باید از تصویر
چشمانت بسازم ڪلبه اے
از سحر تا شام تنها
من تماشایت ڪنم....
یا ببوسم دم به دم
من معبد چشم تو را
با دعاے خیر خود
هر لحظه زیبایت ڪنم....
آن کس که تو را دارد؛ از عیش چه کم دارد؟
وان کس که تو را بیند؛ ای ماه! چه غم دارد؟
آیینهایم، هرچه بگویی به ما تویی
نامهربان سنگدل بیوفا تویی
آنکس که نیست جز تو کسی در دلش، منم
آنکس که برده است ز خاطر مرا تویی
ای عشق! در صحیفەی تقدیر من چرا
هر قصهایست، راوی آن ماجرا تویی
سنگم زدند خلق و تو انداختی گلی
بیگانهای میان هزار آشنا تویی
خون گریه کن به حال من ای شیشەی شراب!
تنها حریف درد من این روزها تویی
فاضل نظری