سلام .وقتتون بخیر .ده سال از ازدواج من گذشته و دو فرزند پسر ... ساله و ... ساله دارم .بعد از ... سال هنوز شوهرم تند خو و بد دهن هست و زود از کوره در میره و هرچقدر هم بهش میگم این رفتار در وجودش هست و تغییر نمیکنه.
لطفاً راهنمایی کنین.
جغد نزد خدا شکایت برد:
انسانها آواز مرا دوست ندارند !!
خداوند به جغد گفت:
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد
و آدم ها عاشق دل بستن اند...!
دل بستن به هرچیز کوچک و بزرگ
تو مرغ تماشا و اندیشه ای !
و آنکه می بیند و می اندیشد به هیچ چیز
دل نمیبندد...
دل نبستن سخت ترین
و قشنگترین کار دنیاست...!
اما تو بخوان و همیشه بخوان که
آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ...
https://eitaa.com/pouralizadeh
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.
سخنرانی استاد پورعلیزاده
سهشنبه1402/05/10
چهارشنبه 1402/05/11
ساعت ۸ شب
اصفهان خ کاوه خ غرضی خ خردمند اول خیابان کوچه نسیم (شماره ۴) کوی بهاران، بهاران ۴ شرقی دست چپ ساختمان گل رز
منزل بانی محترم آقای رنجکش
#محرم
#سخنرانی_استاد_پورعلیزاده
https://eitaa.com/pouralizadeh
دعا كردن...
خواهش نيست،
بلكه
قرار دادن خود
در دستان خدا و گوش دادن
به صدای او از كنه قلب است....
شب خوش دوست من 🌹
https://eitaa.com/pouralizadeh
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
آره یکی از رسوم و رسومات غلط ما همین چیزات ؛ مرده پرست و متظاهریم ؛
گفتم : شما که نوه ی به اون خوبی دارین ؛ خندید و خندید و خندید ؛ طوری که غش و ریسه رفت و سری با افسوس تکون داد و گفت دختر جون تو هنوز این دنیا رو نشناختی ؛ من اگر ثروتمند نبودم بهت می گفتم الان چه وضعی داشتم ؛
خانم چند لحظه سکوت کرد و در حالیکه احساس کردم دلش می خواد حرف بزنه گفت : می خوای قصه ی زندگیم رو برات تعریف کنم تا بدونی چقدر بدبختی کشیدم ؟ گفتم : شما ؟ واقعا ؟ گفت : آره مادر ؛ هر زندگی یک درس برای خودش داره به موقعش برات میگم و تو درس عبرت بگیرو بفهم توی زندگیت چیکار می کنی و چطوری زندگی کنی که آخر عمرت همش افسوس نخوری ؛هر چند که هیچی توی این دنیا قابل پیش بینی نیست ؛ حالا دیگه می خوام برم یکم بخوابم برای ناهار بیدار میشم ؛ پریماه بگو ببینم راستی تو خورش بادمجون دوست داری ؟
گفتم : بله خانم ؛ گفت : خدا رو شکر چون این ذلیل نمرده شالیزار خودش و شوهرش خورش بادمجون دوست دارن ؛ فهمیدم از تو نپرسیده ؛ ناف این زن رو با دروغ بریدن ؛
سه روز گذشت من دیگه به اوضاع اون خونه و رفتار خانم آشنا شده بودم دارو هاشو به موقع می دادم و با هم به گلدون ها رسیدگی می کردیم وشب ها براش کتاب می خونم تا خوابش ببره و روزها هروقت بیدار بود همراهیش می کردم مگر اینکه بهم می گفت می خوام تنها باشم برو دنبال کارت ؛ بیشتر اوقات موزیک گوش می کرد و در اون زمان میرفت توی عالم خودش و من کنارش می نشستم و لذت می بردم ؛ و هر وقت آهنگ شادی میذاشت همینطور که نشسته بود یک قر ریزی می داد و می خندید و می گفت پاشو برقص بزار دلت شاد بشه ؛ دلم می خواد یک روز چشم های تو رو غمگین نبینم ؛ ازت نمی پرسم چته چون بازگویی غم ؛ غم میاره ؛ هر وقت فهمیدم که فراموش کردی برام تعریف کن حالا نه ؛
ولی الفتی داشت بین ما شکل می گرفت که خودمم باور نداشتم که دیگه بتونم به کسی دل ببندم ؛ و نمی دونم به خاطر متفاوت بودنش با بقیه ی آدما بود و یا صداقتی که داشت به هر حال دوستش داشتم و هر کاری می گفت با دل جون انجام می دادم؛ روز چهارم شده بود که اونجا کار می کردم ولی نه ما از اون باغ بیرون رفته بودیم و نه کسی به خانم سر زده بود ؛ نزدیک ظهر بود و طبق برنامه ی هر روز خانم خواب بود ؛ منم توی اتاقم داشتم رادیو گوش می کردم ؛ برای همین هیچ صدایی نشنیدم ؛ که شالیزار اومد و مثل همیشه در اتاق رو بدون اجازه باز کرد و گفت : پریماه سهیلا خانم اومده بیا میخواد تو رو ببینه ؛ قلبم فرو ریخت این همون دختر خانم بود که احمدی می گفت بد اخلاقه و هر وقت میاد همه رو اذیت می کنه ؛ موهامو رو شونه زدم و خودمو مرتب کردم ؛ از اونجایی که تصمیم گرفته بودم دیگه توی زندگی از کسی نخورم با خودم گفتم : کور خوندی با من نمی تونی بد رفتار کنی اگر حرفی بهم بزنه می زارم میرم ؛ قید این پول رو هم می زنم ؛
خب من مادر رو دیده بودم و حدس می زدم که سهیلا خانم هم یک چیزی شبیه به اون باشه ولی جوون ؛ اما از دیدن اون چند لحظه مات موندم ؛ یک خانم حدود شصت ساله و خیلی معمولی ؛ سلام کردم و رفتم جلو ؛ با خوشرویی دستشو دراز کرد که با من دست دادو گفت : شما پریماه هستی ؟ گفتم : بله خانم حالتون خوبه ؟ گفت : مرسی که اومدی پیش مامان بمونی ؛ خیلی تنهاست ما هم زیاد وقت نمی کنیم بهش سر بزنیم ؛ والله خودم هزار تا گرفتاری دارم نریمان ازتون خیلی تعریف کرد؛و گفته به زحمت شما رو راضی کرده ؛ یکم خیالم از بابت مامان راحت شده ؛ بیدارش نکردم اوقاتش تلخ میشه ؛
رفت نشست روی مبل و به من گفت بیا اینجا بشین ببینم مامان این چند روزه حالشون چطور بود ؟ تو رو می شناسه ؛ فراموشت نمی کنه ؟ گفتم : نه تا حالا نشده منو فراموش کنن ؛ گفت : ای داد بیداد این فراموشی هم منو نگران کرده دکتر می گفت باید مرتب با یکی حرف بزنه تا بدتر نشه تنهایی بیشتر باعث میشه فراموش کنه ؛ این شالیزارم که کار خودشو می کنه و به حرفم گوش نمی کنه می گفت چند روز پیش به خواست تو براش بادمجون درست کرده
صد بار بهش گفتم غذای مامان نباید چرب و با نمک باشه ؛ امروزم غذا رو چشیدم شور بود خواهش می کنم تو مراقب باش یک دستور غذایی بهت میدم نزار شالیزار هر چی می خواد به خوردش بده ؛ خودمامان هم مقصره گوش نمی کنه می دونه نباید بادمجون بخوره بازم می خوره ؛ گفتم : من نمی دونستم ولی از این به بعد خودم مراقب میشم شما هر کاری لازمه بگین من انجام میدم دیگه نمی زارم ناپرهیزی کنن ؛ گفت : آره قربون شکلت برم به شالیزار نمیشه اعتماد کرد حواست به اینا باشه دارن از خوبی مامان سوءاستفاده می کنن ؛ الان اومدم می ببینم احمدی نیست میگم کجاست قربون میگه رفته تا جایی و برگرده ؛ دارن نون به قرض هم میدن ؛ قرار نیست که اون از خونه بیرون بره یک وقت مامان حالش بد میشه یا می خواد بره جایی ؛ اینا رو مدیریت کن ؛ نزار
مامان حرص و جوش بخوره ؛ قربان باید روزا توی باغ کار کنه و احمدی هم نباید بره بیرون شب های جمعه ما میام اون تو رو برسونه و بره خونه اش و فردا شب تو رو برداره و بیاد اینجا باشه ؛ برای همین حقوق می گیره ؛ گفتم : چشم ولی شما بهشون بگین که این وظیفه ی منه ؛
گفت : آره بابا یکی باید اینا رو کنترل کنه وگرنه کار نمی کنن ؛ این باغ شده ویرونه فکر می کنم یکی رو بیارم می ترسم اینا اونم بکنن مثل خودشون ؛ تو سن زیادی نداری می تونی از عهده اش بر بیای ؟ گفتم : بله خانم کار زیادی نداره من اغلب توی اتاقم هستم اگر بتونم کمکی بکنم خوشحال میشم ؛ گفت : ممنون به خدا ؛ قربون شکل ماهت بشم من خیلی گرفتارم وقت نمی کنم زیاد بیام اینجا ببینم چیکار می کنی من خودم از خجالتت در میام فقط حواست به همه چیز باشه تو از الان مدیر این خونه هستی ؛ می تونی ؟ روت میشه با اینا قاطع حرف بزنی ؟ گفتم : بله سهیلا خانم من به موقعش دست و روم شسته اس تا حالا نمی دونستم که باید این کارو بکنم ؛
گفت : نریمان هم قرار بود امروز بیاد نمی دونم چرا نیومده ؛ اونم گرفتار عروسی و این حرفاست ؛ داداشم که اصلا عین خیالش نیست یک مادر داره ؛ در همین موقع صدای عصای خانم رو شنیدم و برگشتم دیدم داره میاد ؛ از همون دور گفت : چیه باز سهیلا داری نق می زنی ؛ چی شده ؟ یاد من افتادی ؟ بلند شد ورفت طرف مادرشو بغلش کرد و بوسید و گفت , فداتون بشم خودتون که می دونین منم گرفتارم یک لحظه نمی تونم چشم ازشون بر دارم ؛ به خدا الان دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه اونجام دلم پیش شماست ؛ اینجام برای اونا دلشور دارم ؛
شدم زنده بلا ؛ مرده بلا ؛ خانم اومد نشست و سهیلا هم کنارشو گفت : به خدا اگر رضایت بدین بیارمشون اینجا خیالم راحت میشه ؛ خونه ی به این بزرگی برای همه جا هست چرا لجبازی می کنین ؟ قول میدم مزاحم شما نباشیم ؛ خانم گفت : نه ؛نه ؛ اصلا فکرشم نکن ؛ من حوصله ی ندارم الان دارم راحت زندگی می کنم بی خودش آرامش منو بهم نزن ؛ الانم که این ماه پری کنارمه دیگه خیالت راحت باشه , از وقتی اومده حالم بهتره توام برو به کارای خودت برس ؛ سهیلا پرسید : ماه پری ؟ یا پریماه ؟ خانم گفت : هر دوش چه فرقی می کنه ؟
اون روز سهیلا خانم تا بعد از ظهر اونجا موند تا احمدی اومد رفت سراغش و صدای داد و هوارش تا خونه شنیده می شد ؛ و به همه ی اونا گفت که باید از من حرف شنوی داشته باشن ؛ و لیست غذا های خانم رو به من داد وکلی سفارش کرد و قربون صدقه ی من رفت و احمدی اونو با خودش برد برسونه ؛
سهیلا خانم همش دستپاچه بود و تند تند حرف می زد و من احساس می کردم اصلا آرامش نداره و حدس می زدم که مشکل بزرگی توی زندگیش داره و از اون مهتر اینکه مثل خانم و سالارزاده ها ثروتمند نیست ؛
روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم ورفتم سراغ شالیزار تازه داشت صبحانه ی خانم رو آماده می کرد ؛ آشپزخونه ای که شیک و مدرن بود و اونجا من برای اولین بار وسیله ای بزرگ و جا دار دیدم که مواد غذایی توش یخ می بست و مقدار زیادی گوشت و مرغ و چیزای دیگه توش جا می شد ؛ که شالیزار بهش می گفت یخدون ؛
دستور غذا ی اون روز خانم رو دادم و رفتم سراغ قربان و احمدی ؛ صداشون کردم هر دو خواب بودن ؛ گفتم : آقا قربان امروز آقای احمدی به شما کمک می کنه و علف های باغ رو بزنین و میوه های اون طرف رو هر چی رسیده بچینین و بیارین عمارت من لازمشون دارم ؛ احمدی گفت : پریماه خانم من راننده ام کارم این نیست ؛ گفتم : ولی از الان به بعد به قربان کمک می کنین من بعد از ظهر میام ببینم چقدر از علف ها رو زدین و چقدر کار کردین نمیشه که شما حقوق بگیرین و بیکار باشین ؛ نباید پولتون حلال بشه ؟ پس لطفا کار کنین ؛ اگر نمی تونین به من بگین به آقا نریمان میگم یکی رو پیدا کنه که هر دو کارو بتونه انجام بده ؛ و منتظر اعتراض بعدیش نشدم و برگشتم به عمارت ؛ و رفتم به اتاق خانم ؛ تازه بیدار شده بود ولی هنوز توی تخت خمیازه می کشید ؛ پرده ها رو کشیدم و گفتم سلام صبح بخیر خانم خوشگل و مهربون و خم شدم و بازوشو بوسیدم ؛انگار بدش نیومده بود با صدای بلند خندید و گفت : چیزی ازم می خوای ؟ یا خوابنما شدی ؟
ادامه دارد
🌺،@pouralizadeh