنانِ سنان نبود گر بوالبشر به مرگ پسر گشت اشک‌بار با دردهای بدتر از این توأمان نبود یونس اگر به بطن سمک شد مقام او تیر بلا به صید تنش در کمان نبود روزی که گشت منزل یونس به کربلا اسمی ز ظلم کوفه و از کوفیان نبود شد سایبان به پیکر یونس ز آفتاب بر پیکر عزیز خدا سایبان نبود یعقوب را دو دیده ز هجران سفید گشت با آنکه هجر یوسف وی جاودان نبود یحیی شهید گشت گر از بهر زانیه تن در زمین و تیغ به کف ساربان نبود یا راس او به نوک سنان جایگه نداشت یا در تنور خولی دون میهمان نبود گر شد به طشت سر یحیای بی‌گناه دیگر کبود از زدن خیزران نبود (صامت) به هر کجا که نمود این عزا بپا یک دل نماند کز اثرش خون روان نبود @poem1401
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها تو وقتی اومدی گفتم، که تقصیر دل من بود تو که دیدی بابات خوابه، چه وقت گریه کردن بود حالا که اومدی پیشم، بازم آغوشتو وا کن بغل کن بغضمو بازم، غریبی مو تماشا کن حالا که اومدی پیشم، بزار خلوت کنم با تو بزار تعریف کنم، بعدش، ببین من پیر شدم یا تو ببخش حرفای تعریفیم، دیگه حرفای خوبی نیست ببخش واسه پذیرایی، خرابه جای خوبی نیست خرابه بسترش خاکه، خرابه بالشش خشته تو خیلی خاکی ای اما، برای دخترت زشته برای دخترت زشته، که خونه‌اش این طوری باشه بزار چیزی نگم شاید، تو حرفام دلخوری باشه کدوم خانوم با این حالش، پیش مهمون معذب نیست ببخش از راه طولانی، سر و وضعم مرتب نیست اگه مهمون داری باید، براش با جون مهیا شی خجالت می کشی وقتی، نتونی از زمین پاشی نگی من بی ادب بودم، نگی این دختر عاشق نیست نمی تونم پاشم از جام، پاهام پاهای سابق نیست حالا چشمای کم سومو، به هر چی جز تو می بندم به زورم باشه پا میشم، به زورم باشه می خندم مگه تو صورتم امشب، به غیر از خنده چی دیدی که از وقتی پیشم هستی، یه بار حتی نخندیدی یکی دستش تو تاریکی، به گونم خورده، چیزی نیست یکی از من یه گوشواره، امانت برده، چیزی نیست فقط دلتنگ تو بودم، که اعصابم به هم ریخته یه قدری خسته راهم، یه کم خوابم به هم ریخته میخوام امشب سرت تا صبح، به روی دامنم باشه میخوام امشب شب خوبِ، ازینجا رفتنم باشه دیگه اخماتو واکردی، منم با بغض میخندم بیا آغوشتو وا کن، منم چشمامو میبندم @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه شد چو خرگاه امامت چون صدف‏ خالى از درهاى دریاى شرف‏ شاه دین را گوهرى بهر نثار جز درّ غلطان نماند اندر كنار شیرخواره شیر غاب پر دلى نعت او عبدالله و نامش على در طفولیت مسیح عهد عشق‏ انّى عبدالله گو در مهد عشق‏ بهر تلقین شهادت تشنه كام از دم روح القدس در بطن مام ماهى بحر لدنى در شرف ناوك نمرود امت را هدف‏ داده یادش مام عصمت جاى شیر در ازل خون خوردن از پستان تیر كودكى در عهد مهد استاد عشق‏ داده پیران كهن را یاد عشق‏ طفل خرد اما به معنى بس سترك كز بلندى خرد بنماید بزرگ‏ خود كبیر است ار چه بنماید صغیر در میان سبعه سیاره تیر عشق را چون نوبت طغیان رسید شد سوى خیمه روان شاه شهید دید اصغر خفته در حجر رباب چون هلالى در كنار آفتاب‏ چهره كودك چو دردى برگ بید شیر در پستان مادر ناپدید با زبان حال آن طفل صغیر گفت باشه كى امیر شیر گیر جمله را دادى شراب از جام عشق جز مرا كم تر نشد زان كام عشق‏ طفل اشكى در كنار، افتاده‏ام‏ مفكن از چشمم كه مردم زاده‏ام گرچه وقت جانفشانى دیر شد مهلتى بایست تا خون شیر شد زانمئی کز وی چو قاسم نوش کرد نوعروس بخت در آغوش کرد زان مئى كاكبر چو رفت از وى ز پا با سر آمد سوى میدان وفا جرعه‏اى از جام تیر و دشنه‏ام در گلویم ریز كه بس تشنه‏ام تشنه‏ام آبم ز جوى تیر ده‏ كم شكیبم خون به جاى شیر ده تا نگرید ابر كى خندد چمن تا ننالد طفل كى نوشد لبن شه گرفت آن طفل مه اندر كنار یافت درّى در دل دریا قرار آرى آرى مه كه شد دورش تمام در كنار خود بود او را مقام برد آن مه را به سوى رزمگاه‏ كرد رو با شامیان رو سیاه‏ گفت كاى كافر دلان بد سگال‏ كه به رویم بسته‏اید آب زلال‏ گر شما را من گنهكارم به پیش طفل را نبود گنه در هیچ كیش‏ آب ناپیدا و كودك ناصبور شیر از پستان مادر گشته دور چون سزد كه جان سپارد با كرب در كنار آب ماهى تشنه لب‏ زین فراتى كه بود مهر بتول‏ جرعه‏یى بخشید بر سبط رسول شاه در گفتار و كودك گرم خواب كه ز نوك ناوكش دادند آب در كمان بنهاد تیرى حرمله اوفتاد اندر ملایك غلغله‏ رست چون تیر از كمان شوم او پر زنان بنشست بر حلقوم او چون درید آن حلق تیر جانگداز سر ز بازوى یدالله كرد باز الله الله این‏ چه تیر است و كمان كس نداده این چنین تیرى نشان‏ تا كمان زه خورده چرخ پیر را كس ندیده دو نشان یك تیر را تیر كز بازوى آن سرور گذشت بر دل مجروح پیغمبر گذشت نوك تیر و حلق طفلى ناتوان آسمانا باژگون بادت كمان‏ شه كشید آن تیر و گفت اى داورم داورى خواه از گروه كافرم‏ نیست این نوباوه پیغمبرت‏ از فصیل ناقه كم‌تر در برت كز انین او ز بیداد ثمود برق غیرت زد بر آن قوم عنود شه به بالا مى‏فشاند آن خون پاك قطره‌اى زان برنگشتى سوى خاك پس خطاب آمد به سكان ملاء كه فرود آئید در دشت بلا بنگرید آن كودكان شاه عشق‏ كه چه سان آرند بر سر راه عشق‏ بنگرید آن مرغ دست‏آموز عرش كه چه سان در خون همى غلطد به فرش! ره كه پیران سر نبردندش به جهد چون كند طى یك شبه طفلان مهد این نگارین خون كه دارد بوى طیب‏ تحفه‏اى سوى حبیب است از حبیب‏ در ربائید این نگار پاك را پرده گلنارى كنید افلاك را كآید اینك مهر پرور ماه ما یك دم دیگر به مهمانگاه ما در ربائید این گهر‏هاى ثمین كه نیاید دانه‏اى زان بر زمین باز داریدش نهان در گنج بار كز حبیب ماست ما را یادگار قطره‏اى زین خون اگر ریزد به خاك گردد عالم گیر طوفان هلاك‏ تیر خورده شاهباز دست شاه كرد بر روى شه آسیمه نگاه غنچه لب بر تبسم باز كرد در كنار باب خواب ناز كرد ره چه گویم من كه آن طفل شهید اندران آئینه روشن چه دید وان گشودن لب به لبخند آن چه بود وان نثار شكر و قند از چه بود رمز كنت كنز بودش سر به سر زیر آن لبخند شیرین مستتر رمز خلق آدم و حوا ز گل وان سجود قدسیان پاك دل‏ رمز بعث انبیاى پر شكیب وان صبورى بر بلایاى حبیب‏ رمزهاى نامه عهد الست‏ كه شهید عشق با محبوب بست‏ پس ندا آمد بدو كاى شهریار این رضیع خویش را بر ما گذار تا دهیمش شیر از پستان حور خوش بخوابانیمش اندر مهد نور پس شه آن در ثمین در خاك كرد خاك غم بر تارك افلاك كرد آرى آرى عاشقان روى دوست این چنین قربانى آرد سوى دوست عشق را مادر ز زاد اِستروَنست عاشقان را قاف وحدت مسكن است‏ اندر آن كشور كه جاى دلبر است‏ نه حدیث اكبر و نه اصغر است‏ @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش وای اگر خار بروید به کنار چمنش طفلم امروز زبانش به سخن وا شده است مثل هر کودک دیگر «آب بابا» سخنش اکبرم رفت و سپس اشک به چشمم خشکید ای خدا اشک بده تا بچکانم دهنش وسط دشت چرا آمده‌ای ماهی‌گیر ماهی سرخ مرا لرزه نشاندی به تنش تیر تو پیکر عباس به آن روز انداخت اینکه اندازۀ تیر است تمام بدنش  پیر شد کودک شش‌ماهه‌ام از درد عطش همه دیدند که قنداقۀ او شد کفنش @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه بر جانب تمامي دنيا خبر رسيد بر شانه های اهل زمین بال و پر رسید زنجیر کرده اند شیاطین نفس را آزاد شد که مهلت شیطان به سر رسید شب زنده دار گیسوی آن ماه را بگو بعد از چارده شب یلدا سحر رسید او دومین تجسم سیب بهشتی است از شاخه سار نور نبوت ثمر رسید اذن خداست زائر کعبه پدر شود بر دست های مادر هستی پسر رسید من آمدم کبوتر بامت شوم حسن امروز تا همیشه غلامت شوم حسن   از روح تو به کالبد من دمیده است آن که مرا ز خاک شما آفریده است بنگر که دست حق چه قدر خوب دلبرا عکس تو را به قاب نگاهم کشیده است از لحظه ی ولادت تو شیر مادرت با طعم یا علی به دهانت چکیده است با گریه تا محله ی سادات هاشمی با کاسه ای به دست، گدایت دویده است از خانه ی علی به همه کوچه های شهر بوی غذای نذری زهرا رسیده است امشب نگاه من به در خانه ی شماست روزی من به دست کریمانه ی شماست ای ماه روی ماه تو الگوی آفتاب روی شما کجا و بَر و روی آفتاب؟! از آسمان ابری گهواره ریخته است بر صورت لطیف تو گیسوی آفتاب  تو آمدی که دِق کند آن ابتر حسود از مادریِ فاطمه بانوی آفتاب کم گفتم اوج مرتبه ات را حلال کن ای ایستاده بر سر سکوی آفتاب از بس دلت به حال گداهای شهر سوخت می آید از مزار شما بوی آفتاب دارایی‌ات به راه گداها نثار شد یک بار نه دو بار نه بلکه سه بار شد من میهمان هر شبه ی میزبانیت ای میزبان، فدای تو و میهمانیت همسفره ی غروب گدای مدینه ای حاتم به وجد آمده از مهربانیت فهمیدن مسیر عبور تو سخت نیست از کشته های عشق گرفتم نشانیت در پیش چشم حیدر کرار بوده است تصویری از جوانی زهرا، جوانیت اول کسی که می رسد از راه فاطمه است هر جا به پاست مجلس مرثیه خوانیت با این مزار خاکی و بام کبوتری می خواستی نشان بدهی مادری تری هر گاه از تو میل به گفتار می کنم هم چون نسیم روی به گل زار می کنم نام تو مثل خوردن قند مکرّر است پس حق بده که این همه تکرار می کنم من با زبان روزه درِ خانه ی توام با جرعه ی نگاه تو افطار می کنم وقت زیارت حرم سید الکریم گریه به یاد قبر تو بسیار می کنم دیدم شبی به خواب که در ساخت بقیع دارم برای مرقدتان کار می کنم کی می شود بقیع تو کرببلا شود پایین پات روضه ی قاسم به پا شود هر کس غریب تر به شما آشناتر است از قید و بند مردم دنیا رهاتر است یاد حسین کرده ام و کربلا ولی این روزها بقیع تو کرب و بلاتر است تا شامل نگاه کریمانه ات شویم امشب گریز روضه ی قاسم به جاتر است با جرم این که این پسر از نسل فاطمه است سیلی سنگ ها به رخش بی هواتر است با سینه ی شکسته کفن شد دلاورت قاسم میان چادر خاکی مادرت @poem1401
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه من فدایی سر موی امیرالمؤمنینم  غیر زهرا را ندیدم در وجود آتشینم  خاک پایم سرمه ی چشم تمام عارفان و  لیک خود خاک کف پای امیرالمؤمنینم  دست بر دامان من دارد هر آن کو مانده در ره  من دخیل چادر بانوی روز واپسینم  هر گرفتاری برایم روضه می گیرد ولی من  روضه خوان خانه ی مولای افلاک برینم  خدمت درگاه من گر آرزوی اهل دل شد  خود کنیز نوگلان پاک ختم المرسلینم  در مصائب نی فقط سنگ صبور اهل دردم  در شداید محرم راز امام المتّقینم  «مَن أراد الله...» باید راه آل الله پوید  در مسیر عشق اهل البیت نهج السالکینم  در دو عالم مرتضی باشد امام الصالحین و  در دو عالم مادر شمس عماد الصالحینم  با همان دستی که در حشر است اسباب شفاعت  من سهیم بخشش جرم تمام مجرمینم  اختر اقبال خود را جست وجو می کردم اکنون  کهکشان بخت و اقبال خودم را خوشه چینم  کس نرفته ناامید از خانه ی باب الحوائج  منتهای آرزوی دست های سائلینم  خواب دیدم ماه و اختر ریخت بر دامانم آخر  گشت تعبیر همان رؤیا که امروز این چنینم  من رعیت بودم و سلطان عالم با عنایت  انتخابم کرد و زان پس ساکن کاخ گِلینم  از همان دم کآمدم در خانه ی زهرا به خدمت  رشک اهل آسمانم، غبطه ی اهل زمینم  گریه کردم پابه پای زینب اما پاک کردم  اشک او با معجر خود، اشک خود با آستینم  من کجا و مادری کردن برای آل عصمت  عذر خدمت دارم و از روی زهرا شرمگینم  دادی از آن مزد عشقم را به پای شیر یزدان  کودکی را که برای نوکری شد جانشینم  چهره اش چون ماه کامل، چشم هایش عین ساحل  کودکی حیدرشمایل، گفت مولا آفرینم  یاوه گویان بعد از آن گفتند بر اولاد زهرا  نیست آن مهر و وفاداری و عشق اولینم  هست در یاد من از این شهر، بی مهری به مولا  نیست از اهل مدینه انتظاری بیش از اینم  قد کشید عباس با شیر من و نان ولایت  نان خوشبویی که خورد از دست شاهنشاه دینم  در حضور پاک اربابان خود آموخت این که  من دوزانو باادب پایین سفره می نشینم  خرده نانِ مانده از آن سفره را دادم به عالم  عالمی حاجت گرفت از سفره ی امّ البنینم  دور آل الله گرداندم گل رعنای خود را  تا بگویم که فدایی هم منم هم مه جبینم  بود لالایی طفل کوچکم نام حسین و  یاعلی بود آیه ی فاللهُ خیرُ الحافظینم  با اباالفضلم دل آل علی را شاد کردم  من که خیرالشاکرین از لطف خیرالوارثینم  هر زمان دلگیر بود از غم حسینم گفت مادر اول صبح آمدم عباس را اول ببینم  سایه سارانم یکایک از سرم رفتند و تنها  زینب و کلثوم من ماند و حسین نازنینم  تا علیِ اکبر و قاسم به من گفتند مادر  در دلم گفتم که اکنون واقعاً امّ البنینم  کاروان جان من راهی دشت کربلا شد  گفتم عباسم تو هستی آبروی آخرینم  می روی با سید و مولای خود هرجا که او رفت  وقت برگشتن تو را بی سید و مولا نبینم  وای از آن روزی که در یثرب خبر دادند ما را از به خاک افتادن فرزند مقطوع الیمینم  گفتم عباسم فدای زینبم شد شکر لله  من عزادار شه مظلوم مقطوع الوتینم  تا ابد در پیش فرزندان زهرا سربه زیرم  کشته من را مشک خالی، نی عمود آهنینم  @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها در بستر زهرا با سری پر خون دیده گریان و ابرو شکسته آمد ملاقات حضرت مولا حضرت زهرا پهلو شکسته وای محشر کبری به پا شد مرتضی حاجت روا شد کوفه مثل کربلا شد واویلتا واویلا از بعد یک عمری لحظه ی آخر خون دلها از فرق و دو دیده روی لبش خنده ذکره تکبیرو دست لرزان چون یار شهیده وای دامن از هستی بریده از عزیزان دل بریده رنگ مولایم پریده واویلتا واویلا @poem1401
سلام‌الله‌علیهما سلام‌الله‌علیه ای دل رنجور مرا مشتعل ای همه عشاق به تو مشتغل حجت معبود سلام علیک مهدی موعود سلام علیک دست من خسته و دامان تو چشم من و سفره ی احسان تو جمعه ی دیگر دگر از دست رفت طاقت این محتضر از دست رفت سر به گریبان و شهیدم تو را خسته شدم بسکه ندیدم تو را جمعه غروبش چه نفس گیر شد یاور مظلوم بیا دیر شد زخم فراق تو دهن باز کرد شمع شد و سوختن آغاز کرد آخر این شام سحر گاه نیست کار من زار به جز آه نیست طعنه زدن زخم زبان یک طرف شیعه غریب است و جهان یک طرف من که غلام استم و خاک تو ام گرچه بدم لیک هلاک تو ام امشب اگر جواب دعوت دهید شور به بزم این رعیت دهی رنجه کن ای ماه قدم هات را جلوه نماکن رخ زیبات را روضه ی من سینه ی سوزان تو جان من و عشق عمو جان تو باز دلم خانه ی غم شد بیا روضه ی عباس علم شد بیا @poem1401
سلام‌الله‌علیه بر روی بستر، افتاده حیدر زینب بنالد، با یاد مادر با قلب خسته فرق شکسته از بهر دیدن زهرا نشسته الله اکبر دارو از بهر، زهرا بیارید بر فرق منشق، مولا گذارید رویش خزاب است دلها کباب است محسن منتظر مقدم باب است الله اکبر عالم زداغ حیدر سیه پوش چراغ عمرش گردیده خاموش ایتام کوفه چشم انتظارند بر روی خانه اش سر می گذارند @poem1401
سلام‌الله‌علیها زیر سایه ی یه نخل نشسته بود آه سردی میکشیــد از ته دل عمریه با خنده قهره انگـــاری همه کشتیاش نشسته توی گل نوه هاش دور و برش حلقه زدند گریه هاش امونش و بریده هیچکی تا زمونی که زنده بوده خنده و خوشحالیشو ندیده بوده گوشه ی مقنعه ی گره زدش میون گره یه گوشواره داره میگه یادمه که گفتم اون روزا بابام از سفر یه سوغات بیاره واسه بچه هاش شبا قصه میگه نوه هاش با قصه هاش میرن به خواب همه خوابشون میره اما خودش میمونه با صد سوال بی جواب یه شبی گریه میکرد و قصه گفت قصه ای که هیچ شبی نگفته بود قصه ای که عین یه داغ بزرگ توی اعماق دلش نهفته بود قصه نه یه جوری اعتراف میکرد خیره مونده بود چشاش به آسمون زیر لب میگفت که بیچاره شدی دیگه آبرو نمونده برامون گفت یه روز تو خونه بودیم که یهو بابام اومد صدا زد پاشو پاشو اسرارو دارن از راه میارن لباسای نو بپوش پاشو برو شهر شلوغه زیر دست و پا نری برو روی پشت بوم خونمون اسرا از کوچه ما رد میشن تا میان تو هم همون بالا بمون من کوچیک بودم نمیدونم چی بود که تموم شام بیرون اومدن اسرا لباس پاره تنشون عده ای به سمتشون سنگ میزدن دختری میون دست و پا دیدم چادرش پاره و صورتش کبود سن و سالش مثل من بود ولی بعد ها فهمیدم اون رقیه بود سر باباش روی نیزه پیش روش پشت سر روی زمین سر عموش سر نوزادی شبیه قرص ماه روی نی بود و سر نی تو گلوش خون میومد از کنار دهنش جای تازیانه بود روی تنش به ماها گفته بودن خارجی ان گفته بودن که میخوان بفروشنش خدا میدونه که چقدر ما بدیم خیلی بدیم خیلی بدیم روم سیاه بشکنه دستمون چقدر به سر و صورتشون سنگ میزدیم یادمه بردنشون خرابه و شبای سرد و روزای گرم گرم ولی ما همه تو خونه های خوب بالش زیر سرامون نرمه نرم یه شبی زد زیره گریه طفلکی پاشد از خواب و صدا زد باباجون عمه خواب دیدم که بابام اومده عمه جون به من بابامو برسون دو تا سرباز اومدن با یه طبق طبق و پیشه پاهاش زمین زدن سر باباش تو طبق بود و میگفت شامی ها خیلی بدن، منو زدن گفت بابا چشام به راه خشک شده بود گوشه ی خرابمون خوش اومدی من یتیمم تو امام عالمی مثه بابات به یتیما سر زدی گریه و خندشون شب میدیدم پای پر آبلشو نشون میداد سر باباشو بغل گرفته بود لحظه لحظه داشت با گریه جون میداد لب به لب های باباش گذاشت و گفت من میمیرم ببریم یا نبریم یه دفعه تنها سفر رفتی بسه عمرا این بار بذارم تنها بری یادته چادر سرم کرده بودم گفتی دخترم شبیه ماه شده حالا با چشم های خوشگلت ببین تنم از مشت و لگد سیاه شده گوشم از گوشواره ها سبک شده ولی سنگین شده با یه ضربه شست دیگه من نمیشنوم کی چی میگه مگه با لب خونی و حرکتِ دست " تار میبینم - سرم سنگینه عجب دستی داشت خیر نبینه " پیرزن قصه به آخر نرسید آه سردی وسط گریه کشید گفت به بچه هاش شما برید بگید ظلمی که تو شام شد، هیچکی ندید اهل عصمت رو آوردن توی شهر آبروی شهرو بردن عوضش پسر فاطمه رو سر بریدن دو تا گوشواره آوردن عوضش گوشواره - گوشواره های تا به تا حلقه ها و خلخالای جور واجور فهمیدم به زور گرفتن ازشون که بابام گفت برو خون هاشو بشور معجرای قیمتی آورده بود بین هر کدوم یه مشتی موی سر صاحب معجرا بین کوچه ها چادرای پاره پاره روی سر @poem1401
سلام‌الله‌علیه می دهد کعبه نشانــی قبله ی دیگر علی ست سجده کن پروردگاری را که مایل بر علی ست در حیاطِ صحنِ او خورده ست خِضـر آبِ حیات سُرمه کن خاکِ نجف را چشمه ی کوثر علی ست نقطــه ی آغــازِ بســم الله حــرفِ آخــر است آمــده قــرآن بگــوید اوّل و آخــر علــی ست نیســت نام اش در نمــاز امّا اگــر دقّت کنیم بعدِ الله آنکه نامش می شود اکبــر علی ست فرق بسیــار اســت بینِ یــارِ جبــر و اختیـار خوب می داند حَرا همراهِ پیغمبــر علــی ست ختــم خواهد شد به ده خـط معجــزاتِ انبیــاء آنکه نامش هم نمی گُنجد به صد دفتر علی ست بعد عریانــیِ دشمن بر کسی پوشیــده نیست ذوالفقاری که ندارد ترس از خنجــر علــی ست آیــت اللهــی کــه خَلــق الله را از روی لُطــف در رکوعِ خویش می بخشید انگشتر علی ست شمعِ سوزانــی که فکــرِ شمعِ بیــت المــال بود محشری که ترس دارد در دل از محشر علی ست کهنه پوشـی که غلامِ تازه اش پوشیــده است جامه ای از جامه ی مولای خود بهتر علی ست قبلــه نشــناســان مُریــدِ مالــکِ اشــتر شدند غافل از آنکــه مُــرادِ مالــکِ اشــتر علــی ست خــاکِ پـایِ دُلــدل اش هــم نیسـتم امّـا دِلـم شورِ شیرینی که دارد تا ابد در ســر علی ست خَم نخواهم شد به غیر از سجده بر ایوان طلا می پرستم آن خدایی را که سرتاسر علی ست @poem1401
سلام‌الله‌علیه تا علی هست با نسب تر نیست صحبت از جانشین دیگر نیست هیچ کس با علی برابر نیست مرد میدان سخت خیبر نیست دست بالای دست حیدر نیست تکیه بر تخت کبریا داده به جنون درس ابتلا داده اذن افشایِ راز را داده در ازل دست با خدا داده دست بالای دست حیدر نیست تیغِ طوفان سوار می گوید قبضه ی کهنه کار می گوید فاتح کارزار می گوید تا ابد ذوالفقار می گوید دست بالای دست حیدر نیست نه فقط ذوالفقار می گوید کعبه با افتخار می گوید عاشقی روی دار می گوید قنبر شهریار می گوید دست بالای دست حیدر نیست خسته از فتنه ها نشد جنگید فارغ از روح و کالبد جنگید تا که جان داشت، تاکه شد، جنگید با نود زخم در اُحُد جنگید دست بالای دست حیدر نیست این مثل از زبان اغیار است دست بالایِ دست بسیار است شرح نقدش هزار طومار است شک نکن! عالمی خبر دار است  دست بالای دست حیدر نیست در نجف، گبر و صوفی و هندو مست از لا إله إلا هو چه بگویم از آن خَم ابرو می شود دست دشمنانش رو دست بالای دست حیدر نیست باغ در چنگ خار و خس افتاد برق تیغش پیِ هرس افتاد سر به سر، سر به پیش و پس افتاد ملک الموت از نفس افتاد دست بالای دست حیدر نیست فارغ از قیل و قال می گویند نطفه های حلال می گویند مستند، با مثال می گویند از «بحار» و «خصال» می گویند دست بالای دست حیدر نیست @poem1401