📣
لطفا عزیزانی که قبل از 👈 ۳۱ تیر 👉 سوال ارسال کرده اند و پاسخ نداده ایم
👈 فقط تاریخ ارسال سوال را بفرستید تا سریعا باز کنیم
👈هر چیزی غیر از تاریخ بنویسید می روید در نوبت مجدد
👆توجه👆
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
وقتی در عمارت رو باز کردیم ماشین ها روشن کردن بودن و یکی یکی راه افتادن و سالارزاده رو دیدم که داشت جمع و جور می کرد و بالاخره سوار شد و با فاصله از دو ماشین دیگه رفت ,
اون شب تا صبح بالای سر خانم نشستم حالش خوب نبود و به محض اینکه هوا روشن شد و شالیزار اومد فرستادمش آقای احمدی رو بیاره که بره دنبال دکتر ؛ نمی دونم چرا نریمان ما رو به اون حال و روز ول کرد و رفت ؛ خیلی دلم برای خانم می سوخت در واقع کسی رو نداشت که به فکرش باشه ؛ احمدی دکتر رو با سهیلا خانم آورد چون قبلا بهش سفارش کرده بود که هر وقت مامانم حالش بد شد بیا دنبال من ؛ و اینطوری من یکم خیالم راحت شد؛ و برای اینکه سرم گرم بشه رفتم به گلخونه وشروع کردم به اونا رسیدن درست مثل خانم ؛ و تازه فهمیده بودم که اون چرا این همه به اون گل و گیاه علاقه داره ؛ واقعا حالم بهتر بود ؛ و برای مدتی از دنیای سیاهی ها دور شدم
نفهمیدم چطوری ظهر شده ؛ وقتی ازاونجا بیرون اومدم دیدم خانم و سهیلا ایوون رو آبپاشی کردن و نشستن منتظر اینکه شالیزار غذا رو بیاره ؛انگار نه انگار که شب قبل هیچ اتفاقی افتاده ؛ تا منو دید خنده ی صدا داری کرد و گفت : حالت بهتره ؟خنده ام گرفت و گفتم :من خوبم ؛ شما چطورین ؟ به شوخی و خنده گفت : خوب از گلدون های من سوءاستفاده کردی ؟ به سهیلا گفتم صداش نکن بزار کیف کنه ؛گفتم : ولی همشون سراغ شما رو می گرفتن می گفتن پریماه ما تو رو نمی خوایم ؛قاه قاه خندید و گفت معلومه به اون زودی نمی تونی دلشون رو بدست بیاری ؛ ولی می دونم که باهات مهربون بودن ؛ چون صورتت گل انداخته ؛ سهیلا دیشب این بچه خیلی اذیت شد ؛ تا صبح نخوابید ؛ سهیلاگفت : بیا عزیزم خسته شدی دست و صورتت رو بشور غذا بخوریم توام نعمتی بودی که خدا بهمون داد ؛ واقعا از وقتی تو اینجایی خیال من راحته اگر داداشم بزاره که مامان یک نفس راحت بکشه ، خانم خیلی خونسرد گفت : چیزی نشده بود ؛ باید اون کارو می کردم تا دوباره مهمون نیاره اینجا بهش سخت می گیرم که ادامه نده ؛ از سر شب فهمیدم که دوستاشو آورده ؛ عصبانی بودم ولی رفتم خوابیدم که فکر کنه نفهمیدم اما ول کن نبودن
بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم ؛ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ؛ زدم بیرونشون کردم ؛ سهیلا گفت : چند وقتی بود کسی رو نمی آورد ؛ چی شده دوباره ؟ خانم گفت : نمی دونم شاید برای اینکه جگر نریمان رو بیشتر آتیش بزنه بساط شو آورد اینجا ؛ بمیرم الهی برای نریمان بچه ام رنگ به صورت نداشت ؛ این روزا می ببینم برای پریماه درد دل می کنه از بی کسی بچه ام به اون پناه برده ؛ سهیلا گفت : خیلی دلم برای نریمان می سوزه منم کاری از دستم بر نمیاد گاهی با منم درد دل می کنه ؛ خانم گفت ؛ سهیلا امروز با احمدی یک سر برو بیمارستان ببین چه خبره؛ حال ثریا خوب میشه یا نه ؛ پنجشنبه هم صبح زود احمدی میاد دنبالت که پریماه رو ببره سال باباشه ببینم این سیاه رو از تنش در میاره یا نه ؛ سهیلا گفت : پریماه اونقدر خوشگله که هر چی بپوشه بهش میاد ؛
همینطور که آب سرد اون نهر رو به صورتم می زدم با خودم فکر می کردم ؛ آیا واقعا خانم حواسش بود ؟ و می دونست داره چیکار می کنه ؟ ولی طوری وانمود می کرد که انگار توی این دنیا نیست و من خیلی ترسیده بودم ؛ در حالیکه هیچوقت نمی شد بیشتر از چند ثانیه دستم رو توی اون آب نگه دارم مدتی به همون حالت موندم و از سرمای زیاد آب دردم گرفت و به خودم اومدم .
تا شب پنجشنبه هیچ خبری از نریمان نداشتیم فقط سهیلا خانم توسط احمدی پیغام فرستاد که حال ثریا اصلا خوب نیست ؛ طرف های غروب وقتی که موقع چرت خانم بود بیکار بودم و هوس کردم قدم بزنم ؛ از پشت عمارت جلوی گلخونه رفتم تا دم استخر ؛ شاخه های بید مجنون رو که تا روی زمین سر خم کرده بودن با انگشتم تاب می داد و دور اون آب لازل قدم می زدم ؛ چه هوای خوبی و چه سکوتی و چه آرامشی ؛ در اون لحظه احساس می کردم هیچ غمی ندارم ؛ که صدای ماشین اومد و منتظر شدم تا ببینم کیه حدس می زدم که نریمان باشه ؛
نزدیک شد و ماشین رو نگه داشت و با یک لبخند اومد پایین ؛ خوشحال شدم و رفتم جلو وسلام کردم و پرسیدم؛ ثریا بهتر شده تو حالت خوبه ؛ گفت : سلام پریماه ؛ چطوری ؟ ببخشید اونشب تنهات گذاشتم اگر میومدم بدتر می شد باور کن ؛ ولی همش وجدانم ناراحت بود که چرا توی اون موقعیت ول کردم و رفتم ؛ آدم ترسویی نیستم ولی نمی خواستم جلوی تو با بابام دعوا کنم ؛ از این کار احتناب کردم و ترجیح دادم که نباشم ؛ گفتم : دیدم لبخند به لبت بود فکر کردم ثریا بهتر شده ؛ آره ؟ بهتر شده ؟ تو رو خدا یک خبر خوب بهم بده ؛ گفت : نه ؛ تو رو دیدم که کنار استخر قدم می زنی خندم گرفت که مامان بزرگ یکم بهت فرصت داد به خودت برسی ؛ گفتم : این ؛ نه ؛که گفتی یعنی چی ؟ آه بلندی کشید و گفت : همون طور بی صدا و بیحرکت خوابیده ؛ از صبح
تا شب مادر و خواهراش پیشش هستن شب ها من میرم ؛ خواهر برام گفت که اونشب چه اتفاقی افتاد واقعا شرمنده شدم ؛ گفتم : نه بابا خوب کردی رفتی تو بیشتر از این نمی تونی ناراحتی رو تحمل کنی ؛ هر چی بود گذشت ورفت خانم هم الان حالش خوبه ولی بد دعوایی با آقای سالارزاده کرد ؛
گفت ؛ نمی دونم الان فقط یک چیز برام مهمه و اونم سلامتی ثریاست ؛ دکتر گفته اگر به هوش بیاد عملش می کنن و قلبش خوب میشه ؛ حالا یک نور امید به دلم هست و منتظرم چشمش رو باز کنه ؛ اگر خدا بخواد و خوب بشه من دیگه هیچوقت از خدا هیچی نمی خوام ؛
نریمان ماشین رو همون جا گذاشت و با هم قدم زنون تا عمارت رفتیم ؛ ازم پرسید ؛ تو فردا باید بری سال پدرت ؟ گفتم : آره به مامانم قول دادم صبح زود خودمو برسونم ؛ گفت : می خوای با یحیی چیکار کنی ؟ گفتم : هنوز نمی دونم برم ببینم چی پیش میاد هر وقت فکرای پیشکی کردم درست از آب در نیومد ؛ پرسید : خیلی دوستش داری ؛ گفتم : آره خیلی زیاد با همه ی اتفاقاتی که افتاده و حرفایی که شنیدم بازم همه ی فکرم شده یحیی ؛ گفت : من تو رو به اون می رسونم اصلا نگران نباش خدا رو شکر کن که هر دو تون سلامت هستن و می تونین با هم باشین ؛ خدا نکنه که وضعیت منو کسی داشته باشه ؛ گفتم : خب من فکر می کنم اگر ثریا تا حالا دوام آورده حتما خدا می خواد خوبش کنه برای اون کاری نداره نه از بزرگیش کم میشه و نه از دریای بیکران نعمتش ؛
گفت : راستی پریماه با اجازه ات من بقیه حقوقت رو بردم دادم به مادرت دیگه چیزی به پایان ماه نمونده فکر کردم شاید سال پدرت هست لازم داشته باشه ؛ کار بدی که نکردم ؟از ماه دیگه میدم به خودت ؛ با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم واقعا تو توی این همه گرفتاری به فکر این موضوع بودی ؟ آخه مگه میشه ؟ گفت : کار بدی کردم ؟ گفتم : نه دستت درد نکنه ولی اصلا باورم نمیشه چی شد که به این فکر افتادی ؟ گفت : نمی دونم دیگه ؛ افتادم ؛ والله چی بگم ؟ حساب و کتاب های طلا فروشی رو می کردم ؛ یاد تو افتادم ؛ شایدم همون عذاب وجدانی که گفتم باعث شد ؛ کار مهمی نبود پول خودت رو بردم دادم نه بیشتر نه کمتر ؛ پریماه الان آبیه ؛چشمت آبیه ؛ به خدا باور کن آبی ؛آبی ؛رنگ دریا ؛ گفتم : وای نریمان تو دیگه چطور آدمی هستی ؟ول کن این رنگ چشم منو ؛ گفت : نمی تونم ؛ تا حالا ندیده بودم یک چشم این همه تغییر رنگ بده چیکار کنم توجه ام جلب میشه دست خودم نیست ؛ واقعا چشم های قشنگی داری ؛در حالیکه با هم می خندیدم گفتم : کاش پیشونیم بلند بود؛
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش شب نصیبتون❤️
ارسالی معصومه خانم🌹
( از طرفداران قدیمی و محبوب کانالمون)
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
هدایت شده از استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان
🔞🔞🔞
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آجرک الله یا صاحب الزمان
مراسم عزاداری حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
سخنران: استاد پورعلیزاده (روانشناس)
زمان: از جمعه ۲۷ مرداد بمدت ۱۰ شب
ساعت ۲۱
آدرس: خیابان فلسطین ، کوچه شهید کرمانی ، منزل بانی محترم حاج حسین نجمی
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: فرزندم #غریبی میکنه حتی نسبت به دایی شان که دائم می بینه
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.
سلام وقت بخیر عزاداری هاتون مقبول حق انشاالله
من دوقلو پسر دارم ۵ ساله هستند
از همان ابتدا نسبت به افراد غیر از مادر و پدر و مادربزرگ و پدر بزرگها واکنش نشان میدادند و بی قرار میشدند و شدید گریه میکردند حتی نسبت به دایی شان که دائم می دیدند. هم گریه میکردند هم به من می چسبیدند در حالی که معلوم بود دوست دارند برن و با بقیه باشن اما نمی دونم چی باعث میشد ترس داشته باشند مثلا در یک مهمانی تا دوسوم زمان این طور بودند و یک سوم آخر تازه به قولی یخشان باز میشد و بازی میکردند
اگر حتی کسی بهشون هیس میگفتند جیغ و گریه و شدید ناراحتی میکردند
تا اینکه از ۲ سالگی به بعد خانه بازی بردم تا یاد بگیرند در محیط باشند کمی بهتر شدند در حدی که من می نشستم و به بازی می رفتند اما مدام چک میکردند من باشم یعنی مربی خانه بازی را جایگزین من کرده بودند و به او می چسبیدن و میخواستند در کل زمان در کنارشان باشد اگر آهنگ میزاشتند و صدایش بلند بود ناراحت میشدند.
سه سال و هشت ماهگی کلاس آیمث ثبت نام کردم در دو ترم اول در دو جلسه اول به سختی در کلاس میرفتند بعد از جلسه سوم در کلاس می رفتند اما در کلاس مشارکت نمی کردند از ترم های بعد چون با دوتا از بچه ها در کلاس دوست شدند با آنها به کلاس می رفتند و مشارکت تا حدی بهتر شد
از ۴سالگی پیش ۱ رفتند در کنار ایمث در کلاس خوب بودند مخصوصا پسر قل اولم در برقراری ارتباط بهتر شد اما این اخلاق را داشتند که کسی نگاه چپ بهشون نکنه حتی در خانه میگفتند چرا آرمان اخم بهم کرد ناراحت شدم چرا یسنا فلان چیز و ازم گرفت عصبانی شدم
در حال حاضر ۵ ساله شدند اما هنوز جایی بروم به من می چسبند و حتی پسر کوچکم از استرس دستش و مشت میکنه و از پشت دست به دهانش میزاره اگر اصرار کنم جدا بشن گریه و بی قراری میکنند
این شدت در قل کوچکم بیشتر است
در مهمانی از من یا پدرش جدا نمیشه ولی نیمه مهمانی خوب میشه و دیگه نمیخواد برگرده و دوست داره بمونه
دو ماه دیگه شروع مدارس هست و نگرانم از الان میگن ما نمیخواهیم مدرسه بریم دوست نداریم با بچه ها دوست بشیم،میگن همه بچه ها را دوست داری ؟؟میگم بله اعتراض میکنند دوستشون نداشته باش اونها بد هستند
اما وقتی کامل با محیط آشنا میشن تا حدی حالشون بهتر میشه
از امتحان چیزهای جدید واهمه دارند مثل بازی جدید یا خوراکی جدید؟؟
علتش و شما میدونید چیه و چه راهکاری می تونید بهم معرفی کنید؟
ممنون
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
2.72M
صوت
🌹استاد پور علیزاده تخصص مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: فرزندم #غریبی میکنه حتی نسبت به دایی شان که دائم می بینه
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
#پرسش_و_پاسخ_روانشناسی_در_ایتا
#پورعلیزاده_روانشناس_اصفهان
#پور_علیزاده #پورعلی_زاده
#روانشناس_اصفهان #مشاوره_اصفهان
#مشاوره_پیش_از_ازدواج_اصفهان
#کانال_مشاوره_در_ایتا
#کانال_روانشناسی_در_ایتا
#pouralizadeh #poralizadeh
هدایت شده از استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان
🔞🔞🔞
#تکه کتاب☘
زندگی ما با رفتار و کردار خودمان شگفت انگیز می شود.
هر چه را در دنیا محکوم کنیم از دست می دهیم.
به هرآنچه داریم (اتومبیل،پول و...)عشق بورزیم،شکر کنیم تا سرشار از انرژی مثبت شویم آن گاه آن چه داریم به آن چه دلمان میخواهد می رسیم.
کتاب معجزه ی افکار من
فاطمه احمدی نژاد فردسی پور
لادانی
https://eitaa.com/pouralizadeh