نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
با لحن آروم تری گفت : دورت بگردم اینطوری نکن پریماه من که حرف تو رو قبول کردم دارم توضیح میدم که چرا عصبانی بودم ؛می دونم که حق با توست پس توام تمومش کن ؛
گفتم : یحیی حالم خیلی بده می فهمی؟ فعلا برو و دست از سرم بردار حوصله ی هیچ کس رو ندارم برو که دیگه کار خودتو کردی ؛
یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم که نفهمیدی اگر رجب دست از پا خطا می کرد همون لحظه می کشتمش ؟ پس تو منو نشناختی ؛
اون روز و فردا ی اون روز من توی اتاقم خودمو حبس کردم و سرمو از روی بالش بلند نکردم نه با کسی حرف زدم و نه موقعی که خانجون و عمو و زن عمو اومدن در اتاق رو باز کردن و حالم رو پرسیدن جوابی دادم ؛ اونقدر دلم شکسته بود که حتی از یحیی که عشق زندگیم بود بدم میومد و دلم نمی خواست بهش فکر کنم ؛
یک هفته از باز شدن مدرسه ها گذشته بود که تصمیم گرفتم برم و درس بخونم ؛ و اونجا بود که به بی رحمی دنیا پی بردم ؛ آدم ها هر چی خودشون رو بندازن و گریه و زاری کن دنیا ترحمی به حالش نخواهد کرد و باز این خود آدم هست که باید به داد خودش برسه ؛
وضعیت من طوری نبود که حتی از خدا هم کمک بخوام ؛
مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجر های روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین می بردم ؛
یحیی با اینه سرکار میرفت هر روز منتظر می شد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف می زد , که : پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من که منظور بدی نداشتم از بس تو رو می خوام و دوستت دارم فکرای بد زد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بین ما هست نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن ؛ تو که آدم کینه ای نبودی ؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی ؛
گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی می کرد ؛
با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه می دادم و طوری وانمود می کردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود ؛
شاید اگر اون همه زخم بر دل نداشتم زخمی که اون بر دلم زد این همه کاری نمی شد ؛ گاهی سعی می کردم خودمو قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده ولی یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج می داد مطمئن می شدم که اشتباهی در کار نبوده ؛و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر می شد ؛
روز ها از پس هم می گذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده ؛
خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ی ما و هر کس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف می زد ؛و می گفت : بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمی تونه فکرشم بکنه من که هنوز باور ندارم ؛
پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده ؛
اون یکی گفت : وا ؟ راست میگی نه باورم نمیشه ؛
گفت : چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مرد ها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش ؛ خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم ؛
با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه می کردم نشستم روبروشون ؛آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون تا بد ترکیب نگاه نمی کنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن ؛ تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی ؟
برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری ؛ بهم بگو چی عایدت میشه ؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر می کنه ؟ کجات خنک شده ؛
گفت : ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی ؟
گفتم : یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات می دونم به همه میگم کاری می کنم روی دستت بمونن و بترشن ؛ حیثیت برات نمی زارم زود باشن؛
اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد ؛ مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت می کردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه می خورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد می زدم بگو غلط کردم ؛بگو غلط کردم ؛
دیگه دست خودم نبود تمام بدنم می لرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو می گفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست ؛
با رمق کمی که توی تنم بود گفتم : ولی به اندازه یک نخود عقل نداره ؛ همش تقصیر شماست می دونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا ؛ می دونستم شما ها آدم بزرگ ها قابل اعتماد نیستین ؛ و دیگه چیزی نفهمیدم ؛
اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعت ها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار می شدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس می کردم و یکبارم یحیی رو
خب من جوون بودم نمی تونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم ؛ مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم ؛
یکماه بعد
با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم می رسید؛و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت ؛
هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ؛
تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس می خونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت : اجازه هست بیام تو ؟
گفتم بفرمایید ؛ وارد شد و مادبانه ایستاد و گفت : برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمی کنی ؟ گفتم : خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه ؛ بازم خوبه گل دستت گرفتی ؛
گفت : طلا و جواهر هم برات می خرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو ؛
گفتم : نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟
با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت : باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد ؛ من از اونا نمی ترسم از تو می ترسم
گفتم : ببخشید می دونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت می دونی که چقدر دارم عذاب می کشم , اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه ؛ ممنونم که تحملم کردی ؛ فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد ؛
گفت : منم دلم توی این دنیا به تو خوشه ؛ بزار چند ماهی بگذره عروسی می کنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمی زارم کسی اذییت کنه ؛
گفتم : حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟
گفت :حتما نباید بیام به تو بگم ؛ می دونستی خودم حساب خاله رو رسیدم می دونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه ؛ به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده ؛
یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یحیی ؟گفت : جانم بگو چی می خوای ؟
گفتم : راست میگی که با من عروسی می کنی ؟
گفت : معلومه از خدا می خوام ؛
گفتم : پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون؛ هان ؟ چی میگی ؟
حیرت زده گفت : واقعا از ته دلت میگی ؟
گفتم آره می خوام زنت بشم ؛
گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف می زنم و میام خواستگاری؛ بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم ؛
ادامه دارد
2.55M
صوت
استاد پورعلیزاده مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: دوست پسرم بعد ۲ سال میگه حالم باهات خوب نیست، من و برای ازدواج نمیخواد فقط دوست بمونیم
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
#پورعلیزاده_روانشناس
#اصفهان
#روانشناس_اصفهان
#مشاوره_اصفهان
#مشاوره_پیش_از_ازدواج_اصفهان
#پورعلیزاده_ایتا
#پور_علیزاده_ایتا
#روانشناس_ایتا_اصفهان
#روانشناس_اصفهان
🦋
با بیماری ات
همراهی کن و بساز
مادامی که با تو
همراهی میکند.
امیرالمؤمنین علی(ع)💞
📚حکمت بیست و ششم
#نهجالبلاغه
#درمان_وسواس #درمان_استرس
#درمان_اضطراب #درمان_افسردگی
#روانشناس_اصفهان #مشاوره_اصفهان
#مشاور_ازدوج_اصفهان
#مشاوره پیش از ازدواج اصفهان
#پور علیزاده_روانشناس
#پورعلیزاده_روانشناس #اصفهان
#روانشناس_اصفهان #مشاور_اصفهان
#ازدوج_اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
❤️🍃❤️🍃❤️
از من میشنوی بدون :
یه روزایی ، یه آدمایی ،
یه لحظه هایی
دیگه قرار نیست تکرار بشن
الان که داریشون ،
الان که واست قشنگن
همین
لحظه که میتونی لذت ببری
قدرشونو بدون تو زندگیت ...
🌸https://eitaa.com/pouralizadeh🕊
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پور علیزاده
موضوع: تنهایی یک عزیز دختر
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام وقتتون بخیر
لطفا مشخصات خط اول و دوم معلوم نباشه مچکرم 🙏
من دختری ۲۴ ساله هستم مجرد ساکن ......... و فرزند .......... تو خانواده............
بزرگ شدم و همیشه شاهد دعوای و اختلاف پدر و مادرم بودم و جوی نا آرام و سردی وجود داشته و قطع ارتباط کامل با فامیلای پدر و مادر بدون هیچ رفت و آمدی و هیچ تفریح و مسافرتی و چون خانواده ............ داشتم حتی اجازه بیرون رفتن با دوستام رو نداشتم و حتی الان دیگ دوستی ندارم، پدری بسیار خونسرد و کسی ک فقط با مردم خوشگذرانی و بگو بخند میکنه و ارزشی برا خانوادش قائل نیست و حتی چندبار مارو ول کردن با خانمای دیگ ازدواج کردن و تشکیل زندگی دادن و بعد طلاق گرفتن و جداشدن و دوباره با ما زندگی کردن ولی همیشه شاهد خیانتهایشان هستیم و با هرخانمی سریع رابطه میگیرن و همیشه سرش تو گوشیه و مادرمم افسردگی گرفتن...
من مدتی پیش با اقایی نامزد شدم و بعد فهمیدم فریب خوردم و نامزدی بهم خورد و نابود شدم و کلا خیلی شکست تو زندگیم خوردم ولی ظاهر خودم و حفظ میکنم و کلا آدم درونگرایی هستم ولی از درون داغونم و هیچکسی را ندارم باهاش دردو دل کنم و حتی اگ کسیم باشه اعتمادی ندارم و همرو تو خودم میریزم تنها تفریح و سرگرمیم شده گوشی.یه بخش خیلی کوچک و خلاصه ای از زندگیم رو تعریف کردم شاید یک پنجم از مشکلاتم..............
و همه اینا باعث شده دچار استرس و اضطراب بشم زودرنج بشم و نسبت به جنس مخالف بی احساس بشم و بیشتر با عقلم جلو برم و یکم گوشه گیر و خجالتی و اگ مشکلی داشته باشم حرفم و راحت نمیتونم بزنم یا مثلا میگم طرف ممکنه ناراحت بشه و دلسوزی میکنم و مشکلات دیگر
آرزوم اینه یا زندگی ام عوض بشه و ارامش بگیرم یا کلا بمیرم راحت شم حالم خیلی بده از شما و از همه ی کسایی که پیامم و خوندن التماس دعا دارم لطفا برام دعا کنید حالم خرابه 😭😭😭
🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
4.19M
صوت
🌹استاد پورعلیزاده تخصص مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: تنهایی یک عزیز دختر
صحبت های #انگیزشی استاد پورعلیزاده
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
#پرسش_و_پاسخ_روانشناسی_در_ایتا
#پورعلیزاده_روانشناس_اصفهان
#اصفهان #روانشناس_اصفهان
#مشاوره_اصفهان
#مشاوره_پیش_از_ازدواج_اصفهان
#مشاوره_ایتا
#کانال_مشاوره_در_ایتا
#کانال_روانشناسی_در_ایتا