eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
718 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اظهار نظر و بذل محبت یکی از همراهان با معرفت کانالمون)🌹 همه ما هم از اینکه شما کانال خودتان را همراهی می کنید🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: زندگی در کنار را دوست ندارم سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ .سلام آقای دکتر. من یه خانم 30ساله هستم که چندین سال پیش بدلیل مشکلات مالی که برامون پیش آمد برگشتیم منزل مادرشون و هنوز هم پیش مادرشوهرم زندگی میکنیم. من یه دختر شلوغ بودم ولی از طرف فامیل شوهر از دوران عقد خیلی اذیت شدم هنوز هم همینطور. به شوهرم میگم خونه را بدیم مستاجر و بریم مستاجری جدا بشیم ولی قبول نمیکند. من هم تا یه رفتار میبینم ازشون زود بهم میریزم الان هم خیلی گوشه گیر شدم دوست دارم از خونه بیرون نرم جای شلوغ حوصله ندارم. از اخلاقشون خیلی خسته شدم به نظرتون اقای دکتر چیکار کنم حتی مشکل بیماری هم دو سال است پیدا کردم و عمل جراحی شدم دکتر هم بهم گفتند بیماریت به خاطر اعصابت است. به شوهرمم میگم اول میگه باشد حتی بنگاه هم میرد ولی بعد دوباره پشیمون میشه. به نظرشما چیکار کنم؟ 🦋لطفا پاسخ استاد را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
1.86M
صوت استاد پور علیزاده🌹روانشناس اصفهان ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ موضوع: زندگی در کنار را دوست ندارم ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
  با همون حال نبضش رو گرفتم ولی یا خیلی کند بود و یا نمی زد ؛ داد زدم منتظر دکتر نشو بریم بیمارستان زود باش تا دیر نشده زود باش ؛ فورا اونو داخل یک پتو پیچیدیم و نریمان ماشین رو با سرعت روشن کرد و برگشت خانم رو با کمک قربان بردیم توی ماشین و راه افتادیم .و در تمام طول راه من با صدای بلند و بدون ملاحظه گریه می کردم و دست و پاشو می مالیدم ؛ اولین چیزی که دکتر گفت  این بود نگران نباشید زنده اس ؛ به سجده افتادم و شکر کردم ؛ ماه منیر خانم شازده خانم شجاعی  که شوهرش اونو تا اوج بدبختی  کشونده بود و اون تک و تنها با چنگ و دوندن خودشو و فرزندانشو از فلاکت نجات داد ؛ با اینکه اطرافیانش هرگز اصلاح نشدن و باب میلش رفتار نکردن  ولی خودشو نباخت و با زندگی جنگید ؛و من بشدت تحسینش می کردم با اینکه زبون خوشی نداشت و همیشه به صورت دستوری با من حرف می زد و به جز دو ؛ سه مورد محبت خودشو به من ابراز نکرده بود ولی احساس می کردم اون از همه ی دنیا بیشتر منو درک می کنه و دوستم داره ؛ برای همین دلم نمی خواست ازش جدا بشم و کنارش موندم و شاید به خاطر اون بود که توجه من به نریمان جلب شد ؛اونشب تا صبح من و نریمان توی بیمارستان بودیم و دعا می کردیم ؛ و روز بعد نزدیک ظهر در میون نگرانی ما  خانم چشمش رو باز کرد و هر دوی ما رو شناخت ؛ اونقدر خوشحال بودم که بی اختیار سر و صورتشو می بوسیدم و اون با اعتراض می گفت : اییی خودتو لوس نکن از ماچ بدم میاد ؛ من کجام ؟ برای چی منو آوردین اینجا ؟ خجالت نمی کشین هر کاری دلتون می خواد می کنین ؟ در حالیکه اشک میریختم گفتم : خجالت می کشیم چون نتونستیم مراقب شما باشیم ؛ گفت : پهلوم درد می کنه نمی تونم جابجا بشم نریمان برو توی داروخونه یک پماد هادکس هست ور دار بیار؛ دکتر گفته بود که روی یخ سُر خورده و نتونسته بلند بشه و چون خود خانم هیچی یادش نبود نفهمیدم که چقدر اونجا مونده تا بیهوش شده و بدنش یخ زده ، با اومدن خواهرخیالم راحت شد و  خانم رو بهش سپردیم و رفتم خونه تا استراحت کنیم ؛ خدا میدونه که من چقدر خوشحال بودم دلم نمی خواست دوباره مرگ یک عزیزم رو ببینم ؛ و مدام تکرار می کردم خدایا شکرت ؛ ناهار آماده بود و اقدس خانم همینطور که گریه می کرد دیس غذا رو آورد و گفت : ببخشید همش تقصیر من بود اگر بخواین اخراجم کنین حق دارین ؛ نریمان گفت : نه شما که نمی دونستی ممکنه از خونه بره بیرون ولی باید بعد از این مراقب باشیم ؛ نباید چشم ازش برداریم ؛ در حالیکه با چادرش اشکش رو پاک می کرد گفت : چشم همین کارو می کنم شما ها خیلی خوبین حتی سرزنشم نکردین ؛ ولی خودم می دونم که کاهلی کردم ؛  من از بس خوابم میومد نتونستم بیشتر از چند لقمه بخورم و گفتم : نریمان من میرم بخوابم نمی تونم خودمو نگه دارم ؛ گفت : منم همینطور ؛ آره بریم بخوابیم بهتره ؛ و دنبال من تا اتاقم  اومد و در رو بست گفتم:  تو کجا ؟ چیکار می کنی نریمان ؟برو بیرون ؛  گفت: خسته ام نمی تونم تا بالا برم ؛  تختت دو نفراس فقط می خوام کنارت بخوابم نمیشه ؟ و خودشو انداخت روی تخت ؛  گفتم : پاشو برو اینطوری نکن من نمی تونم ؛اینطوری بخوابم خواهش می کنم خوابم میاد ؛  گفت : قسم می خورم یک گوشه می خوابم و دست بهت نمی زنم قول ؛ و خودشو کشوند انتهای تخت ؛ دیگه چاره ای نداشتم ؛ آروم لب تخت دراز کشیدم ؛ در حالیکه بهم نگاه می کرد گفت : راحت باش بهت قول دادم ؛ وای چقدر خوبه هم مامان بزرگ زنده اس و هم من کنار تو خوابیدم ؛ و چشمش رو بست و در همون حال ادامه داد : حالا اگر می تونی بعد از این منو توی این تخت راه نده ؛ و با یک لبخند که روی لبش نشسته بود خوابش برد ؛ خب این اولین باری بود که ما کنار هم می خوابیدیم مدتی به اون کاراش فکر کردم تا چشمم سنگین شد و به خواب رفتم ؛ ادامه دارد صفحات آخر کتاب را ورق می زنید
صفحات پایانی کتاب رو ورق می زنیم وقتی چشمم رو باز کردم که نریمان خیلی نزدیک من دستشو گذاشته بود زیر سرشو به من نگاه می کرد فورا گفت : سلام ؛این اولین باریکه از خواب بیدار میشم و تو رو می ببینم ؛ بدون اینکه حرکتی بکنم  آروم گفتم : سلام ؛نریمان  باید بریم بیمارستان ؛ گفت : می دونی وقتی خواب بودی داشتم به چی فکر می کردم ؟ گفتم :خیلی وقته بیداری ؟  نمی دونم ؛ گفت :یک مدتیه دارم عشق می کنم چقدر معصومانه خوابیده بودی ؛ گفتم : به چی فکر می کردی ؟ گفت : به اینکه  تو سه بار ما رو نجات دادی؛ گفتم : واقعا؟ چه خوب خودم نمی دونستم ؛ کی ؟ چطوری ؟ گفت : یکبار وقتی اصرار کردیم بیا خونه ی خواهر و نیومدی و آتیش سوزی شد ؛اگر تو نیومده بودی تمام عمارت سوخته بود ؛  یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو اصرار کردی برگردیم خونه که اگر نمی اومدیم مامان بزرگ یخ زده بود ؛ گفتم : اولا خواست خدا بوده به نظرم همه چیز دست اونه و ما وسیله ؛دل منو به شور انداخت وگرنه منم نمی فهمیدم ؛  خب سومیش چیه ؟ گفت : وقتی من داشتم از دست میرفتم و تو به دادم رسیدی ؛ اون زمان من در بدترین شرایط زندگی بودم وهمه چیز به نظرم تیره و تار بود و تو برام نور امید شدی که زندگیم رو روشن کردی ؛ گفتم : توام زندگی منو روشن کردی ؛  یک مرد خوش اخلاق و مهربون خدا نصیب من کرد و این کم چیزی نیست درست زمانی که احساس می کردم هیچ پناهی ندارم و باید از خانواده ام حمایت کنم تو به دادم رسیدی و دستم رو گرفتی و نذاشتی بیشتر از اون سختی بکشم ؛هرگز خوبی های تو رو فراموش نمی کنم ؛ تازه یک حرفه بهم یاد دادی که برای همیشه راهم رو پیدا کردم ؛از این بابت هم خیلی ازت ممنونم علاوه بر اون با خانواده ی منم مهربون بودی ؛ منم قدر تو رو می دونم ؛ گفت : نه این کارا رو تو بیشتر برای من کردی منم فراموش نمی کنم که با چه عشقی ازمامان بزرگ مراقبت کردی ؛ گفتم : خب دیگه تعارف بسه  حالا پاشو یک چیزی بخوریم و بریم پیش مادر ؛ گفت : فکر اونم کردم می خوام خواهر و بچه ها رو بیارم و خودمون بریم مسافرت نمی خوام برنامه این بارمون بهم بخوره ؛ گفتم : آره اگر اونا باشن خیالم راحته ؛ گفت: چه عجب مثل همیشه مخالفت نکردی ؛پریماه آبی ؛  بلند شدم و نشستم در حالیکه می خواستم از تخت برم پایین ادامه داد ؛ الان چشمت آبیه ؛ درست مثل یک نگین رگه دار فیروزه ؛ بلند شدم و رفتم به طرف آینه ونگاهی به چشمم انداختم و  گفتم :آره راست میگی به نظرم الان آبیه ؛ ولی نریمان من خیلی بدم  ؛ این همه تو از رنگ چشم من حرف زدی من هنوز نفهمیدم چشم تو چه رنگیه ؛ بیا جلودقت کنم ببینم چه رنگیه ؛ سرشو آورد جلو و به چشم من خیره شد و خندید وگفت :بزار خودم بگم  قهوه ای پر رنگ مایل به سیاه ؛ گفتم :مثل اینکه آره ؛ من تشخیص نمیدم ؛ اما  یک جایی خوندم سیاه بهترین رنگ دنیاست و همه ی رنگ ها رو در خودش داره ؛ حالا پاشو که اهل خونه الان برامون حرف در آوردن تو آخر آبروی منو می بری ؛ گفت : دیگه تموم شد فردا میریم وعروسی می کنیم ؛  دیگه کسی نمی تونه برامون حرف در بیاره ؛ که شالیزار زد به در اتاق و صدام کرد : پریماه خانم تلفن زنگ می زنه بردارم یا میاین ؟ گفتم : بردار قطع نشه من الان میام ؛ گوشی رو که برداشتم از خوشحالی فریاد زدم ای خدا تویی گلرو چه عجب ؟ خوبی ؟ گفت : آره قربونت برم خوبم تو چطوری مژده بده تلفن کشیدیم ؛دیگه از حال هم با خبریم ؛ اول به تو زنگ زدم ؛ یک خبر دیگه هم برات دارم ؛ هومن میگه بریم سال تحویل پیش پریماه و نریمان باشیم ؛ نمی دونی چقدر خوشحالم ثانیه شماری می کنم که فردا بشه و راه بیفتیم  ؛نمی دونی نوید چقدر بزرگ شده باید خاله اش رو ببینه و بشناسه ؛راستی بهم بگو مشکلی نیست که ما بیایم ؟  گفتم : نه عزیزم خیلی هم خوشحال شدم چی از این بهتر واقعا خبر خوبی بود  منتظرتم ؛ کی راه میفتی ؟ گفت : فردا صبح خیلی زود حرکت می کنیم و انشاالله شام خونه ی تو هستیم ؛ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آجرک الله یا صاحب الزمان السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام‌الله‌علیها : خیارِکُم ألیَنُکُم مَناکِبَهُ و أکرَمُهُم لِنِسائِهِم. بهترین شما کسانى‌اند که با مردم نرم‌ترند و زنان خویش را بیشتر گرامى مى‌دارند. نایب الزیاره شما همراهان گرامی هستم 🍎
خدا در دستیست که به یاری میگیری درقلبیست که شاد میکنی درلبخندیست که به لب مینشانی خدا درعطر خوش نانیست که به دیگری میدهی درجشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی خدا، در تو، با تو، و برای توست... https://eitaa.com/pouralizadeh