°🤝°
بهنام الله
عروس و دامادی، هنگام عروسی توافق کردند که خانواده هر کدام آمد، در را باز نکنند
ابتدا پدر و مادر داماد آمدند
چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکردند
بعد از مدتی پدر و مادر عروس آمدند
عروس و داماد نگاهی به همدیگر انداختند...!
اشک در چشمان عروس جمع شده بود و در این حال گفت:
نمیتوانم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را باز نکنم
شوهرچیزی نگفت، و در را بروی آنها گشود
و این موضوع را پیش خود نگهداشت
سالها گذشت،
خداوند به آنها پسرانی داد
پنجمین فرزندشان دختر بود
پدر برای تولد این دختر، بسیار شادی کرد و گوسفندی سر برید و میهمانی مفصلی داد
مردم متعجبانه از او پرسیدند:
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟
مرد جواب داد:
چون این همان کسیست که در هر شرایطی در را برویم باز میکند...!
داستان #زیبا
°°👏°°
°
بهنام الله
خانم بدحجابی از یکی از علماء سوال کرد:
اگه یک تار موی من بیرون باشد،
دنیا به آخر میرسه؟!
چرا بعضیها اینقدر گیر میدهند؟
عالم جواب داد:
اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر
میرسه؟
قطعا خیـر.
ایـن تـار مـو حتـی مـزه و طعـم غـذا رو
هـم تغییـر نمیدهد،
امـا بسـیاری از افراد، و شاید خود شما، طبیعتـاً در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه از چشمشون میاُفتد.
حالا بذار یه داستان قشنگ هم برات بگم...
عالم گفت :
روزی یکــی از یــاران،
امــام صادق علیه السلام
خدمــت ایشــان رســید و گفــت:
در یــک کــوزه روغــن،
یــک مــوش اُفتــاده،
آیــا میشود آن روغــن را خــورد؟
امــام صــادق علیهالسلام فرمودنــد:
نمیتوانی آن را بخـوری.
مـرد گفـت:
آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغنهای گـران قیمـت بگـذرم!
امـام صــادق علیهالسلام فرمودنـد:
آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت،
مـوش نیسـت.
ایـن دیـن اسـت کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت
حالا خانمهای بزرگوار:
وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید
متوجـه میشوید کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود اهمیتـی نداشـته باشـد
امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار اسـت،
با این نگاه، بیرون آمدن یـک تـار مـو
جلوی #نامحـرم هـم مهـم میشود.
#زیبا داستان احکام
#حجاب
° °°