eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
709 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: قسمت۱۲۴ خانم مثل همیشه سر میز نشسته بود و صورتش به طرفی نبود که وارد شدن اونا رو ببینه ؛ و با یکی از دوستانش حرف میزد ؛ فورا بازوشو با دو دست گرفتم و سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم : خانم هر چی دیدن میگذره اصلا مهم نیست به نظرم نزارین حالتون بد بشه ؛لطفا آروم باشین ؛خواهش می کنم ؛ با تعجب به من نگاه کرد و بعد روشو برگردوند و سالارزاده و اون دختر رو دید ؛و زیر لب گفت : پست فطرت ؛ و در حالیکه همه ی اعضا خانواده از این کار آقای سالارزاده شوکه شده بودن ؛ اون با یک لبخند که پشت سیبل های پر پشتش معلوم نمی شد ساختگی هست یا نه اون دختر رو به همه معرفی کرد سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فرانسه زندگی می کنن خواهر دومم و اومد طرف خانم ؛ و با خوشحالی گفت : خب مادر بالاخره موقعیتی شد که من می تونم نیلوفر جون رو به شما معرفی کنم ؛ایشون هم شازده خانم ماه منیر خانم مادر من ؛ دختر دستشو دراز کرد و گفت :سلام مادر ببخشید سر زده اومدم از دیدنتون خوشحالم ؛ خانم عصاشو کوبید زمین وبا تندی گفت : خوش اومدی برین سر میز غذا سرد نشه و دست نداد ؛ سالارزاده سریع اونو با خودش برد سارا خانم خودشو جلو انداخت و از اونا پذیرایی کرد و من نریمان و نادر رو دیدم که با هم از پذیرایی میرفتن بیرون و کامی همین طور که شام می خورد غش و ریسه می رفت , اما من که کنار خانم نشسته بودم می دیدم که چطور دست و پاش می لرزه و عصبانیه و داره خودشو کنترل می کنه ؛ تا آبروش پیش مهمون ها نره ؛و این نگرانم می کرد چون معمولا هر وقت اینطور بهش فشار میومد دچار فراموشی می شد و هر بار از دفعه ی قبل بدتر بود ؛ که نریمان از پشت سر شونه های اونو گرفت و سرشو از طرفی که من بودم آورد پایین و گفت : مامان بزرگ قشنگم حالش خوبه ؟ اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفسش رو می شنیدم در حالیکه به من نگاه می کرد صورت خانم رو بوسید ؛ نگاهی که با همیشه فرق داشت ؛ انگار اون بوسه رو به صورت من زده فورا از جام بلند شدم و گفتم , شما بشین من سیر شدم ؛ و با سرعت رفتم به اتاقم ؛ وجودم یک پارچه آتیش شده بود ویک ضعف عجیب وجودم رو گرفت طوری که احساس می کردم نمی تونم روی پام بایستم ؛ در همون حال خودمو سرزنش می کردم ؛ احمق اشتباه نکن اون فقط بهت نگاه کرد مثل همیشه بود ؛ توی بی شعور به منظور گرفتی ؛ نه پریماه از این فکرا نکن ؛ خواهش می کنم فراموش کن ؛ هر چی سعی می کردم خودمو قانع کنم نمی شد؛ اون نگاه مثل تیری تا اعماق قلبم رفته بود و نمی تونستم خودمو کنترل کنم ؛ باید آروم می شدم و عادی رفتار می کردم نباید ضعف نشون می دادم ؛ ولی اونقدر توی اتاقم موندم تا یکی زد به در اتاق به خیال همیشه که نریمانه آروم پرسیدم : کیه ؟ خواهر گفت : پریماه جان اونجایی گفتم بفرمایید خواهر , و در ور باز کردم و پرسیدم چیزی شده ؟ گفت : نه عزیزم ؛ تو چرا اومدی اینجا؟ همه سراغ تو رو می گیرن ؛ نریمان و نادر می خوان اگر طرح جدید داری بهشون بدی که نشون همه بدن ؛ گفتم : بله خواهر؛ چشم ؛ یک شش تایی هست اجازه بدین الان بهتون میدم و دسته کاغذی که آماده کرده بودم دادم بهش و گفتم چند تاش تموم شده؛ ولی یکی دوتا هم هنوز کار داره ؛ گفت: عیب نداره ؛ بیا بریم همه می خوان طرح های جدیدت رو ببین ؛میشه یک روزی هم پرستو بتونه مثل تو کار کنه ؟ گفتم : الهی من فداتون بشم چرا نمیشه ؟ با محبت دست انداخت دور کمر منو و گفت : خدا کنه اول خدا بعدام تو و نریمان باید کمکش کنین ؛ همراه خواهر رفتم به پذیرایی در حالیکه فکر می کردم ؛ قبلا خود نریمان میومد سراغم ولی حالا خواهر و فرستاده؛ پس این نشون میده که اصلا وضعیت عادی نیست ؛ حتما خودش می دونه که بد جوری بهم نگاه کرده ؛ و این در حالی بود که منم از مواجه شدن با نریمان واهمه داشتم . نریمان نزدیک در منتظر بود بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : میشه من نباشم ؟ و اونم همینطور که طرح ها رواز خواهر می گرفت گفت : چرا نباشی ؟ می خوام همه تو رو بشناسن بیا لطفا ؛ بعد در حالیکه می خواست توجه همه رو جلب کنه بلند گفت : خانم ها آقایون ؛ اینم طرح های جدید خانم پریماه صفایی ؛ البته من خودمم هنوز این طرح ها رو ندیدم ؛ حالا می زارم روی این میز تا همه با هم ببینیم ؛ ولی حتم دارم جواهرات جدید ما همین ها خواهند بود و به حالت شوخی گفت : می تونین همین الان سفارش بدین ؛بهتون تخفیف میدم ؛ پریماه؟ لطفا بیا اینجا ؛ آروم رفتم کنار اونو نادر ایستادم ؛ ورق سفید رو گذاشت زیر همه ی طرح ها و یک مرتبه حالتش عوض شد و مدتی به کاغذی که دستش بود خیره موند ؛وای خدای من ؛ تازه یادم اومد که یاد داشتی که برای نریمان نوشته بودم فراموش کردم بردارم ؛
نادر پرسید , چیه اینقدر خوبه که خیره شدی ؟ یا خراب کرده ؟ نریمان کاغذ رو برداشت و تاکرد و گذاشت جیبش وآروم ؛ آروم طرح ها رو نگاه کرد و گذاشت روی میز ولی دیگه اون هیجانی رو که داشت از دست داده بود ؛ من صورتم تا گوش هام سرخ شده بود ؛ و نمی دونستم چیکار کنم ؛ همینطور که نریمان طرح ها رو می چید روی میز خانم اومد نزدیک و به اونا نگاه کرد همه دور میز جمع شده بودن و نادر گفت :پریماه بیا خودت توضیح بده ؛ وای عالیه ؛ عالی ؛ به افتخارش و شروع کرد به دست زدن و یک مرتبه دیدم همه دارن برام دست می زنن ؛ سرمو به علامت تشکر تکون دادم ؛ چون طرح ها سیاه و سفید بودن باید تعریف شون می کردم این بود که آروم شروع کردم ؛ در حالیکه نریمان سکوت کرده بود و نادر مجلس رو بدستش گرفته بود ؛ مطمئنا طرح های جدید رو پسندیده بودن چون همه داشتن تعریف می کردن و از نبوغ من حرف می زدن ؛ خانم برای اولین بار جلوی همه منو بغل کرد و گفت : می دونستم ؛من بی خود به کسی دل نمی بندم ؛ تو رو خدا بهم داد تا این کاری رو که من شروع کردم ادامه بدی همراه نریمان کسی که مورد اعتماد و امین منه ؛ نادر گفت : حالا چرا با نریمان شاید بخواد با من کار کنه ؟ قلبم فرو ریخت ؛ خانم حرفشو نشنیده گرفت و رفت نشست ؛ ولی متوجه شدم که نریمان از این حرف نادر هم خوشش نیومد شب خیلی عجیبی بودحالا بازم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ؟ که این روزا مدام من در تلاطم حوادثی قرار گرفته بودم که تکلیفم روشن نبود ؛ و نمی تونستم از موفقیتم لذت ببرم و به خودم افتخار کنم ؛ حالا چرا ؟ اونم نمی دونستم ؛ به محض اینکه مهمون ها رفتن آقای سالارزاده قبل از اینکه مورد محاکمه خانم قرار بگیره نیلوفر رو برداشت و رفت در حالیکه هیچکس به اون دختر اهمیتی نداد می شد فهمید که خودشم متوجه این موضوع شده بود که جایی بین اون فامیل نداره ؛ با خلوت شدن خونه صدای بر خورد قطرات درشت بارون به شیشه ها بیشتر احساس می شد ؛ همه به جز خانم کمک می کردن تا ظرف ها رو جمع کنیم ؛ و ببریم به آشپزخونه تا شالیزار و قربان اونا رو بشورن ؛ من طوری این کارو می کردم تا برخوردی با نریمان نداشته باشم ؛ اوقاتش بشدت تلخ بود و حرف نمی زد ؛ ادامه دارد
🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵 رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: «لأَنْ یَهْدِیَ اللهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ لَكَ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیهَا».[ 👈 اگر خداوند یک نفر را به‌وسیله تو هدایت کند برایت بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌸 با ارسال این لینک برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 👈سوالات شما با تغییر در کانال بارگذاری میشود مثلا چند سوال شبیه بهم با هم ادغام میشوند تا هم سوال کامل و جامع شود و هم گمنامی پرسشگران محفوظ بماند👌 . ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🙏لطفا در سوالتان اطلاعات لازم را بنویسید که استاد بهتر بتوانند موقعیت شما را درک و سپس پاسخ مناسبی ارایه دهند ⛔️ به سوالات گنگ پاسخ داده نمیشود آقا/خانم/ سن/ مجرد/ ساکن محله/ وضعیت مالی/ میزان تحصیلات/ شغل/ سابقه طلاق/ و مشخصات کامل همسر ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ لطفا سوالتان را 👇👇 اینجا👈 @Pouralizade 👉 ارسال کنید و سپس در کانال پیگیر تاریخ هایی که اعلام می کنیم باشید ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🌸
بسم الله نور سلام امام‌زمانم😊 هر صبح ،میهمان یک صفحه از مصحف شریف قرآن کریم به همراه صوت و ترجمه 🤍🌸👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
‎⁨تسلیم نشو ادامه بده...⁩.mp3
4.6M
چهارشنبه تون عالی و بینظیر امروزتون زیباتر از گل و لحظه هاتون به زیبایی تابلوی طبیعت آرزومندم دلی آرام همراه با مهربانی قدمی استوار و محکم و روزی پراز سلامتی و دلخوشی داشته باشید روزتون زیبا و در پناه خدا https://eitaa.com/pouralizadeh 🍃🤍
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ .سلام وقتتون بخیر میخواستم بابت کانال بسیار بسیار عالی تون تشکر کنم خدا خیرتون بده که پاسخ مردم رو میدهید. من ی دختر ۲۵ ساله هستم مجرد و شاغل در اداره دارایی شهرستان ................ چند سالی هست حساسیت عجیبی در مورد چشم و نظر و نیروی چشم و اینا پیدا کردم تا جایی که بشه نمیخوام کسی سر از کارم در بیاره سر از کار خانواده ام در بیاره اتفاقی اگه بیفته بیشتر وقتها از چشم و نظر میدونیم این رفتار و طرز فکر اول روی من بیشتر و بعد برادرم و بعد روی تمام خانواده اثر کرد. همیشه ام حرز امام جواد(ع) موقع بیرون رفتن دنبالمون داریم. .بنده ی مشکلی که دارم هر اتفاق مرگی که در اطرافیان یا کسانیکه میشناسم می افته مدام فکر میکنم مقصر خودم هستم،😔😔😔 احساس میکنم نیروی چشمم خیلی زیاده همش فکر میکنم فلانی اگر فوت کرد نکنه من حسابش کردم نکنه من بد نگاه کردم البته مدام در ذهن خودم هست و به کسی نمیگم روی این موضوع کم کم دارم دیونه میشم مدام از خدا میخوام چشمام رو ازم بگیره خیلی گریه میکنم دوست ندارم به کسی آسیب برسه الانم روی خانواده ام حساس شدم همش میترسم نکنه بد نگاه کردم نکنه فلان شده اتفاقی براشون بیفته نکنه فلان و... خواهش میکنم کمکم کنید😭😭 شاید خیلی این حرفا برای شما مضحک باشه ولی خوب دارم اذیت میشم. ممنون از کانال خوبتون🙏 🦋لطفا پاسخ استاد را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
908.8K
صوت قسمت اول🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ موضوع: ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄